تاریخ انتشار:1404/09/09 - 10:44 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 213797

سینماسینما، ابوالفضل نجیب؛

در آستانه پیرانه سری همچنان هر نشان و اثری درباره فیلم «شعله» برای من تداعی کننده تنها عشق همه دوران زندگی است. در دوره و زمانه ای که عشق مرز و حرمت و حریم و قداست داشت. و تبلور آن همه به همکلامی توام با اخلاق و حجب و حیای ذاتی و درباره آرمان ها و تغییر جهان و هم آرزوهای شخصی محدود می شد.

از این منظر مرگ درمندرا در پیوند با آن گذشته همچنان و هنوز برای من خاطره انگیز و تداعی کننده ایامی است که عشق و آرمان در پیوند با هم به جوانی ام رنگ و بویی متفاوت از هم سن و سال های من می داد.

نمایش فیلم «شعله» در ایران همزمان بود با دوران بلاتکلیفی سینما و فیلم و بگیر و ببند اهالی سینمای قبل از انقلاب و قلع و قمع و تیکه پاره کردن شماری فیلم هایی که امکان اکران پیدا می کردند.

دوران ظهور انواع سانسور از چسباندن و کاغذ گذاشتن در لابلای فریم ها تا خط خطی کردن فریم های مربوط به عکس های خانواده شاه و تا ساق پاها و بالا تنه بازیگران زن. آن هم بعد از گذشتن از هفت خوان رستم برای گرفتن مجوز اکران از دادگاه های انقلاب و حاکمان شهر. این قاعده و روال حتی بر فیلم های انقلابی روسی و اروپای شرقی چون سرنوشت یک انسان و خشخاش های خونین و … ایضا نمونه های ایرانی مثل پرواز به سوی مینو ساخته کارگردان گمنامی به نام تقی کیوان سلحشور که در حد گذاشتن کاغذ در لابلای نماهای اینسرت از دست شستن چند دختر در دستشویی دانشگاه اعمال و سانسور شد.تا بعدها که ممیزان موفق به کشف قیچی به مثابه ساده ترین و بی دردسرترین نوع سانسور شدند.

 سال ۵۸ دو سینمای بیتا و سیلورسیتی کاشان از سوی دادگاه انقلاب مصادره شده بود. اداره سینما سیلورسیتی از سوی دادگاه انقلاب بواسطه سوابق به اصطلاح انقلابی و هم برخی فعالیت های هنری قبل از بهمن ۵۷ از جمله نوشتن نمایش راه ازادی و اجرای ان در سال ۱۳۵۵ که به دستگیری توسط ساواک منجر شده بود، به من محول کردند. آن روزها فیلم شعله علیرغم سلاخی اساسی که منجر به حذف نیمی از فیلم سه ساعت و نیمه شده بود، با این حال به دلیل اهمیت سکانس رقص بسنتی این سکانس در نسخه سانسور شده باقی مانده بود و فیلم با همین نسخه در شهرستان ها اکران می شد.

با هزار ترفند و دادن تعهد از دادگاه انقلاب مجوز نمایش فیلم «شعله» را به شرط حذف سکانس رقص بسنتی گرفتم. فیلم چنانچه پیش بینی می شد علیرغم حذف سکانس رقص با استقبال بی سابقه مواجه شد.

آن روزها به نوعی بهترین ایام زندگیم بود. اوج دلبستگی به دختری که در جریان تظاهرات خیابانی و فعالیت های مرتبط با او آشنا شده بودم.

این رابطه بتدریج و تا سال ۵۸ ادامه یافت و رنگ و بوی تعلق گرفت اوج این رابطه و دلبستگی همزمان بود با نمایش فیلم شعله در سینمای سیلورسیتی که مسئولیت آن بعهده من بود.

در یکی از روزهای اکران شعله زنگ زد و خواست اگر ممکن است یک سانس اختصاصی «شعله» را با رقص بسنتی برای او و دوستانش نمایش بدهم. بدون در نظر گرفتن تبعات این اقدام غیرقانونی و ضدانقلابی!!! پذیرفتم. قرار شد شی بعد از نمایش آخرین سانس فیلم را با اضافه کردن سکانس رقص بسنتی برای او و دوستانش به نمایش بگذارم. اپارتچی سینما از عشق سینماهای قدیمی بود و سرش درد می کرد برای این ماجراجویی ها.

با او برای اضافه کردن سکانس رقص به پرده آخر هماهنگ کردم. همچنین بر رعایت همه جوانب احتیاطی از جمله پائین آوردن ولووم باندهای صدای سالن نمایش. به میزانی که برای یک جمع چند نفره و در طبقه پائین کافی باشد. و مهمتر بسنده کردن به نور حداقلی ردیف های کناری سالن انتظارتا از بیرون جلب توجه نکند.

