تاریخ انتشار:1400/03/12 - 15:08 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 156735

سینماسینما، آزاده کفاشی

شخصیت اصلی فصل اول سریال «کارآگاه حقیقی» می­‌گوید: «زمان مثل یک چرخه است؛ هرکاری که کرده‌­اید و یا می­‌کنید و خواهید کرد، به شکلی دوباره به شما بازخواهد گشت. دوباره و دوباره و دوباره.»

در زندگی­ آدم­‌های این سریال همه چیز در چرخه­‌ای تکرار می­‌شود. نیک پیزولاتو با طراحی پیرنگ مارپیچی و چرخه­‌ای، از تله­‌ی پیرنگ کلیشه­‌ای «قاتل کیست؟» که در داستان­‌های جنایی و معمایی مرسوم است، گریخته و همین «کارآگاه حقیقی» را به یکی از بهترین سریال­‌های تلویزیونی این سال­‌ها تبدیل کرده است. البته نمی‌­توان حضور متیومک­‌کانهی و وودی هارلسون را به عنوان بازیگرانی که با سینما شناخته شده­‌اند؛ در موفقیت فصل اول این سریال نادیده گرفت. مک­‌کانهی در سال ۲۰۱۴ برای فیلم «باشگاه خریداران دالاس» اسکار گرفت؛ ولی شاید بتوان بهترین بازی‌­اش را در «کارآگاه حقیقی» تماشا کرد. طوری که اصلاً تصور راست کول تلخ‌­اندیش و پوچ­‌گرا بدون او ممکن نیست.

داستان مثل همه داستان­‌های کارآگاهی مشابه با یک قتل شروع می‌­شود. ولی قتلی که مثل هر قتل دیگری نیست. قتل بر اساس یک آیین غریب صورت گرفته. صحنه­‌ی جنایت به طرز عجیبی آراسته شده. درست مثل این‌که یک هنرمند بخواهد امضایش را پای یک اثر هنری بگذارد. چنین قتلی برای ساکنان شهری در لوئیزانا چندان آشنا نیست. پلیس‌­ها دست­‌وپای خودشان را گم می­‌کنند و شاید نهایتاً بروند دنبال همان شیوه­‌های همیشگی کارآگاه­‌ها برای پیدا کردن قاتل. مسیر خطی و تعریف شده که مستقیم از مقتول و صحنه­‌ی جرم به قاتل برسد تا بشود سریع پرونده را بست. مسیری که اگر فیلمنامه‌­نویس دنبالش می­‌کرد نتیجه­‌اش می‌­شد سریالی مثل هزاران سریال کارآگاهی که دیده­‌ایم. ولی نیک پیزولاتو این کار را نمی­‌کند. برای طراحی پیرنگ مارپیچی­‌اش می‌­رود سراغ یک روایت غیرخطی.

داستان فصل اول «کارآگاه حقیقی» در دو بازه­‌ی زمانی اتفاق می‌­افتد. سال ۱۹۹۵ و سال ۲۰۱۲. روایتی که با فلاش‌­بک و فورواردهای متعدد جزئیات قتل و زندگی آدم­‌ها و از همه مهم­تر پیچیدگی­‌های شخصیتی هارت و کول را رو می­‌کند. مارتی هارت یک افسر محلی است که همسر و دو دختر دارد. با مشکلات خاص خودش. مشکلاتی که اتفاقا با اشتباهات مکرر مارتی مدام هم تکرار می‌­شود. آن کارآگاهی که کلیشه‌­زدایی می­‌کند راست کول است که کارآگاهی عادی نیست. حتی گذشته‌­­ی سرراستی هم ندارد. کول از آن دسته آدم­‌های تلخ و بدبینی است که اتفاقا در برابر همکار بی­‌خیال خود مارتی هارت ترکیب جذابی ساخته است. راست کول در خانه­‌ی خالی از اثاثش کتاب می‌خواند ولی نه هر کتابی. او آثاری مثل «بی وجدان: دنیای اَزار دهنده بیماران روانی در میان ما»، «قاتل زنجیره‌ای: احساسات بهم ریخته» یا «بر روی بدن خونین مرگ: قتل و هنر جرم‌شناسی» را زیر و رو می­‌کند تا بتواند چیزی از آن قتل­‌های آیینی سر دربیاورد. مسیحی نیست و به هیچ نیروی دیگری ایمان ندارد، اما پای یک صلیب مراقبه می­‌کند. کول مرد درون­‌گرایی است که درون دنیای تاریک خودش زندگی می­‌کند. تمام تلاشش هم این است که کسی را به درون این تاریکی راه ندهد و گرفتار نکند. این پرونده و این رفت‌­وبرگشت در زمان تأثیر بزرگی روی دو کارآگاه و دیدشان به دنیایی که در آن زندگی می­‌کنند، می­‌گذارد. با گذشت زمان و با باز ماندن پرونده­‌ی قتل، زندگی و دنیای هارت و کول هم همچنان تغییر می­‌کند. کار مهم این سریال شاید بیش از این‌که بخواهد ماجرایی را در زمان پیش ببرد، شخصیت­‌پردازی است که به­‌خوبی هم از پسش برآمده است.

