تاریخ انتشار:1400/07/27 - 21:06 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 162941

سینماسینما، ترجمه: امیرعلی نصیری

شصت و پنجمین دوره جشنواره فیلم لندن برگزار شد و همچون همیشه مدیران جشنواره برای سینمادوستان جلسات ویژه‌ گفت‌وگو با فیلمسازان را تدارک دیدند. امسال به دلیل نمایش فیلم قهرمان و موفقیت‌های بی‌شمار پیشین اصغر فرهادی، این فیلمساز ارزنده ایرانی مهمان یکی از این جلسات گفتگو بود.

این جلسه با مدیریت مایک لی، فیلمساز بلند آوازه سینمای بریتانیا، در تاریخ سه‌شنبه ۱۲ اکتبر سال ۲۰۲۱ در سالن شماره سه مجموعه NFT برگزار شد. گفتگوی این دو هنرمند برای بسیاری از مخاطبان فارسی زبان کنجکاوی برانگیز بود که می‌توانید ترجمه آن را در ادامه بخوانید.

از آقای دکتر حامد صرافی‌زاده سپاسگزاریم که زحمت ضبط، تدوین و ارسال فایل این گفتگو را کشیدند. 

شایان ذکر است فیلم قهرمان از پنجم آبان‌ماه در سینماهای ایران نیز به نمایش در خواهد آمد.

مایک لی: عصر همگی بخیر و خوش آمدید. از برگزارکنندگان این جلسه سپاسگزارم که امکان گفت و شنود را در جشنواره فیلم لندن مهیا کردند. باعث افتخار من است تا دوست و همکارم را به شما معرفی کنم: اصغر فرهادی (تشویق حضار). تا جایی که من می‌دانم یکی از بزرگ‌ترین فیلمسازان است؛ می‌خواستم از ترکیب «فیلمسازان معاصر» استفاده کنم، ولی [واقعیت این است که] یکی از بزرگ‌ترین فیلمسازانِ [تاریخ] است. به‌عنوان یک فیلمساز می‌توانم بگویم که فیلم‌های اصغر ـ در بین کارهای همه کارگردان‌هایی که می‌شناسم، شبیه به کارهای خود من است؛ چون عمیقاً به روح انسان‌ها بسیار نزدیک است. او توانایی فوق‌العاده‌ای دارد تا بر روی پرده از آدم‌های واقعی حرف بزند. پس جداً باعث افتخارم است که اینجا باشم و با هم صحبت کنیم. من سال‌ها بیش رئیس هیأت داوران جشنواره فیلم برلین بودم و اصغر هم به‌عنوان یکی از داوران حضور داشت و زمان خوبی را با هم گذراندیم. تجربه‌های مشترک دیگری هم از آن موقع داشتیم. می‌خواهم با این سوال شروع کنم که ….

اصغر فرهادی: قبل از اینکه ادامه بدهیم، سلام عرض می‌کنم و می‌خواهم بگویم که امروز روز بسیاری زیبایی برای من است؛ چون بعد از سال‌ها مایک را از نزدیک دوباره دیدم. در این مدت در ارتباط بودیم؛ ولی وقتی که دیدمش، انرژی خیلی خوبی از او گرفتم. فکر می‌کنم همه این چیزهایی که مایک گفت، بیشتر درباره فیلم‌های خودش بود و من چقدر از فیلم‌های او لذت می‌برم و از آنها یاد می‌گیرم. او زودتر از من [فیلمسازی] را شروع کرد و من از او بسیار آموختم.

از این ابراز محبت خیلی تشکر می‌کنم. اجازه بدید این محفل عاشقانه را تمام کنیم! (خنده حضار) چون باعث آبروریزی هر دوی ما خواهد شد. اگر فیلم‌های اصغر را دیده باشید، می‌دانید که او در دانشگاه ادبیات نمایشی خوانده و در ایران کارش را با رادیو شروع کرده است. چطور وارد حرفه فیلمسازی شدی؟ اولین فیلمی که ساختی چه بود؟

اولین فیلم کوتاهم را سیزده سالم بود که ساختم. الان به فرزند خودم که سیزده سالش است نگاه می‌کنم، خیلی برایم عجیب به نظر می‌رسد؛ چون فکر می‌کنم که چگونه بقیه آدم‌ها مرا در سیزده‌ سالگی جدی گرفتند و کمک کردند که من فیلم کوتاه بسازم؟ به هر شکل، فیلم‌هایی ساده با امکانات محدود ـ نظیر دوربین فیلم‌برداری سوپر ۸ ـ می‌ساختم. سپس به دانشگاه رفتم تا سینما بخوانم، ولی به‌طور اتفاقی در رشته تئاتر پذیرفته شدم. از این بابت ناراحت بودم؛ اما وقتی وارد دانشگاه و با دنیای تئاتر آشنا شدم، احساس کردم که این بزرگ‌ترین شانس زندگی من بود. 

ولی اگر بخواهم بگویم که از کِی به سینما علاقمند شدم، فکر می‌کنم اولین بار با پسرعمویم بود که به سینمای شهر دیگری برای تماشای فیلم رفتیم؛ چون شهر محل زندگی ما شهر کوچی بود [یعنی خمینی‌شهر اصفهان] و باید با اتوبوس به شهر مجاوری می‌رفتیم تا فیلم ببینیم. وقتی به سینما رسیدیم، فیلمی خارجی نمایش می‌دادند که در اواسطش بود. در مسیر بازگشت و در روزهای بعد از آن، من مدام به این فکر می‌کردم که نیمه اول فیلم چه بوده است؟ فکر می‌کنم لذت بردن از ساختن قصه از آنجا برای من شروع شد. ولی حقیقت این است که آشنا شدن با ادبیات نمایشی خارجی نظیر ایبسن، چخوف و برشت بود که این قضیه را برای من جدی کرد و تصور می‌کردم تمام عمرم تئاتر کار خواهم کرد و سینما برایم تبدیل به اولویت دوم شد. هنوز هم به این شکل است؛ نمایشنامه‌نویس‌های دنیا برایم جایگاه بالاتری دارند. 

شنیدن این حرف خیلی برایم جالب است؛ چون همان‌طور که می‌دانی من هم پیش‌زمینه تئاتری دارم. اما تجربه من در به صحنه بردن نمایش‌ها کمک شایانی به فیلمسازی‌ام کرد. یکی از نکات مهم درباره فیلم‌های تو روشی است که با ساختار چندسطحی و نمایشی بسیار پیچیده و مملو از جزئیات سروکله می‌زنی و رخدادها را به‌صورت کمال و تمام نمایش می‌دهی؛ منظورم این است که چطور این کار را انجام می‌دهی؟

من فکر می‌کنم که فیلم‌های من در ظاهر هیچ نسبتی با تئاتر ندارند و بازی‌ها و روایت خیلی به زندگی نزدیک است؛ ولی در عمق خود،‌ برآمده از چیزی هستند که من از تئاتر گرفتم. چیزی که در تئاتر یاد گرفتم و هنوز به آن باور دارم، این است که اجرای نمایش در هر شب با شب دیگر متفاوت است و می‌توان آن را از زاویه‌های مختلفی تماشا کرد. حتی بستگی به این دارد که صندلی تو در سالن کجا باشد. انگار هر نمایشنامه پنجره‌های مختلفی دارد و می‌توان آن را هر بار از یکی از این پنجره‌ها تماشا کرد؛ این مسأله در سینما کمتر اتفاق می‌افتد. من در فیلم‌هایم سعی کردم که تماشاچی هر بار آن را از یک زاویه جدید ببیند. 

اجازه بده کمی جلو برویم. از سال‌های فعالیت در تلویزیون بگو.

وقتی در دانشگاه بودم و تئاتر کار می‌کردم، یکی از کسانی که کارهای مرا دیده بود، از من دعوت کرد برای نگارش نمایشنامه‌های رادیویی. این کار چون به‌لحاظ مالی درآمدزا بود، به من کمک کرد تا زندگی‌ام ثبات پیدا کند. نمایشنامه‌هایی که برای رادیو نوشتم، چندقسمتی (اپیزودیک) بودند؛ مثلاً‌ در یک هفته پنج قسمت از آن پخش می‌شد و من باید تعلیق را در یک داستان ایجاد می‌کردم و این کار قصه‌گویی مرا خیلی تقویت کرد. چون در آن مقطع دانشجو بودم و نیاز مالی زیادی داشتم، برای رادیو زیاد می‌نوشتم. هر روز ساعت شش صبح بیدار می‌شدم و شروع به نوشتن می‌کردم. این کار باعث می‌شد دست من برای نوشتن روان شود. 

جالب است که به تعلیق اشاره کردی. الان که فکر می‌کنم، می‌بینم تو استاد ایجاد تعلیق هستی. معمولاً گفته می‌شود که آلفرد هیچکاک استاد این کار است، اما فکر نمی‌کنم هیچ‌کدام از فیلم‌های هیچکاک بتواند از لحاظ تعلیق به فیلم‌های اصغر نزدیک شود. ما در تمام فیلم‌های تو، در لبه صندلی می‌نشینیم و فکر می‌کنیم که بعداً چه اتفاقی خواهد افتاد؟ می‌خواهم بدانم که این از کجا می‌آید؟

این از رادیو و تلویزیون می‌آید؛ چون در آنجا شنونده‌ی رادیو خیلی زود گیرنده را خاموش می‌کند. تو باید تلاش کنی، هر طوری که هست او را با شکل قصه نگه‌داری. دوره‌ای که برای رادیو نمایشنامه و بعدتر برای تلویزیون سریال می‌نوشتم، بیشتر وجه تجاری آن کارها برایم پررنگ بود، ولی من تجربه کردم که چطور تماشاگر گسترده‌تری را جذب کنم. شاید اگر آن فرایند را طی نمی‌کردم، تبدیل می‌شدم به فیلمسازی که برایش مهم نیست فیلم‌هایش چه تعدادی تماشاگر دارد. به نظرم «قصه گفتن» چیزی است که همه آدم‌های دنیا دوست دارند؛ چون ما از بچگی با قصه به خواب می‌رویم و با قصه خیلی مأنوس هستیم. من سعی کردم ببینم چطور شکل روایت قصه‌ای که می‌گویم، کهنه نباشد. 

قبل از اینکه ادامه دهیم، باید کاری را انجام دهیم که من شخصاً دوست ندارم! باید گفتگو را متوقف کنیم و تکه فیلمی را ببینیم (خنده حضار). این فیلم قسمتی از فیلم کلاسیک فرهادی یعنی جدایی است. بعد از تماشا، درباره‌اش صحبت خواهیم کرد. لطفاً فیلم را نمایش دهید.

(صحنه دادگاه آغازین در جدایی نادر از سیمین نمایش داده می‌شود.)

چیزی که داریم می‌بینیم شاید در ظاهر یک صحنه ساده در دادگاه باشد، ولی در واقع ناشی از تمرین‌های بسیار زیاد است. اگر فیلم را دیده باشید، می‌دانید که این صحنه انتهای فصل طولانی‌تری است که فیلم با آن شروع می‌شود. دارم پیش خودم تجسم می‌کنم که بارها و بارها تمرین کرده‌ای تا دقیقاً به آن صورت که می‌خواسته‌ای اجرا شود. 