پیش بینی جمع چند نفره در نهایت و به دلیل افزایش مدعوین میزبان اختصاصی!!! منجر به پر شدن تمامی صندلی های طبقه پائین شد که اغلب از دوستان و بستگان او بودند.

 پاسی از نیمه شب گذشته سانس شروع شد. از خستگی و استرس و هیجان خودم را به دفتر سینما رساندم و در حالی که سالن انتظار و دفتر تنها با نور ضعیف لامپ های سقفی نیمه روشن و نیمه تاریک بود خودم را روی صندلی گردان دفتر رها کردم.

فقط چند دقیقه طول کشید تا بتوانم حضور او را با چادر عربی که آن سال مد دختران انقلابی شده بود، از پشت در سکوریت تیره رنگ احساس کنم.

از روی شرم و شرمندگی وارد شد، سلامکی کرد و تشکر و روی اولین صندلی دفتر نشست و نفس عمیقی کشید. پرسیدم فیلم شروع شده مگه نمی خواستی شعله بدون سانسور ببینی. گفت تا رقص بسنتی هنوز دو ساعتی مانده موقع رقص می رم داخل. نشست و نشستیم و چای کهنه خوردیم از فلاسک روی میز و گپ زدیم مثل همیشه درباره همه چیز و از همه زیبایی های دنیا و لابلای آرزوهایی که برای مردم می بافتیم درباره آینده ای که قرار بود برای خود بسازیم حرف زدیم. آنچنان که زمان واقعی و زمان مجازی فیلم فراموش شده بود.

 به ساعت دیواری دفتر نگاه کردم کمی از ساعت دو بامداد گذشته بود. صدای سوت و کف از سالن نمایش از شروع رقص بسنتی خبر می داد. و بعد سالن در سکوت فرو رفت و محو تماشای رقص بسنتی و اضطراب و ترس و نگرانی از فرجام سرنوشت زنی شد که زندگی و مرگ معشوقه ش به پیچ و تاب ساق های نحیف و باریک او روی سنفگرش پوشیده از بطری های خرد شده پیوند خورده بود.

فضای دفتر از گرمای شب تابستانی حتی با نسیم کولر آبی دم کرده بود و در انتظار وزیدن نسیم کویری از خیابان بی تابی می کرد.

چادر عربی را روی شانه هایش اش رها کرده بود و گوش سپرده بود به آوایی که از سالن نمایش می پیچید توی سالن انتظار و به جان و دل ش می نشست.

پاسخ او به اصرار من برای رفتن به داخل سالن نمایش برای دیدن سکانس رقص عاشقانه بسنتی تنها یک جمله بود، «باشه برا یه وقت دیگه …» و چنان مجذوب و محو صداهای فیلم بود که انگار با چشم دل هر آنچه روی پرده بر بسنتی می گذرد و جراحات پاهایی که هر لحظه از شیشه های خرد شده بیشتر و بیشتر می شود و حتی نفس هایی که به شماره می افتد را بوضوح می بیند. تا پژواک اولین گلوله تهدیدآمیزی که نشست جلو پاهای بسنتی که انگار به قلب من شلیک شده بود.

تا رسید به آخرین رمق های بسنتی و نفس هایی که با آویخته شدن ش به دست های ویرو نشان از آخرین لحظه های پایداری و مقاومت او در مقابل جبار سینگ اهریمن می داد و لحظه ای بعد که با پژواک گلوله جی بسان بمبی بغض سالن را در میان کف و سوت سالن ترکاند.

 فیلم را همچنان با گوش جان دنبال کردیم. تا آخرین سکانس که ویرو بی پناه و بی آینده برای ادامه سرنوشت نامعلوم سوار قطار می شود و با دیدن دختر درشکه چی همه امیدهایش به زندگی زنده می شود. اما تازه سرگردانی زنی شروع می شد که در طول فیلم فقط با نگاه از دور به جی عشق ورزیده و سکوت کرده و پاداش آن همه خویشتن داری از ابراز عشقش جنازه مردی بود که خود را قربانی عشق ویرو و بسنتی کرده بود.

همهمه سالن نمایش خبر از پایان فیلم می دهد و می توان همزمان چشم های گریان و هم لبخندهای مهمانان شعله را هم تجسم کرد. و همهمه ای که می پیچد داخل سالن انتظار و امتداد پیدا می کند تا خیابان تا سکوت گرگ و میش صبح یک روز تابستانی را بشکند.

و اینجا درون دفتر همچنان سکوت حکم فرماست میان چشمهایی که شاید رقص بسنتی برای شان بهانه ای بود برای بخاطر سپردن یک حسرت ابدی.

لینک کوتاه

 

آخرین ها