سینماسینما: مجموعه داستان کوتاه «بیوزنی» نوشته وودی الن آخرین اثر منتشر شده او است که در تاریخ ۱۷ خرداد امسال توزیع شده است. برخی از داستانهای این مجموعه پیش از این در هفتهنامه نیویورکر چاپ شدهاند، اما بیشتر آنها، از جمله همین داستان (که کتاب با آن شروع میشود) برای اولین بار منتشر شدهاند. نویسنده و کارگردان تأثیرگذار ۸۶ ساله، همچنان با همان سرزندگی و زبان طنز و پر از اشارات ادبی و هنری مینویسد و خوانندگانش را از همراهی سرمست میکند.
شما نمیتوانید دوباره به خانه برگردید – و این دلیلش است
نوشتهی: وودی الن، برگردان به فارسی: مصطفی احمدی
هرکسی که تا به حال کبریتی روشن را در انبار یک تانکر مهمات انداخته باشد، متوجه خواهد شد که چطور یک حرکت کوچک میتواند صدای مهیبی را ایجاد کند. در واقع، همین چند هفته پیش، گردابی با ابعاد شبیه زلزله در زندگی من رخ داد که در اندازه بزرگتر از یک نامه عاشقانه موجز از زیر در خانه ویلایی ما سر خورد و داخل شد. در آن بروشور مهلک اعلام شده بود که برای فیلمبرداری یک فیلم هالیوودی در منهتن مشخص شده که بیرون خانه ما جزء به جزء مناسب است و در صورت عبور داستان از فضای داخلی، آنها مایلند از آن به عنوان مکان فیلمبرداری استفاده کنند. من در آن زمان مشغول ادغامهای وال استریت بودم که موقعیت قابل توجه من در سنگ آتش زنه را تحت تأثیر قرار داده بود. تا اینکه چند روز بعد من و همسرم در حال جدا کردن کربن از شامی بودیم که آشپزمان آن را سوزانده بود.
آتشافروز متولد دوبلین در حالی که دوده را از روی سفره پاک می کرد، گفت: «یادم رفت بگم. وقتی امروز بیرون بودین و اون یارو شارلاتانه داشت ماساژتون میداد، آدمای فیلم اومدن اینجا.»
با لحن غیردوستانه پرسیدم: «آدمای چی؟»
«اونا گفتن واسهتون اخطاریه فرستادن. اومدن تا محل رو بررسی کنن. همهشون اینجا رو دوست داشتن، به جز عکسی که کنار آلبرت انیشتین وایسادین، که بلافاصله متوجه شدن فوتوشاپه.»
با سرزنش گفتم: «تو گذاشتی غریبهها بیان تو؟ بدون تأیید من؟ اگر سارق یا قاتل زنجیره ای بودن چی میشد؟»
بلافاصله به تندی جوابم را داد: «شوخی می کنین؟ با اون شال گردنهای مکش مرگ ما؟ علاوه بر این، من کارگردان را از برنامه چارلی رز شناختم. هال روچپِیست بود، آخرین استعداد جوان شهر تینزاتاون.»
«هیجان انگیز به نظر میرسه، مگه نه؟» رو به همسرجان گفتم: «تصور کن محل سکونتمون با یه فیلم موفق برنده اسکار جاودانه بشه. نگفتن کیا توش بازی میکنن؟»
آشپز عشق سلبریتی جیغ جیغ کرد: «فقط بِرَد پانچ و آمبروزیا ویلبِیس».
من با قطعیت اُلمپی تصمیم گرفتم: «ببخشید، قند عسلهای من، من اجازه نمیدم چنین جماعتی وارد اینجا بشن. هر دوتون خنگ شدین؟ تنها چیزی که کم داریم یه دسته بوزینه وحشیه که روی فرش تبریز پرارزشمون ورجه وورجه کنن. اینجا معبد ما است، پناهگاه ما، پر از جواهراتیه که از حراجیهای بزرگ اروپا بیرون آوردهان… گلدونهای چینی ما، اولین دستنوشتههای من، خاطرات شهر دِلفت، قطعات لویی سیز، خرت و پرتها و عتیقههایی که طی عمرمون جمع شده. ناگفته نمونه که واسه تکمیل تکنگاری خودم درباره خرچنگهای منزوی به فضایی پر از آرامش مطلق نیاز دارم.»
«اما برد پانچ،« قلب خانم شکسته شد. «اون توی فتق پاییزی به اندازه فرانتز لیست معرکه بود.»
همان طور که کف دستم را بالا آوردم تا از التماس های بیشتر جلوگیری کنم، تلفن زنگ خورد و صدایی مثل تیزکزدن چاقوی ضد زنگ فولادی در گوشم پیچید: «آه، خوشحالم که خونه هستین. من موری اینچکِیپ هستم. مدیر تولید صف ژنهای جهشیافته. شما حتماً که یه فرشته نگهبان داشتین، چون جفت شیش آوردین. هال روچپیست تصمیم گرفته از مکان شما استفاده کنه…»
حرفش را قطع کردم: «میدونم. میخواین یه تیکه فیلمبرداری کنین. چطوری شماره خصوصی منو پیدا کردی؟»
«آروم باش حاجی.» با صدای تودماغی ادامه داد: «امروز وقتی داشتیم خونهتون رو بازبینی میکردیم، چندتا کاغذ تو کشوی شما رو ورق زدم. و اتفاقاً، این فقط یک تیکه نیست، یه صحنه است. یه لحظه کلیدی که کثافت همه جا رو برمیداره.»
«متاسفم، آقای اینچوورم…»
«اینچکیپ، اما هیچ اشکالی نداره. همه اسم منو رو اشتباه میگن. من اسمش رو میذارم خوششانسی.»
با قاطعیت گفتم: «میدونم وقتی گروههای فیلمبرداری به مکانها حمله میکنن چه بلایی سرشون میارن.»
اینچکیپ اذعان کرد: «بیشترشون حیوونن، خودم بهتون میگم. اما ما… مثل راهبان مرتاض با نوک پا توی خونه شما قدم میزنیم. اگه بهتون نگفته بودیم که تو خونهتون فیلم میگیریم، هرگز تو خواب هم نمیدیدین. من بهتون نمیگم الآن ما رو روی سرتون بذارین. اما مطمئنم آخرش کل هیکلم رو طلا میگیرین.»
اصرار کردم: «فایدهای نداره. هیچ پولی نمیتونه راه شما را به خیمه این پسر باز کنه. متشکرم که به فکر ما هستین، عزت زیاد.»
اینچکیپ گفت: «یک دقیقه صبر کن، پیرمرد» دستش را روی دهنی تلفن گذاشت، و من فکر میکردم دارم صداهای خفهای را تشخیص میدهم که چیزی شبیه ریختن نقشهای برای ربودن بابی فرانک به نظر میرسید.
داشتم دستگاه تلفن را از پریز دیواری جدا میکردم که دوباره صدا آمد.
«بگو، من الآن داشتم با هال روچپیست که اتفاقاً کنار منه بازی پرتاب آب دهن میکردم، و اون به سرش زد شاید دلتون بخواد تو فیلم باشین. من نمیتونم به شما قول نقش اول بدم، اما هم سرتون گرم میشه و هم میتونین عکسش رو روی فنجونتون بچسبونین که واسه بچههاتون یه میراث باحال به جا بذارین. شاید خانم هم همینطور، با یه کم کار روی پوستشون، البته اگر همون عکسی باشه که روی پیانوی شما دیدم.»
«بازی تو فیلم؟» آب دهانم را قورت دادم و ضربهای را در قلبم تجربه کردم که معمولاً توسط امدادگران برای احیای مرده انجام می شود. «همسرم به شکل دردناکی خجالتیه، اما حقیقت اینه که من در دانشگاه و تئاتر استانی بازیگری کردهام. نقش پارسون مندرز رو تو ایبسن روی یخ با اسکیت بازی کردم، و هنوز هم درباره برای پیروزی سر فرود میآورد من حرف میزنن. من برای نقش تونی لومپکین انتخاب شدم که با یه سری تیکهای صورت بازی کنم که تماشاگرا رو تو یوما از خنده رودهبر کرد. البته، میدونم که بین صحنه و فیلم تفاوت وجود داره و آدم باید اغراقها رو تعدیل کنه، باید اجازه داد لنز کلوزآپ کار خودش رو انجام بده.»
مدیر تولید گفت: «مطمئناً، مطمئناً. روچپیست به شما کاملاً ایمان داره.»
به اعتراض گفتم: «اما اون هیچوقت من رو ندیده». شادی حاصل از خوردن گوشت حرام رو به تضعیف گذاشت.
اینچکیپ به من اطمینان داد: «به همین خاطر جان کاساوتیس این نسله. روچپیست بر اساس غریزه خالص کار میکنه. وقتی از جلوی کمد لباستون رد شد از چیزهایی که دید خوشش اومد. هر کسی که چنین شامهای تو انتخاب نخ لباس داشته باشه، برای نقش شپرد گریمالکین خود جنسه.»
«کی؟ گریمالکین؟» جرقهای در ذهنم زد. گریمالکین چه جور شخصیتی است؟ «میتونین یک خلاصه کوتاه از طرح داستان رو بهم بگین؟ همون عناصر ضروریاش کفایت می کنه.»
واسه اون باید با کارگردان صحبت کنین. من فقط میتونم بگم داستان اصلی تقابل آروارهها با پرسونا است. یه دقیقه صبر کن. هال روچپیست خودش داره میاد.» به آرامی متوجه شدم که روچپیست نسبت به بحث در مورد مسائل بیمیل به نظر میرسید، و فکر میکردم که مُچ اینچکیپ را موقع استفاده از عبارت «به شیوه خیلی معصومانه» گرفتم. سپس صدای تازه ای بلند شد.
با تکبر گفت: «هال روچپیست. حدس میزنم موری توضیح داد که میخوایم شما تو مهمترین صحنه فیلم باشید.»
«میتونین چیزی در مورد گریمالکین به من بگین؟ گذشتهاش، جاهطلبیهاش، فقط برای اینکه بتونم روی پیشینه شخصیت کار کنم. البته اسمش به قدر کافی نشوندهنده عمق روحش هست.»
روچپیست هم عقیده داشت: «دقیقاً همینطوره. گریمالکین حساس و باهوشه؛ یه فیلسوف اما با شوخ طبعی، در استفاده از کلمات دقیقه، در عین حال بلده از مشتهاش چطور استفاده کنه. ناگفته نمونه که اون برای خانمها، یه بو برومل طراح مُده که اخلاق پزشکی و تواناییاش تو پرواز با هواپیما باعث احترام آن استاد جنایت، پروفسور دیلداریان شده. همچنین…»
در این مرحله، ظاهراً تلفن از دست روچپیست خارج شد و موری اینچکیپ مشتاق دوباره وارد عمل شد.
«چی میگین؟ میتونیم روی استامپ شما به عنوان محل اقامت قهرمان داستان جوهر بریزیم؟»
«قهرمان داستان؟» من فوران کردم، نمیتوانستم چرخش خیرهکننده اتفاقات را باور کنم. «چه زمانی میتونم بخشهای مربوط به خودم رو داشته باشم تا بتونم اونا را حفظ کنم؟»
سکوتی در طرف دیگر تلفن حاکم بود، از راه دور آرام آرام، و سپس:
اینچکیپ توضیح داد: «روچپیست از روی فیلمنامه کار نمیکنه. خودانگیختگی امضای کار اونه. این بچه از لحظهی حضور الهام می گیره، عین فلینی.»
با صدای تیز گفتم: «من تو بداههپردازی اصلاً تازه کار نیستم. در نقش پولونیوس تو تئاتر اردوی تابستانی… چند تا راکون دماغ پلاستیکی من رو برداشته بودن… چرا همچنین کاری کردن…»
اینچکیپ حرفم را قطع کرد، در حالی که شنیدم شخص ثالثی در پسزمینه میگوید: «موری، جوجه تنوری تو اینجاست، به این پسره چقدر انعام بدم؟»
«سه شنبه می بینمت، اسکیزیکس. نون سوخاری هم آورده؟» و این آخرین دیالوگ قابل شنیدن مدیر تولید قبل از یک کلیک و صدای بق ممتد بود.
در واقع مثل یک مرد ناامید، تمام هفته در فیلم های مارلون براندو و کتاب های استانیسلاوسکی غوطه ور شدم. نمیتوانستم با تأسف فکر نکنم که اگر سالها پیش به جای اینکه برای ثبتنام در مدرسه مومیایی کردن عجله کنم، از قلبم پیروی میکردم و به اکتورز استودیو ملحق میشدم، چقدر زندگیام متفاوت میشد.
متوجه نبودم گروه فیلمبرداری چقدر زود شروع میکنند، قبل از سپیدهدم در تاریخ تعیینشده، جوری به در ورودی خانهام کوبیدند که انگار جایی که آن فرانک پنهان شده را کشف کردهاند، وحشت زده از وقوع زلزله یا حمله با گاز سارین، از رختخواب پریدم، لیز خوردم و از پشت روی پلهها پایین افتادم تا خیابانی که توسط یدککشها و مخروطهای ترافیکی کنترل شده بود را پیدا کنم.
دستیار کارگردان جنونآمیز به من اطلاع داد: «بریم، بابابزرگ، وقتشه» و ناگهان هجومی از مسئولین حرکتی، برقکارها، نجارها، و کارگران وارد خانه شدند و ابزارهای تخریب را از غلاف بیرون آوردند. پس از آن، بارِ شش کامیون تجهیزات فیلم توسط نره غولهای عضو اتحادیه خالی شد که مراقبتهای حرفهای زیادی برای زخمی کردن، شکستن یا مثله کردن وسایل خانه با ارزش بیش از سه دلار داشتند. به دستور فیلمبردار، یک ریشوی اروپایی شرقی به نام فیندیش منزایس، میخها را به دیوارهای چوبی میکوبید و چراغهای بزرگی را آویزان میکرد، اما همه آنها ناگهان کنده میشدند و به جای آن به سقف ورودی اصلی اتاق پیچ میشدند. من که به تدریج از بیحوصلگیام بیرون آمدم، به موری اینچکیپ اعتراض کردم، که داشت یک کیک پنیر خامهای میخورد و فنجان کاپوچینوی استارباکس جامائیکاییاش داشت مستقیماً روی فرش فرانسوی سوزندوزی ما چکه میکرد.
در حالی که چکشزدن داشت گچها را میریخت و چراغ تیفانی را به خرده شیشههای رنگارنگ تبدیل میکرد، غر زدم: «گفتی چیزی آسیب نمی بینه.»
اینچکیپ بدون توجه به شکایت من گفت: «به کارگردانتون هال روچپیست سلام کنین» در حالی که چندتا نئاندرتال غولپیکر پایههای چراغها را حمل میکردند، شکافی روی کاغذ دیواری ابریشمی آغاز قرن باز کردند، دقیقاً به اندازه شکافی که باعث زیر آب رفتن تایتانیک شد.
در راه اعتلای هنر و با سرکوب غش و ضعف حاصله از تخریب، یقه روچپیست را گرفتم و ایده های بازیگری خود را ارائه کردم.
با صدای بلند گفتم: «من از این آزادی استفاده کردم تا یه پیشینه بسازم، تا گریمالکین رو به تصویر بکشم. من با کودکی اون به عنوان پسر یک فروشنده سیار نون خامهای گرم شروع می کنم. بعد…»
روچپیست گفت: «آره، آره، مواظب ریلهای تراولینگ باش.» این را زمانی گفت که یکی از مسئولین امور حرکتی با ریل در دستش یکی از گلدانها را داغان کرد. «افتضاح شد.» با عذرخواهی آهی کشید: «به من بگو، اون چیز کوچیک به صلیب کشیده شده، که دیگه قابل تشخیص نیست، تانگ بود یا سانگ؟»
تا ساعت ۱۰ صبح، این خانه به لطف خلاقیت های الهام گرفته شده توسط روچپیست و طراح صحنه کاملاً مورد تأییدش، از یک خانه شهری در بخش بالای شرقی به یک فاحشه خانه آفریقایی تغییر کرده بود. با وجود باران نسبتاً شدیدی که شروع به باریدن کرد، اثاثیه خودمان به طور تصادفی بیرون کنار جدول خیابان روی هم چیده شده بود. در اتاق نشیمن من هنروران ساعت ها به طرز اغواکنندهای روی بالش ها نشسته بودند. آمبروزیا ویلبیس، تا آنجایی که من میتوانستم تشخیص بدهم، نقش یک وارث ربودهشده را بازی میکرد که مجبور به ارضای هوسهای یک سلطان فاسد بود که معلوم میشد در لباس مبدل، متخصص تغذیه اوست و با او در شاتل فضایی ازدواج میکند. این که چرا ساختمان ما برای این کابوس در حال رشد بسیار حیاتی بود، تنها برای نابغهای مانند روچپیست یک امر واضح بود. برای همسرم، قتل عام فراگیر، بهای ناچیزی برای ملاقات با برد پانچ بود که چیزی در گوشش زمزمه کرد و او پاسخ داد:
«نه، اونا واقعی هستن.»
تا ساعت سه بعد از ظهر صحنه من هنوز شروع نشده بود، و به غیر از یک آتش سوزی کوچک در کتابخانه ما، که توسط افراد جلوه های ویژه برپا شده بود، و گچ امضا شده توسط گریلپارزر و ردون من را خورد، به نظر میرسید همه از فیلمهای گرفته شده نشئه شده بودند. وقتی شنیدم که شرکت دستور داده تا کار در ساعت شش به پایان برسد تا از پرداخت هر گونه اضافه کاری احتمالی اجتناب کنند، در مورد بخش مربوط به خودم بیتاب شدم. نگرانیام را به دستیار کارگردان ابراز کردم، اما او به من اطمینان داد که نقش آنقدر محوری است که امکان ندارد نادیده گرفته شود، و همینطور هم شد؛ لحظاتی قبل از ساعت شش از زیرزمینی که توسط آمبروزیا ویلباس (که با تندخویی اصرار داشت که کلاهگیس من حواسش را پرت می کند) به آنجا تبعید شده بودم، احضار شدم.
به منشی صحنه گفتم: «حالا که میخوایم فیلمبرداری کنیم، تا گریمالکین را به درستی از آب دربیاریم، چندتا جزئیات وجود داره که باید بدونم. به این ترتیب هر کاری که به میل خودم بکنم طلایی خواهد بود.»
داشتم به جزئیات میرسیدم که چند نفر از سوگلیهای بداخلاق از پشت یقه من را گرفتند و مثل آدمهای تازهکار، به موازات زمین چرخاندند و در حالی که زنی مایع قرمز رنگی را به شقیقه سمت راستم می کوبید روی زمین نشاندند. بعد، یک تپانچه کوچک ارزان قیمت نوک انگشتانم گذاشتند، گویی هرلحظه قرار است از دستم بیفتد. بهم گفته شد بعد از «اکشن» بی حرکت بمانم و نفس نکشم، که با توجه به شروع ناگهانی سکسکههای خشن، سختتر از آن چیزی بود که فکر میکردم. ابتدا تصور میکردم دارند صحنه را به ترتیب نمیگیرند و رج نمیزنند، که یعنی با پیدا شدن جسد من شروع میشود و سپس باقی داستان در فلاش بک ادامه پیدا میکند، اما با کلمه «کات» چراغها خاموش شد، در باز شد و خدمه برای بار زدن وسایل به بیرون رفتند.
اینچکیپ در حالی که کلاه پشمیاش را بر سر میگذاشت، گفت: «شما و خدمتکار میتونین اتاقها را مرتب کنین. شما من رو به عنوان یک کمال گرا تحت تاثیر قرار دادین. کسی که همه چی رو درست انجام میده.»
زمزمه کردم: «ام… اما شخصیت من… گریمالکین… محور داستانه.»
روچپیست مداخله کرد: «و همینطوره. همه وقتی به جسد او میرسن مات و مبهوت میشن. چرا فردی کاریزماتیک مثل شپرد گریمالکین باید جون خودش رو بگیره؟ چرا واقعاً؟ اونا بقیهی فیلم رو صرف یافتن این موضوع میکنن.»
در حالی که نگهبان نکته خلاقه و کارگردانش شکل مادی خود را از دست میدادند، و چشمانم را عمیقاً خیره در کلکسیونهای شکسته اطرافم رها میکردند، از این نکته متعجب بودم که چرا یک مرد حساس بدون دلیل ظاهری باید خودش را سر به نیست کند، که باید بگویم همان موقع یکی از این دلایل به ذهنم خطور کرد.
از مجموعه داستان «بیوزنی»
لینک کوتاه
مطالب مرتبط
- گرما و برنامه هفتم توسعه و رأی اعتماد مجلس به وزیر فرهنگ
- سینماسینما/ ستایش ناتوانی/ گفتوگو با میترا فراهانی درباره آخرین فیلم(های) گدار
- سینماسینما/ گفتوگو با کن لوچ درباره «بلوط پیر» و دیگر چیزها/ امید، فعالیتی سیاسی است
- سینماسینما/ هنر در حال انحلال در فرهنگ بزمی و تزئینی با مصرف داخلی است/ گفتوگو با ویکتور اریسه، کارگردان «چشمهایت را ببند»
- ترجمه اختصاصی سینماسینما/ یادداشت پدرو آلمودوار/ اینجا خیابان من است و این پرچم من
- تهیهکننده سریال در جلسه ساترا مطرح کرد/ نمایش سیگار در «زخم کاری» اشتباه بود
- گفتوگو با کارگردان «بیوزنی»/ خوش شانسام که سرنوشتم با هنر گره خورده
- «بیوزنی» به ایتالیا میرود/ راهیابی به جشنواره بنونتو
- «بیوزنی» به بخش مسابقه جشنواره آتن یونان راه یافت
- اختصاصی سینماسینما/ مدیران تبلیغاتی که میشناختم/ نوشته گروچو مارکس
- «بیوزنی» تندیس «گربه سیاه» جشنواره پرو را برد
- جایزه ویژه مدیر آکادمی کارولینای شمالی برای «بیوزنی»
- چرا مهران مدیری به تلویزیون بازگشت؟
- «بیوزنی» به زودی اکران میشود/ تصاویر جدید از بازیگران
- اختصاصی سینماسینما/ یادداشت ریچارد برادی، منتقد نیویورکر درباره «خوک»/ یک کمدی ایرانی درباره فیلمسازانی که هدف قتل قرار میگیرند
نظر شما
پربازدیدترین ها
- وقتی زن تبدیل به «ناموس» میشود/ نگاهی به فیلم «خورشید آن ماه»
- چهره تلخ عشق یک سویه/ نگاهی به فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟»
- اختصاص سینماسینما/ سه فیلم ایرانی در جشنواره فیلمهای برتر سال ۲۰۲۴ مجله تله راما
- گفتوگو با محمد مقدم درباره سینمای مستند/ فیلم مستند، جهانی است ساختگی؟
- تاریخچه سریالهای ماه رمضان از ابتدا تاکنون/ در دهه هشتاد ۴۰ سریال روی آنتن رفت
آخرین ها
- حضورهای بین المللی فیلم کوتاه تامینا
- گلدن گلوب اعلام کرد؛ وایولا دیویس جایزه سیسیل بی دمیل ۲۰۲۵ را میگیرد
- درباره «قهوه پدری»؛ قهوه بیمزه پدری
- «کارون – اهواز» در راه مصر
- اختتامیه جشنواره «دیدار» ۱۷ دی برگزار خواهد شد
- اختصاص سینماسینما/ سه فیلم ایرانی در جشنواره فیلمهای برتر سال ۲۰۲۴ مجله تله راما
- ترجمه اختصاصی سینماسینما/ «مجمع کاردینالها»؛ موفقیت غیرمنتظره در گیشه و جذب مخاطبان مسنتر
- مدیر شبکه نسیم توضیح داد؛ مهران مدیری، جنابخان، فرزاد حسنی و چند برنامه دیگر
- تاکید بر سمزدایی از سینما و جشنواره فجر/ علیرضا شجاع نوری: ادغام جشنوارهی ملی و جهانی فجر سیاسیکاری بود
- ترجمه اختصاصی سینماسینما/ جادوی «شرور»؛ داستانی از دوستی، تفاوتها و مبارزه با تبعیض
- برای پخش در سال ۲۰۲۵؛ پسر شاهرخ خان برای نتفلیکس سریال میسازد
- ترجمه اختصاصی سینماسینما/ «گلادیاتور ۲»؛ بازگشتی باشکوه به کُلُسیوم و سنت حماسههای سینمایی
- اعلام نامزدهای چهلمین دوره جوایز انجمن بینالمللی مستند/ محصول مشترک ایران و انگلیس در شاخه بهترین مستند کوتاه
- اصغر افضلی و انیمیشن «رابینهود» در تازهترین قسمت «صداهای ابریشمی»
- جایزه جشنواره آمریکایی به پگاه آهنگرانی رسید
- چهل و سومین جشنواره فیلم فجر؛ از فرصت ثبت نام فیلمها تا داوری عوامل بخش نگاه نو
- نمایش بچه / گزارش تصویری
- اهمیت «باغ کیانوش» در سینمای کمدی زدهی این روزها
- برای بازی در فیلم «ماریا»؛ نخل صحرای پالم اسپرینگز به آنجلینا جولی اهدا میشود
- اکران فیلم علی زرنگار از اواخر آذر؛ «علت مرگ: نامعلوم» رفع توقیف شد
- مانور آمادگی همراه اول برای رویارویی با بحران؛ تمرینی برای پایداری ارتباطات
- بررسی هزینه و درآمد تولیدات ۳ سال اخیر؛ حساب کتاب فارابی جور است؟
- در اولین روزهای اکران بینالمللی؛ «گلادیاتور۲»، ۸۷ میلیون دلار فروخت
- اعضای شورای سیاستگذاری جشنواره فیلم فجر معرفی شدند
- نامزدی ۲ جایزه آمریکایی برای «دوربین فرانسوی»
- «شهر خاموش» بهترین فیلم جشنواره نوستالژیا شد
- فروغ قجابگلی بهترین بازیگر جشنواره ریچموند شد
- «تگزاس ۳»؛ کمدی از نفس افتاده یا موفقیت تکراری؟
- روایتی از سه نمایشنامه از محمد مساوات روی صحنه میرود
- «کارون – اهواز» در مراکش