کار من به همان شیوه‌ای است که خود مایک لی انجام می‌دهد؛ در واقع مایک در حین نگارش فیلمنامه و تمرین با بازیگران به ساختار می‌رسد که این کار برای من حیرت‌انگیز است. ولی این بخش از فیلمنامه و تمرین با بازیگر به هر حال مهم‌ترین کاری است که من دارم انجام می‌دهم. البته من ابتدا می‌نویسم و ساختار کلی پیدا می‌شود و بعد تمرین‌ها را شروع می‌کنم. همزمان با تمرین، فقط تغییرات جزئی می‌دهم. چیزی که تازگی متوجه شدم، این است که تمرین‌ها بیشتر به من کمک می‌کنند تا بازیگرها. وقتی که من بازیگران را در تمرین‌ها می‌بینم، انگار دارم فرایند نوشتن و توسعه شخصیت‌ها را با دنیای واقعی تطبیق می‌دهم و مدام در ذهنم آن را اصلاح می‌کنم. تمام آن آزمون و خطاهایی را که نمی‌شود سر صحنه با بازیگر انجام داد، من سر تمرین‌ها انجام می‌دهم و تکرار می‌کنیم؛ یعنی بیشتر تمرین‌ها برای من است و به درد من می‌خورد.  

فکر می‌کنم کسانی که در این جلسه حاضرند،‌ به این خاطر آمده‌اند که می‌خواهند چیزی یاد بگیرند؛ صرف‌نظر از اینکه فیلم می‌سازند یا چگونه فیلم‌هایشان را می‌سازند. چیزی که دیدیم و جالب است، ما با صحنه‌ به ظاهر ساده‌ای مواجهیم؛ گفتگوی سه نفر در  دادگاه که یکی از آنها خارج از قاب است. در بیشتر زمان صحنه دو نفر دیگر بر روی صندلی نشسته‌اند؛ ولی به لحاظ سینمایی این صحنه بسیار پویا (دینامیک) است. دوربین همیشه در جای درستی قرار گرفته و هیچ حرکت عجیب و غریبی نمی‌کند و بسیار طبیعی (ارگانیک) است. واضح است که این [واقع‌نمایی] علاوه بر شخصیت‌ها از محیط نیز می‌آید. درست است؟

نکته‌ای که وجود دارد، در واقع این است که تلاش می‌شود همه این پویایی که در شخصیت‌ها، صحنه‌پردازی و میزانسن وجود دارد، به نظر نیاید که وجود دارد و شبیه به زندگی باشد. این صحنه که دیدیم، ‌زمان کار کردن برایم اهمیت داشت که هنگام تماشا مشخص نباشد فیلمنامه‌ای برایش نوشته شده است و بداهه باشد. چیزی که الان می‌خواهم بگویم و شاید به لحاظ آموزشی مفید باشد، این است که الگویی به نام زندگی وجود دارد و آدم ناخودآگاه در فیلم همه چیز را به آن نزدیک می‌کند؛‌ ولی زندگی برخلاف چیزی که توضیح خواهم داد، پُر از تکرار و چیزهای اضافی و خسته‌کننده است که با آن تعبیری که صحبت کردیم، در تناقض است. من در کارهایم سعی می‌کنم با این مدل زندگی که روبرو هستم، کاری کنم تا تکرارها و کسالت‌هایش بیرون بیاید.

مثالی دارم که آن را جاهای دیگری هم گفته‌ام و شاید [به فهم بهتر بحث] کمک کند. فکر کنید که دوستی بعد از مدت‌ها با من تماس می‌گیرد و می‌گوید بیا قراری بگذاریم و قهوه‌ای با هم بخوریم. ما با هم به جایی می‌رویم، بعد از مدت‌ها همدیگر را می‌بینیم و حرف‌های معمولی می‌زنیم؛ مثل «چطوری؟ دلم برات تنگ شده بود». در ادامه به من می‌گوید: «خورشید تو چشمته، بیا جاتو عوض کن، اذیت نشی.» و ادامه می‌دهد: «خسته شدم، دلم می‌خواد یه سفری برم. کاش بشه زودتر یه سفری رفت.» سپس پول قهوه‌ام را حساب می‌کند و می‌رود؛ این‌ها که گفتم زندگی است و هیچ چیز جالبی در آن وجود ندارد و خسته‌کننده بود. ولی تصور کنید که این دوست بعد از ترک کافه، شب فوت کند. تمام این صحنه‌ای که تعریف کردم، شکل دیگری می‌شود. من با خودم می‌گویم: «او چقدر مهربون بود. حواسش به من بود که نور آفتاب من رو اذیت نکنه. دلش تنگ بود و می‌خواست سفر بره. نکنه منظورش از سفر، مردن بود؟» تمام لحظات آن زندگی تبدیل به نشانه‌هایی می‌شوند. 

در واقع در داستان‌های که من می‌نویسم، تلاش می‌کنم به این زندگی بحرانی اضافه کنم که همه جزئیات تبدیل به نشانه شوند.

خیلی جذاب است. باعث شرمندگی من است که تو آن فیلم را ساختی، نه من! (خنده حضار) من فیلم‌های اولیه تو را ندیده‌ام؛ یعنی رقص در غبار و شهر زیبا، اما از چهارشنبه‌سوری بی‌اندازه لذت بردم که فیلم فوق‌العاده‌ای است. نکته جالب درباره این فیلم، این است که کلیه حوادث حول یک دختر نظافتچی جوان می‌چرخد [روحی با بازی ترانه علیدوستی]؛ یعنی شخصیت مرکزی داستان اوست. بیا کمی در این باره صحبت کنیم. 

جالب است که در بین فیلم‌های خودم من هم آن فیلم را دوست دارم. هنوز تصمیم نگرفته بودم که چه فیلمی را بسازم و وارد چه مسیری در سینما شوم و با این فیلم بود که برای من مشخص شد. چیزی که در آن فیلم برایم جالب است، گذشتن داستان فیلم در یک روز است. ما با دو زندگی در فیلم مواجهیم؛ یک زندگی که انگار رو به پایان است و یک زندگی که می‌خواهد شروع شود. شاهد کنتراست این دو زندگی در زمانی محدود هستیم. در واقع، ما از طریق یک کارگر نظافتچی وارد زندگی یک زوج دیگر می‌شویم. مدام احساس می‌کنیم که به موقعیت اشراف داریم و می‌دانیم که چه خبر است،‌ ولی با گذشت زمان متوجه می‌شویم که این‌طور نیست و اشتباه می‌کردیم. از آن فیلم به بعد بود که ذهن من ناخواسته درگیر دروغ شد و دروغ تبدیل شد به یکی از تم‌های همیشگی کارهای من.

کاملاً درست است. در فیلم بعدی یعنی درباره الی… دوباره با اثری معمایی مواجهیم. نمی‌خواهم داستان فیلم را کامل تعریف کنم، تا اگر کسی ندیده است، لو برود. مدام در تکاپو هستیم که ببینیم برای شخصیت‌ها چه اتفاقی می‌افتد و بعداً چه می‌شود. 

اتفاقی که در درباره الی… افتاد، دوباره ناخودآگاه بود؛ من خیلی روی این کلمه تأکید دارم. اولین فیلم من بود که جزئیات در زیر همه‌چیز را می‌ساخت و بعد به بحران می‌کشید. ما همیشه فکر می‌کنیم که چیزهای جزئی در زندگی روزمره یا در گفتارمان اهمیتی ندارند؛ اما گاهی همین‌چیزها هستند که به‌خاطر اهمیت ندادن ما منجر به فاجعه می‌شوند. در درباره الی… چنین اتفاقی می‌افتد. داستان این فیلم هم در زمان محدودی می‌گذرد و نزدیک‌ترین فیلم من است به تئاتر. همیشه فکر می‌کنم که درباره الی… را می‌توانستم به روی صحنه هم ببرم. 

درست است. فکر می‌کنم که نتیجه به‌عنوان فیلم بهتر شده است؛ به‌ویژه از این زاویه که محیط (دریا) نقش مهمی در داستان دارد و نسخه تئاتری دریا چیز خوبی نمی‌شد. 

قطعاً همین‌طور است؛ اما درباره الی… در بطن خودش یک ساختار تئاتری دارد. منظورم این است مثل این عروسک‌های [ماتروشکای] روسی است که وقتی آنها را باز می‌کنیم، دوباره با یک عروسک دیگر مواجه می‌شویم. یک خط جلو نمی‌رود و انگار دارد حول چیزی می‌چرخد.

خب، سپس می‌رسیم به جدایی که قبلاً در موردش صحبت کردیم. فیلم بعدی تو گذشته به زبان فرانسه است. برایم جالب است که تو به زبان فرانسه یا اسپانیایی مسلط نیستی. گذشته ـ همان‌طور که از اسمش برمی‌آید ـ درباره قدیم است. بیا کمی درباره آن صحبت کنیم. 

یکی از چیزهایی که بعد از فیلم جدایی ذهنم را درگیر کرده‌بود و با گذشت سنم پررنگ‌تر می‌شود، بار سنگین گذشته است. شاید برای من ـ به‌عنوان یک ایرانی که از آن بخش دنیا می‌آیم ـ گذشته نقش مهمی در فرهنگم دارد و زیاد می‌توان درباره‌اش صحبت کرد. نکته‌ای که در فیلم گذشته جالب بود و باعث شد تا آن فیلم را بسازم، این بود که اتفاقی در زمان حال حاضر رخ نمی‌دهد. همه‌چیز قبلاً اتفاق افتاده و الان دارد دوباره بازگویی می‌شود. انگار وضعیت شبیه وضعیت آن زنی است که در کما به سر می‌برد. همه‌چیز در برزخ بین گذشته و حال قرار دارد. 

شخصاً فکر می‌کنم که وضعیت پیچیده‌ای است، ولی تو به ماهیت زندگی و جامعه در ایران اشاره کردی. برای ما مهم است که جنبه‌های فرهنگی، مذهبی و سیاسی محیطی را درک کنیم که وقایع فیلم در آن رخ می‌دهد. می‌دانم که این چیزی نیست که بشود راحت در موردش صحبت کرد، اما نظرت در این‌باره چیست؟

در بیشتر فیلم‌هایی که در ایران ساختم، این بخشی است که تماشاچی‌ها بیشتر درباره‌اش حرف می‌زنند؛ یعنی وجه اجتماعی فیلم‌هایم. خوشبختانه بعد از تماشا، گفتگویی بین مردم رخ می‌دهد؛ از دل همین گفتگو‌هاست که من به پاسخ برخی سئوال‌هایی می‌رسم که در حین ساخت فیلم برایم پیش آمده بود. همیشه وقتی به این زاویه‌ای که اشاره کردید فکر می‌کنم که می‌توانم برخی از این سئوال‌ها را با قصه منتقل کنم به تماشاچی. معنی حرفم این نیست که این سئوال‌ها جواب دارد و من جواب را پنهان می‌کنم؛ واقعیت این است ـ همان‌طور که اشاره کردید ـ وضعیت کشور آن‌قدر پیچیده است که این سئوال‌ها جواب‌های مشخص یا ساده‌ای ندارند. این در بافت روایت هم می‌آید. اگر چه از این نظر، کار کردن در ایران بستر خیلی خوبی است؛ ولی همین پیچیدگی، کار فیلمساز را ـ به‌عنوان کسی که آنجا زندگی می‌کند و فیلم می‌سازد ـ نیز پیچیده می‌کند. 

لطفا فیلم بعدی را پخش کنید.

(صحنه‌ای از فیلم فروشنده نمایش داده می‌شود که در آن عماد صبح فردای حادثه می‌خواهد سر کار برود.)

فیلم فروشنده را دیدیم (تشویق حضار). این فیلمی بود که من افتخار داشتم در زمان نمایش در میدان ترافالگار در لندن به تماشایش بنشینم. وقتی که فیلم نامزد جایزه اسکار شد، تو تصمیم گرفتی که به آمریکا نروی و شهردار لندن آن را برای مردم نمایش داد و مردم زیادی برای تماشایش آمدند…

روزی بارانی هم بود!

فرقی نمی‌کرد! بیا کمی درباره آن ماجرا صحبت کنیم. 

دیشب داشتم با دوستان صحبت می‌کردم که یکی از خاطره‌انگیزترین اتفاق‌های زندگی حرفه‌ای من،‌ نمایش فروشنده در لندن بود و چندین هزارنفر حضور پیدا کردند. در وسط نمایش باران گرفت و همه نشسته به تماشا ادامه دادند. دوستانی که آنجا بودند تصاویری از میدان برایم می‌فرستادند و من نگران بودم که مردم تا کِی به تماشا ادامه خواهند داد؟

باید به خاطر بسپاری که ما در این جزیره از این باران‌ها زیاد داریم! (خنده حضار) ولی دوست داری چیزی درباره تصمیم سیاسی که گرفتی، بگویی؟ 

ابتدا تصمیم داشتم که بروم و می‌توانستم این کار را بکنم؛ چون کارت سبز (گرین کارت) داشتم. اما وقتی بحث «منع سفر به آمریکا» پیش آمد و اسم آن هفت کشور اعلام شد، احساس کردم که این یک‌جور توهین است. البته این کار برایم سخت بود؛ چون می‌دانستم این تصمیم توجه‌ها را به فیلم بیشتر جلب خواهد کرد و شاید به نامزدهای دیگر توجه کمتری شود. آن تصمیم دوراهی بسیار سختی برای من بود. ترجیح می‌دادم تا آن اتفاق‌ها نمی‌افتاد و فیلم مسیر خودش را طی می‌کرد. ولی همچنان فکر می‌کنم که تصمیم درستی با قلبم گرفتم. 

زمانی که تصاویر نمایش فیلم در لندن به دستم می‌رسید، تماشاچیان را نگاه می‌کردم که از ملیت‌های مختلف نشسته بودند و فیلم را تماشا می‌کردند. انگار وقتی بحث سینما مطرح می‌شود، ملیت مهم نیست یا اینکه گذرنامه‌ات مال کجاست. آن روز معنای خاصی برای من داشت.

یکی از باشکوه‌ترین چیزها درباره سینما همین است. نمی‌خواهم وقت را تلف کنم، چون باید به پرسش و پاسخ با حضار هم برسیم. فیلم بعدی‌ات همه می‌دانند است که در اسپانیا تولید شد. اما قبل از اینکه به آن برسیم، لطفا فیلم بعدی را نمایش دهید.

(صحنه‌ای از فیلم جدایی نمایش داده می‌شود که در آن راضیه و دخترش به آقا مرتضی [پدر نادر] رسیدگی می‌کنند.)

این صحنه از فیلم را دیدیم، چون یکی از نکات جالب درباره فیلم‌های تو این است که توانایی فوق‌العاده‌ای در کار با کودکان داری؛ به این مساله اشاره کردم، زیرا خودم عمری را در فیلمسازی صرف اجتناب از کار با کودکان کرده‌ام (خنده حضار). چون تفاوت بسیار زیادی با کار با بازیگران بالغ دارد. فکر می‌کنم در هر فیلمت صحنه‌های شگفت‌انگیزی از کودکان داری. فیلمساز دیگری را نمی‌شناسم که چنین کاری کرده باشد. امکانش هست توضیح دهی که چطور این‌ کار را می‌کنی؟ چون واقعاً می‌خواهم یاد بگیرم. 

من هم در پایان روزی که با کودکان کار کرده‌ام، به خودم می‌گویم این آخرین باری است که با کودکان کار می‌کنم (خنده حضار)؛ چون واقعاً کار سختی است. اما چیزی که فهمیدم این است که به بچه‌ها مستقیماً‌ نباید گفت که چه می‌خواهیم. به تجربه دریافتم که بچه‌ها زیاد تخیل می‌کنند و هر چیزی را می‌توانند تبدیل به بازی کنند. اما این بازی را در انحصار خودشان می‌دانند و وقتی بزرگ‌ترها درگیر یک بازی به اسم فیلمسازی می‌شوند، باور نمی‌کنند و به نظرشان مسخره می‌آید. من همیشه سعی می‌کنم واقعیتِ کاری که قرار است بچه‌ها انجام دهند را به آنها نگویم؛ بلکه داستانی در پشت دوربین می‌چینم تا آنها واکنشی به این داستان داشته باشند و همین واکنش تبدیل می‌شود به بازی. چیزی که خیلی خطرناک است و بیشترین انرژی را از من در کار با بچه‌ها می‌گیرد، پرهیز از این است که کار سانتی‌مانتال درنیاید؛ چون بچه‌ها ظرفیت بالایی برای این کار دارند. آخرین نکته درباره بچه‌ها اینکه من هیچ‌وقت داستان فیلم را به بچه‌ها نمی‌گویم و فیلم‌نامه را هم به آنها نمی‌دهم. به نظرم این خطر بزرگی است. چون آنها می‌روند در خانه و دیگران کمک‌شان می‌کنند و این‌گونه کار خراب می‌شود. 

پس تو هم حرف مرا تأیید می‌کنی که بهتر است با بچه‌ها کار نکنیم؟ (خنده حضار) ممکن است که فیلم بعدی را پخش کنید؟ 

(صحنه‌ای از فیلم قهرمان نمایش داده می‌شود که در آن رحیم به سایت باستانی می‌رود.)

همان‌طور که دیدید صحنه‌هایی از فیلم قهرمان بود که در همین جشنواره به نمایش درآمده بود. بیا کمی درباره این فیلم صحبت کنیم؟

من ترجیح می‌دهم که نظر خود مایک را درباره قهرمان بدانم؛ چون فیلم را به‌تازگی دیده است.

من فکر می‌کنم فیلم بسیار خوبی است… من… من را گیر انداختی! آن را خیلی دوست داشتم. مهم‌تر از همه با شخصیتی مواجهیم که توسط رسانه‌‌ها احاطه شده است. امروزه رسانه‌ها به شکلی خطرناک همه چیز را تحت سلطه خود درآورده‌اند. فکر می‌کنم این را در فیلم دیگری ندیدم. از لحاظ سایر جنبه‌هایی از فیلم‌های تو ـ که امروز درباره‌شان صحبت کردیم ـ نیز فیلم خوبی است.

بخشی از این داستان که برای من جالب بود، این است که افرادی با یک زندگی بسیار معمولی، در یک لحظه از روز کار خوبی می‌کنند که توسط رسانه‌ها برجسته می‌شود و این انتظار می‌رود که همه گذشته و آینده‌شان شبیه به همان لحظه شود. زمانی که کار شروع شد، تصور نمی‌کردم شبکه‌های اجتماعی تبدیل به یکی از موضوع‌های اصلی فیلم شود؛ ولی امروزه ناخودآگاه این اتفاق می‌افتد. در بین قصه‌هایی که کار کردم، قهرمان قصه‌ای گسترده‌تر با شخصیت‌هایی بیشتر دارد. گویی جامعه بیشتر با آن درگیر است. مخصوصاً از این زاویه‌ که داریم درباره جامعه‌ای قهرمان‌پرور صحبت می‌کنیم. این مساله به زمان دانشجویی من و اثری از برشت هم مربوط می‌شود که شاید ناخودآگاه از آن موقع در ذهن من مانده باشد. پشت قهرمان‌پروری، فرار از مسئولیت‌های فردی و اجتماعی پنهان شده است. 

بله، همین‌طور است.

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها