تاریخ انتشار:1395/07/14 - 11:01 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 28775

ارسیا تقواارسیا تقوا


چراغ‌های سالن که روشن می‌شود و هنوز تیتراژ انتهایی نیامده، نفس راحتی می‌کشم که بالأخره تمام شد. به‌سرعت از سینما خارج می‌شوم تا مبادا کارگردان بخواهد من را برای تماشای ادامه‌ی کابوس دردناکش به سالن بخواند‌.
آقای فرهادی! من در رفتم! اما این عیش گریز دوامی ندارد‌؛ به خیابان نرسیده تصاویر جلوی چشم جان می‌گیرند و شروع می‌کنند به رژه رفتن. هرچه آخر جدایی نادر از سیمین و درباره الی… جوری بود که پس از پایان فیلم اجازه‌ی کنده شدن از صندلی را نمی‌داد این بار این فیلم عذاب‌آور می‌خواهد تو را از سالن سینما دور کند. اما چه فایده که این دوری دوامی ندارد و در زمان‌ها و مکان‌های بعدی هم دست از سرت برنمی‌دارد و تو را به مکاشفه‌ی خود می‌خواند.
فروشنده فیلم تلخ و عذاب‌آوری است و حتی در زمان‌هایی حال آدم را بد می‌کند، اما نه به خاطر این‌که درباره یک پدیده‌ی کریه بشری (تجاوز) صحبت می‌کند‌؛ چرا که انبار خاطرات سینمایی ما از این دست تجربه‌های دهشتناک کم به یاد ندارد. تماشا یا حتی شنیدن از قتل، کودک‌آزاری‌، تجاوز و… دل هر آدمی را ریش می‌کند، اما این فیلم حتی از همه‌ی قسمت‌های اره که تا کنون دیده بودیم اعصاب بیننده‌اش را بیش‌تر می‌خراشد. شاید بگویید ما که در این فیلم چندان خشونت فیزیکی بجز آن سیلی آخر ندیدیم، پس این درد حین تماشا و بی‌تابی ما از کجا می‌آید؟ اگر نیت فرهادی از ساختن فیلم، نمایش یک درام وحشت‌انگیز شهری بود به نظرم موفق شده است، نمونه‌اش لحظه‌ای است که رعنا باز می‌خواهد درِ آپارتمان را باز کند؛ در آن لحظه یک سالن آدم کوچک و بزرگ به علامت نهی او با استرس به فریاد درمی‌آیند. اما فرهادی به این راضی نیست.
از منظر اجتماعی «سیاهی» در فیلم کم نیست؛ در خانه‌ات به عنوان پناهگاه ایمنی و آسایش نشسته‌ای که ساختمان به دلیل گودبرداری غلط همسایه شروع به ریزش می‌کند؛ برای بچه‌های کلاست داری یک اثر فاخر ادبی مملکت‌ات را به نمایش می‌گذاری که بچه‌ها از فرصتی که معلم به خواب رفته سوءاستفاده می‌کنند و شروع می‌کنند به لودگی. اما خیلی بی‌انصافی است اگر فیلم را تنها در همین حد ببینیم. چنگک‌های ناپیدای فیلم بیش‌تر از این‌هاست.
فیلم پر است از سوءتفاهم‌ها، بدفهمی‌ها و سوءظن‌ها. معلمی خسته‌وکوفته در عوالم خودش در تاکسی نشسته که خانم بغل‌دستی با صدای بلند به او اعتراض می‌کند که نشستنش به گونه‌ای است که مزاحم اوست. بعد همین آقامعلم در توضیح رفتار این خانم نظر می‌دهد که لابد یک وقتی کسی در جایی مزاحم او شده که امروز این حرف را می‌زند؛ عماد در مغازه نان فانتزی همه را به عنوان مظنون می‌بیند. همسایه‌ها به‌راحتی و بر اساس فرضیات خود ابراز عقیده می‌کنند، مدیر مدرسه کتاب‌های ارائه‌شده از سوی معلم را به فتوای خود گمراه‌کننده می‌خواند، آن‌ها که در تئاتر هستند برداشت خود را هر جور که دل‌شان بخواهد می‌گویند. گاه به شوخی و خنده و گاه به عنوان نصیحت به‌راحتی حریم خصوصی همدیگر را درمی‌نوردند. غافل از این‌که بیندیشند این گونه فکر کردن و حرف زدن چه ضربات هولناکی بر شاکله‌ی روانی رعنا و عماد وارد می‌کند.
از منظر روان‌شناختی اولین سنگ بنای تجربه‌های عاطفی خوشایند برای هر کدام از ما حس امنیت است؛ و طبیعی است هر پدر و مادری و در مقیاس بعدی هر جامعه‌ای، در پروراندن و تأمین این حس بکوشند. در ادبیات و سینما «خانه» تبلور حس امنیت و آرامش است. این حس به‌غایت مهم و حیاتی از ابتدای فروشنده مثل آب خوردن به‌هم می‌ریزد. نه داعش حمله کرده، نه شهری که فیلم در آن می‌گذرد ساختارهایش مورد حمله و هجمه‌ی عوامل انسانی یا طبیعی مثل سیل و زلزله قرار گرفته و نه ظاهراً دولت مرکزی با تدوین قوانینی خلق‌الساعه و سرکوبگر اسباب ناآرامی آدم‌های داستان را فراهم کرده‌اند. دستگاه خاک‌برداری همسایه نیمه‌شب به نحوی کار می‌کند که دیوارهای خانه فرو می‌ریزند. زوجی که عاشقانه کنار هم زندگی می‌کردند به همین راحتی آواره می‌شوند. انگار نه انگار که در یک جامعه‌ی درست و درمان باید کسی جوابگو و مسئول باشد. به نظر می‌رسد که در تقابل با حس «ناامنی» پیش‌آمده صحبت از دنبال «مسئول» گشتن خنده‌دار باشد!
زوج آواره با کمک دوستی به خانه‌ای نقل مکان می‌کنند که به‌ظاهر زن مستأجر قبلی پیشینه‌ی درست رفتاری نداشته است. ناامنی اولیه‌ی زوج جوان در خانه‌ی جدید به یک فاجعه می‌انجامد. طی مجموعه‌ای از تصادف‌ها مهاجمی شبانه به حریم عفت این خانواده تجاوز می‌کند. زوج این بار به‌راستی «خانه‌خراب» می‌شوند. رعنا دیگر از سایه‌اش هم می‌ترسد، تنهایی نمی‌تواند جایی بند شود و کابوس آن شب وحشت‌آلود یک لحظه او را رها نمی‌کند. عماد بی‌قرارتر از اوست. زخم او دست‌کمی از همسرش ندارد. حرف‌های در و همسایه و مدارکی که پیدا می‌کند عذاب او را بیش‌تر می‌کند. او به‌تنهایی سرنخ‌ها را دنبال می‌کند تا آن‌جا که بالأخره مهاجم را پیدا می‌کند.

روز داوری
عماد و رعنا آدم‌های فرهیخته‌ای هستند. در منزل‌شان کلی نماد است که بر این وجه فرهنگی‌شان تأکید دارد: کتاب، فیلم و موسیقی. آن‌ها نقش‌های اصلی نمایش مرگ فروشنده – ویلی و لیندا – را دارند؛ نمایشی که در آن با آدم تنهایی – ویلی – روبه‌روییم که دنیا را نه با واقعیت‌ها که با خیال‌بافی‌های خود پیش برده است و اکنون در پیری می‌بیند کاخ آرزوهایش خیلی وقت است که فرو ریخته. روزگار خشن نیز این حس بازندگی را تقویت می‌کند جوری که مطمئن می‌شود دیگر دست‌آویزی برای ماندن ندارد. ویلی که سخت امیدوار بود چون بزرگی در عالم زندگان با او رفتار شود و امپراتوری خود را به پسران خلفش بسپرد به جایی می‌رسد که می‌بیند نه پسرانش چندان خلفند و نه چیزی برای تحویل دادن به آن‌ها دارد. این‌جاست که حس می‌کند با مرده‌ها تفاوتی ندارد. ویلی که به‌ظاهر از سر شکم‌سیری به همسرش تحکم می‌کند که چرا جوراب‌ها را وصله می‌کنی! شب آخر به پسرش اعتراف می‌کند: «تو زندگی دروغی نبوده که به مادرت نگفته باشم.» البته ویلی به پسرش هم در جایی از گذشته ضربه‌ای روانی زده و آن زمانی بود که بیف پسرش برای دریافت حمایت از پدر به شهری می‌رود که پدر در مسافرخانه‌ی آن‌جا تنهایی اقامت دارد؛ و آن‌جا پدر را با میس فرانسیس می‌بیند. آمال پسر نوجوان بلندپرواز با دیدن این رفتار هوسبازانه‌ی پدر نابود می‌شود. در پیش چشم پسر، حنای شعارها و خیال‌پردازی‌های پدر این‌جا دیگر رنگ می‌بازد. انگار ویلی یک عمر زحمت می‌کشد تا همه‌ی اسباب و ادواتی را که برای «هیچی نشدن» لازم است فراهم آورد. عماد بازیگر نقش ویلی لومان این فروشنده‌ی بازنده است.
در راه پیدا کردن متجاوز عماد وارد مغازه نان فانتزی می‌شود. دوربین روی هر کدام از آدم‌ها که می‌چرخد با خود می‌گوییم این بود! انگار ورود به نانوایی یعنی پیدا کردن گناه‌کار! با این‌که بعداً متوجه می‌شویم هیچ‌کدام از این‌هایی که در نانوایی می‌بینیم مقصر نبودند اما کک‌مان هم نمی‌گزد که زود قضاوت کردیم. بالأخره عماد متجاوز را گیر می‌آورد و در فصل انتهایی با مهاجم پیر و فرتوت به تقاص گناهی که مرتکب شده هر کاری دلش می‌خواهد انجام می‌دهد. در ابتدا به او حق می‌دهیم که وقت خود را همان طور که همسایه هم اشاره کرد سر دادگاه و پلیس تلف نکند. جرم مشخص است، متهم معلوم و قاضی حاضر. در پانزده دقیقه‌ی نفس‌گیر انتهایی عماد مقصر را زندانی و استنطاق می‌کند؛ و بعد هم با حکمی شیک که خودش صادر می‌کند تصمیم می‌گیرد مهاجم را با گفتن حقیقت به خانواده‌اش به سزای گناه نابخشودنی‌اش برساند. ما هم با او همراه می‌شویم. متهم التماس می‌کند که زندگی ۳۵ساله‌اش را در پیش چشم همسری که او را قبله‌ی آمالش می‌دیده خراب نکند. با خودمان می‌گوییم مردک متجاوز این راه را انتخاب کرده، به حریم زندگی این زوج خوش‌بخت تجاوز کرده، چشمش کور! دندش نرم! تقاص پس بدهد! آدم بازنده همان موقع که می‌خواست گناهی مرتکب شود باید به عاقبتش فکر می‌کرد؛ اما زهی خیال باطل! پیرمرد تنها بازنده‌ی این محکمه نیست. بقیه هم بازنده‌اند. نه‌فقط بابک که مشتری گاه و بی‌گاه مستأجرش بوده، رعنا هم بازنده است. او که ندیده درِ منزل را باز می‌گذارد، او که با بابک و دیگران همراه می‌شود که اتاق مستأجر قبلی – آهو – را به‌هم بریزند، او هم به سهم خود در این رستاخیزی که برپا شده مستوجب نکوهش است! و عماد که تا قبل از سکانس آخر منزه‌ترین بود، بازنده‌ی اصلی می‌شود. وقتی با این نگاه ارزش‌گذارانه و قضاوتگر سراغ شخصیت‌های فیلم می‌رویم گویی کسی که کم‌ترین تقصیر را دارد آهو است. با این‌که فیلم نشان‌مان داده بی‌قضاوت و داوری راحت‌تر می‌توان آدم‌ها و قصه‌شان را دنبال کرد، اما انگار نمی‌شود! به عنوان تماشاگر تا آخرین لحظه در حال صدور حکم و کیفرخواست هستیم.
به پایان داستان که نزدیک می‌شویم، سیلی‌مان را که می‌زنیم، آشغال‌های مهاجم را که به خودش پس می‌دهیم، دل‌مان که خنک می‌شود، می‌بینیم ویلی لومان واقعی، بازنده‌ی اصلی، ماییم! ما که به خود اجازه دادیم هر بلایی خواستیم سر مهاجم دربیاوریم حالا خوش‌حال نیستیم. انتقام حال‌مان را بهتر که نمی‌کند هیچ، به‌هم می‌ریزدمان! خدایا! مفری برای ما گناه‌کاران بفرست! گریزگاه پیدا می‌شود، ما راه‌مان را از عماد جدا می‌کنیم. او در انتهای فیلم رو در روی لیندا/ رعنا نشسته و در حال گریم شدن است. لوازم گریم نقابی بر چهره‌ی او می‌کشد. این بار عماد پشت این نقاب فقط به شکل ظاهری در قالب ویلی بازنده نمی‌رود؛ او اکنون خود خود ویلی لومان بدبخت است؛ و ما معصومان، پاک و پاکیزه به خارج از سالن «فرار» می‌کنیم.

 

سایت ماهنامه سینمایی فیلم

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظرات شما

  1. مختار
    ۱۴, مهر, ۱۳۹۵ ۱۱:۳۵ ق٫ظ

    در مورد آخر فیلم و فرار از سالن با شما موافق هستم.اما فرهادی چرا با ما این کارها را می کند.چرا مدام ما را در بین زمین و آسمان می گذارد.چرا باید جایی تردید داشته باشیم که حق را به عماد بدهیم که مورد تجاوز قرار کرفته یا به مهاجم؟ مگر هر گناهی عقوبتی ندارد.مگر فرتوت بودن و پیری دلیل می شود بیایی تجاوز کنی و زندگی مردم را به هم بریزی؟
    اعتراف می کنم فیلم های فرهادی را بیشتر از یک بار نمی توانم ببینم.خدا می داند جگر می خواهد این همه حقیقت تلخ را یک جا به خوردت بدهند.هضم نمی شود لامصب.

نظر شما


آخرین ها