اصلاً افتتاحیه­‌ی سریال با صحنه­‌ای است که راست کولِ سال ۲۰۱۲ نشسته جلوِ دوربین و تعریف می­‌کند که ماجرا از کجا شروع شده. از همان ابتدا، از همان لحظه­‌ی اول، می‌­فهمیم که هیچ چیز تمام نشده. که پرونده قتل بعد از هفده سال هنوز بسته نشده. اصلاً قرار نیست هیچ پرونده‌­ای هیچ وقت بسته شود. ولی دو کارآگاه، یعنی راست کول و مارتی هارت با بازی وودی هارلسون، فقط درباره­‌ی پرونده­‌ی قتل آن دختر کشته شده حرف نمی‌­زنند. درباره‌­ی خودشان، زندگی‌شان، خانواده‌­شان، رابطه کاری­‌شان با هم و همه سیکل­‌هایی که در آن افتاده‌­اند و تکرارش کرده‌­اند هم می­‌گویند. انگار که آن قتل آیینی زندگی این دو را هم از این رو به آن رو کرده باشد. بعد از هفده سال هم کول و هم مارتی در جایی متفاوت از قبل ایستاده‌­اند و حتی رابطه­‌شان هم تغییر کرده.

«کارآگاه حقیقی» در فصل دوم و سوم با وجود تغییر کارآگاه­‌ها و لوکیشن‌­ها باز هم به همین راه می‌­رود؛ به این معنی که داستان بیشتر از اینکه درباره‌­ی خود قتل باشد درباره­‌ی کارآگاهانی است که درون دنیایی تاریک و بیگانه قدم گذاشته‌­اند. این ایده­‌ی مرکزی در فصل دوم با پیچیده‌­تر کردن ماجراها به اوج خودش می‌­رسد. در این فصل برای حل معمای قتلی که با فساد در یک شهر گره می­‌خورد؛ سه کارآگاه که هر کدام به نوعی درگیر مشکلات و زخم­‌های شخصی و درونی خود هستند، به هم می‌­رسند. انگار که سازندگان سریال خواسته باشند تلخی راست کول فصل اول را به شکل دیگر به فصل دوم بیاورند. با این تفاوت که راست کول شخصیتی درون‌­گرا داشت و خیلی از باورهای نیهیلیستی‌­اش هم بیشتر از اینکه که از زندگی شخصی‌­اش بیاید ریشه‌­ی فلسفی داشت. سه کارآگاه فصل دوم «کارآگاه حقیقی» به شدت تلخ‌­اند و این تلخی مستقیماً از زندگی شخصی­ و تجربه‌­هایشان به کار و دنیای بیرون راه یافته. شاید در این فصل پیچیده‌­تر شدن رابطه‌­ها و آدم­‌ها به همدلی بیشتر منجر شده باشد. ولی مسأله مهم اینجاست با وجود روایت خطی این فصل باز هم حل معما و پیدا کردن قاتل، اصل کار نیست. پایان ماجرا تراژیک‌­تر از آن است که کسی انتظارش را داشته باشد.

اگر در فصل دوم لوکیشن از لوئیزانا به شهری صنعتی در جنوب کالیفرنیا منتقل شده بود؛ در فصل سوم حادثه­‌ی محرک، گم‌­شدن دو بچه در شهری کوچک در کانزاس است.  نیک پیزولاتو گفته بود که در «کارآگاه حقیقی»، کارآگاه همیشه مهم­تر از پرونده است. کارآگاه حقیقی فصل سوم وین هیز است که نقشش را ماهرشا علی در سه خط زمانی مختلف بازی می­‌کند. کارآگاهی که درد و رنج شخصیش در پرونده‌­ی ناپدید شدن آن دو کودک انعکاس می‌یابد و هیچ گاه رهایش نمی‌­کند. حتی وقتی سال‌­ها می­‌گذرد و کم­‌کم دچار زوال عقل و فراموشی می‌­شود هنوز هم همان پرونده است که می‌­تواند ذهنش را فعال و پویا نگه دارد.

در هر سه فصل این سریال، کارآگاه­‌های حقیقی با هر پرونده‌­ای وارد نبردی با سیاهی و تاریکی می‌­شوند. سیاهی که به نظر می­‌آید تمام نشدنی باشد. ولی آن­ها با غرق شدن در هر پرونده و جزئیاتش، بیشتر از خودشان و دنیای درونی­‌شان سر درمی­‌آورند. تا شاید از درون خود روشنایی برای زندگی در دنیای سیاه بیرون پیدا کنند.

منبع: مجله نماوا

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها