تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۷/۲۴ - ۱۴:۰۰ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 143998

سینماسینما، همایون امامی

باور کنم؟ که نیستی؟ باور کنم که دیگر نمی توان سیمای مهربانت را دید؟ این یکی دو روزه که خبر رفتنت را شنیده ام راستش باور نکرده ام، گفتم باز هم ما را سر کار گذاشته ای مثل بعضی وقت ها که در کلاس شوخی‌ات می گرفت، اول بار بهمان برمی خورد ولی وقتی مثل آن دفعه یک نارنگی از کیفت درمی آوردی و به سویم پرت می کردی که مثلا از دلم در بیاوری همه چیز آبی می شد. رنگ صمیمت. گاه در خیابان هم از تیر متلک هایت در امان نبودیم. متلک که چه عرض کنم همان پیچاندن گوش بگو. یادت می آید آن روز خیلی عجله داشتم از تقاطعی در خیابان طالقانی بگذرم؟ چراغ قرمز بود و جمعی به انتظار سبز شدن چراغ ایستاده بودند، تو هم در جمع آنان و درست کنار من و من ندیده بودمت که به عجله می خواستم بگذرم. می دیدی که این پا و آن پا می کنم که تندی بروم و از چراغ بگذرم که درآمدی: «روشنفکراش که رعایت نکنند دیگه وای به حال بیسواداش.» میخکوب شدم. نیش کلامت کار خودش را کرده بود. چراغ سبز شده بود، مردم منتظر داشتند می رفتند و من مانده بودم و خوشحال از دیدنت و قباسوخته از متلکی که شنیده بودم که دستم را کشیدی که حالا بیا تا چراغ دوباره قرمز نشده برویم. آن طرف خیابان هم می شود این حرف ها را زد!
شاید برخی خرده بگیرند بر من. این چه ادبیاتی است که به کار می بری. آنهم در باره موجودی که همه به حق از او با عنوان استاد فرزانه، مرد بزرگ لابراتوار یاد می کنند، ولی این خصیصه تو بود که صمیمی باشی و شوخ و این خطاب و ادبیات از آن رفاقت می آید. رفاقتی که خودت پیشقدمش می شدی. نه با من که با همه و نه که به تظاهر که جنس و جنمت این بود، خمیره ات این بود. اگر می خواستی جور دیگری رفتار کنی از صد فرسخی داد می زدی که نقابی بر چهره داری و حالا… چه بگویم که زبانم نسوزد… رفته ای و قرار است دیدارمان به قیامت باشد، به چهارراهی و چراغ قرمزی دیگر، شاید در قیامت. باور کنم؟
به دانشکده برمی گردم، با بال خاطره و به درس تروکاژ یا آن‌طور که خودت هوشمندانه تمهیدات سینمایی اصطلاحش کرده بودی و عنوان کتابت شده بود و خیلی بهتر بود از آن که پیش تر معادل سازی و اصطلاح کرده بودند  «نیرنگ های سینمایی». از پله ها بالا می آمدی تا آن پرده مخصوص فرانت پروجکشن را که مثل قالی یا موکت لوله کرده بودی به روی شانه ات، به بالا بیاوری کسی اگر نمی دانست ترا کارگری تصور می کرد که نصاب موکت است و تو اصلا برایت مهم نبود که کی چه فکر می کند. مهم یک چیز بود دانشجویانت بحث تروکاژ بک و فرانت پروجکشن را خوب یاد بگیرند. حالا هرکی هر طور که می خواهد فکر کند. تو محتاج تائید دیگران نبودی که ارزش در ذاتت نهفته بود نه استعاره ای که نمایشی باشد از خوی و خصلتی که بزرگ بود و از آن تو نه.
برایم تعریف کرده بودی که در لابراتوار هنرهای زیبا، وقتی فرانسوی ها داشتند سنگ بنایش را می گذاشتند تو را به کارگری پذیرفته بودند و تو بی هیچ ننگ و عاری پذیرفته بودی تا به قول معروف کار را از آنان بقاپی. همین طور هم شد، آنان که رفتند تو اداره آنجا را به دست گرفتی. مسلط و توانمند که راز و رمز کار را نه که یادت داده باشند که از آنان ربوده بودی، و چنین بود که با جان و دل و به صد شوق به ما می آموختی که سخی بودی و بخل در قاموست معنایی نداشت. و حالا نیستی. نه که نباشی که هستی، آنهم با حضوری پر رنگ در غیبتی فیزیکی، هربار از آن چهارراه و آن خیابان بگذرم تو را در هیاتی شیطنت آمیز می بینم که چشم در چشمم دوخته ای و مترصدی از چراغ بگذرم و مچم را بگیری. این یعنی حضور. آنهم حضوری شیطنت آمیز و شلوغ و حضوری دیدنی، دیدنی با چشم جان البته. بگذریم ولی دوست و استاد نازنین، بالاغیرتا،  «حال:
که از این کویر وحشت
به سلامتی ! گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را»
و اگر دستت هم رسید به آن ذات اقدس بگو آن پایین، در آن گوشه ای از خاک که شبیه گربه است، ظرف ماهی ها بی آب‌ست. همین.

منبع: صفحه شخصی همایون امامی در فیس‌بوک

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها