تاریخ انتشار:1400/09/25 - 15:53 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 166232

پریسا اخوان داستان نویس و پژوهشگر در حوزه مطالعات تئاتر با انتشار یادداشتی  درباره مستند «وقتی که دارکوبها میروند» نوشت :

وقتی که دارکوبها میروند» آخرین ساخته محمد احسانی است که در پانزدهمین جشنواره بین المللی سینما حقیقت به نمایش در آمد. این فیلم مانند «کارون» و دیگر آثار او، بیانگر دردها و زخمهای نشسته بر تن محیط زیست ایران است. رنجی که این بار گویی چون گوری دهان گشوده تا زندگی را ببلعد. فروچاله های زمین در اطراف روستای کردآباد در کبودرآهنگ استان همدان، زمینهایی لمیزرع و تشنه و ترکخورده، چاه های بیآب، خانه های خالی مانده از سکنه، کوچه های بیعبور، درختان خشک، دامهای گرسنه و علوفه رو به پایان؛ تنها بخشی است از تصاویر تأثیرگذار این مستند. صحنه آغازین، نمایی دور از نیروگاه برق منطقه و آسمانی به رنگ سیاه و سرخ است. چراغهای نیروگاه تنها نوری است که در سحرگاه بیابان به چشم میخورد. گویی تنها زندگی در آن نقطه جریان دارد و بس. پسزمینه بسیاری از صحنهها نمایی از این نیروگاه است که دود حاصل از فعالیتش به وضوح دیده میشود و گهگاه در صحنه هایی دیگر، سایه خشن دکلهایش همچون سربازانی اشغالگر پیوستگی حضورش را یادآور میشود. میتوان در دریافتی استعاری، نیروگاه را همچون دیوی زنده دانست که در پهنه زمین دراز کشیده و از نفیرش؛ خشکسالی، این بلای زندگی سوز، همه چیز را به نابودی میکشاند. راوی داستان، پیرمردی از اهالی روستاست که ماندن را به رفتن و ترک خانه و کاشانه ترجیح داده و به دنبال چاره است. چه ایثار بزرگی است ماندن وقتی همه چیز برای رفتن مهیاست و چه مقدس است تلاش برای برخاستن وقتی همه چیز راهی به انفعال نشان میدهد. صدای اذان، وضو در سطل آب و پس زمینه نیروگاه فعال و نماز صبح آغاز روایت اوست.
صبح فردا، جوی کمرمق آب و زباله هایی که پیرمرد از آب روان میگیرد، حکایت نگهبانی او از تمامی ارکان طبیعتی دارد که رها مانده، و همراهیش با دیگر پیرمردان روستا و شنیدن قصه خانه ای موروثی و اعیانی که خالی از زندگی شده، همراه با ضرباهنگ کُند فیلم در خدمت القای یأس و دلمردگی و ایستایی است. درخت کهنسال اما همچنان سبز حیاط عمارت اربابی، اشارتی است به خود راوی که همچنان در پی زندگی می پوید.
روایت فیلم از پیرمرد راوی فراتر میرود و همراه او میشود برای ملاقات پدر کهنسالش. گویی این پیر کهنسال شناسنامه و تاریخ روستاست. خشکی گلو، زبان این تاریخ زنده را بسته و لیوان آبی که پسر به او می دهد راهگشاست برای گفتن خاطرات و روزگاری که از سر گذرانده است. روایت استعاری اثر در مواجهه چهار نسل از این خانواده دیدنی است؛ پدربزرگی که از روزهای پرآبی و کشاورزی حکایت میکند و با دستان خود چهار حلقه چاه در همین روستا حفر کرده؛ پیرمردی که پسر اوست و امروز افسوس عمری را میخورد که عفریت خشکسالی آن را تباه کرده؛ پسری که مأیوس و سرخورده از فقر به فکر مهاجرت است؛ و در آخر، نسل چهارم این خانواده، پسرک نوجوانی به نام رسول دست در دست پدربزرگش راهی سفری در دل حقیقت و رنج میشود. این چهار نسل از مردان خانواده نمادی از گذشته و آینده منطقهاند؛ منطقهای که روایت دیروزش مانند قصهها بیغم و لبریز از زندگی، اما حکایت امروزش غمانگیز و داستان فردایش ترسناک است.
نشانه های تصویری عمق و تلخی فاجعه را عیان میسازند؛ خانه های متعددی که نشانگر جریان زندگی در گذشته است، درختان خشکیدهای که روزگاری سرسبز بودهاند و امروز تلی از چوب خشک برای روشن کردن اجاقند، و دیواری که نوشته اش خبر از نصب دوربین مداربسته در آن مکان میدهد؛ دال بر روزهای شور و سرزندگی. هرچند جدا از تصویر، توضیحات بسیاری در مورد خشکسالی و نیروگاه برق و مجوز حفر چاه و فرونشست زمین به صراحت در فیلم بیان میشود که رمزگشایی هر یک از نشانه ها را ساده تر میسازد. نقطه اوج اثر را میتوان در سفر حیرت انگیز پیرمرد و رسول به دل فاجعه یافت؛ آنجا که تصویر هولناک فروچاله ای با عمق شصت متر و دهانه ای به بزرگی یک دریاچه، نفس بیننده را در سینه حبس میکند. این وحشت افزون میشود وقتی خبر از وجود فروچاله هایی دیگر با همین ابعاد یا کمی متفاوت در اطراف روستا داده میشود و اینکه تعدادی دیگر نیز در آستانه تولدند. کوچکی پیرمرد و رسول در کنار این فروچاله، بزرگی مصیبت و ناتوانی آنها را به وضوح نمایش میدهد و گردش آنها دست در دست هم گرداگرد فروچاله، همچون حرکتی آیینی یادآور زمانی رو به اتمام است… و خورشید که سخت و پرقدرت میتابد.
پیرمرد از این زمین لمیزرع چه میخواهد؟ او در تلاش است تا بفهمد که فروچاله بعدی در کجا ایجاد خواهد شد. صحنه درخشان گوش بر سینه زمین نهادن او و سکوتش در فهمیدن زبان طبیعت، نقطه درخشان دیگری در فیلم است؛ آنجا که زمینِ تشنه درد و رنج در سینه دارد و میرود تا دهانش را رو به آسمان باز کند و برای قطرهای آب فریاد بزند. پیرمرد این فریاد درونی را میشنود؛ مثل گوش چسباندن بر خط آهن در انتظار رسیدن قطار فاجعه. و بعد به سرعت نقطه زخم و درد زمین را به چهارمیخ میکشد، محصور میکند، علامت میزند؛ مثل جای نیشی که با ریسمان ببندند تا از نفوذ زهر به دیگر اندامهای بدن جلوگیری شود. پیرمرد بر آن است تا خبر هولناک را به دیگران برساند و از آنان کمک بخواهد. این همان مرام پهلوانی است که در زیارتگاهِ پوریای ولی از آن یاد میکند. او دست از تلاش نکشیدن برای احیای طبیعتی در خطر است را وظیفه و تکلیف خود در زندگی میداند. گویی هنوز امید دارد تا نجاتدهنده ای از راه برسد و به لبهای ترک خورده زمین در این گوشه فراموش شده آبی رساند. تلاش مستمر و پیگیرش از یک سو برای هموار کردن سختیها و از سوی دیگر ممانعت برای ترک روستا توسط ساکنان. روایتش برای رسول همچون وصیتی است که برای نسل آینده دارد؛ تاریخی که نباید فراموش شود. و رسول از او درس جوانمردی میگیرد و پیامرسان اوست به فرداها.
«وقتی که دارکوبها میروند» مرثیه ای است بر رنج و درد مردمان و زمین تشنه. اشارتی است به سرنوشتهای بلعیده شده توسط فروچاله ها. احسانی نه تنها نمایشگر درد، که همراهی صبور است پابه پای کردآباد که فریادش درگلوی خشکیده شکسته؛ آنچنانکه روزگاری قصه کارون را گفت. گستردگی معنا از سطح اثر فراتر رفته و زنگ خطری برای محیط زیست ایران است؛ برای هر جا از ایران که بیابان زایی و گسترش خشکسالی، قلب زندگی را از تپیدن باز داشته است؛ یادآور پرندگان مرده بر دریاچه ای که خشکید و لبهای ترک خورده اروند و هورالعظیم و زنده رود.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها