تاریخ انتشار:1401/01/07 - 11:42 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 172404

سینماسینما، زهرا مشتاق 

وقتی سال ۷۲ در رشته کارگردانی تئاتر دانشگاه سوره قبول شدم، ‌اندازه خوشحالی‌ام آنقدر بود که می‌توانستم همان لحظه و بدون هیچ آرزوی دیگری بمیرم. تئاتر سال‌ها بود که تنها دلخوشی من بود و اگر می‌شد شب‌ها هم می‌توانستم روی یکی از سکوهای تئاتر شهر بخوابم تا فردا اولین تماشاگری باشم که نمایش‌های روی صحنه را ببینم. از سالن اصلی می‌رفتم چهارسو، از آنجا تالار وحدت و وقت‌های زیادی سالن کوچک نمایش در میدان فردوسی که اداره تئاتر هم همان جا بود. از حدود پانزده سالگی عاشق تئاتر شده بودم. آن وقت‌ها شبکه دو نمایش‌های تلویزیونی درخشانی نشان می‌داد و من در نزدیک‌ترین فاصله به تلویزیون می‌نشستم تا هیچ صحنه‌ای را از دست ندهم. از بازی‌ها، از قصه‌ها و از کارگردانی‌ها لذت می‌بردم. پایم به اداره تئاتر که باز شد، درست مثل پیدا کردن یک گم شده بود. دیدن بازیگران و گپ و گفت با آنها درباره هنری که با تمام وجودم به آن احساس عشق می‌کردم، مرا روانه درس و دانشگاه کرد. شاید حرف‌های پرویز پرستویی بود که در راهروهای قدیمی خانه تئاتر هر وقت یکدیگر را می‌دیدیم و احوالپرسی می‌کردیم، تشویق او به جدیت در تمرین و خواندن نمایشنامه و دیدن کارهای بیشتر مرا به سمت دانشگاه سوق داد. اولین کلاسی که ثبت نام کردم، دوره‌های نمایشنامه‌نویسی و بازیگری حمید سمندریان بود. از هم دوره‌ای‌هایم فریبرز عرب‌نیا و افسانه چهره آزاد را به یاد می‌آورم که خب افسانه جان، هنوز مادربزرگش خانم رقیه چهره آزاد بود و بازی‌های فوق العاده‌اش را همه ما دیده بودیم. یادم می‌آید پول کلاس برای من که یک دانش‌آموز بودم، خیلی زیاد بود و خجالت می‌کشیدم از مادرم با آن همه زحمتی که می‌کشید، بخواهم مرا در آن دوره‌ها ثبت نام کند. اما مادرم شعار درخشانی داشت؛ آدم با نان خشک زنده می‌ماند. اما بدون کتاب و نمایش و موسیقی نه. اولین نمایشنامه‌ام را در همان کلاس نوشتم و همان جا برای اولین بار به روی صحنه رفتم. فریبرز عرب‌نیا نقش ملانصرالدین و من هم نقش همسر ملانصرالدین را بازی کردم. بعد برای خودم یک نمایش تک نفره نوشتم درباره زنی که هرگز بچه‌دار نشده و برای همین او را طرد کرده‌اند. تا همین چند سال قبل دست نوشته‌ها و مونولوگ‌هایم را نگه داشته بودم تا جایی که رطوبت به جانش افتاد و کپک زد. یادم هست نمایشنامه‌ام را به محسن مخملباف تقدیم کرده بودم و آرزویم این بود که آن را در قالب یک فیلم بسازم. وقتی می‌پرسیدند برنامه‌ات چیست و می‌خواهی چه کاره شوی؟ خیلی مصمم جواب می‌دادم، می‌خواهم نویسنده و کارگردان و تهیه‌کننده شوم. می‌گفتند نمی‌شود که. یکی را باید انتخاب کنی و من همیشه جواب می‌دادم پس چرا مخملباف می‌تواند!
نمی‌دانستم چطور می‌توانم شهریه دانشگاهم را بدهم. اگر درست یادم باشد، دانشگاه سوره یکی از اولین دانشگاه‌های خصوصی در رشته هنر بود و هر ترم باید پول قابل توجهی پرداخت می‌شد. نه می‌خواستم و نه می‌شد از مادرم کمک بخواهم. همین که زندگی را اداره می‌کرد و پول اجاره خانه و صدتا چیز دیگر را می‌پرداخت کافی بود. من ۲۲ ساله بودم و تازه و برای اولین بار در یکی از روزنامه‌های کثیرالانتشار کار می‌کردم. اسم روزنامه را نمی‌نویسم. چون آن روزنامه خودش به تنهایی یک قصه مفصل و نفس‌گیر دارد. در بخش اداری کار می‌کردم و گاهی برای سرویس هنری چیزهایی می‌نوشتم. اما عصرها در روزنامه ابرار و سرویس سینمائی کار می‌کردم. حسن روزنامه‌ای که صبح‌ها می‌رفتم، حقوق ثابتی بود که می‌شد هزینه‌های دانشگاه را تا حدود زیادی پرداخت.
هنوز خیلی‌ها به دانشگاه‌های خصوصی اعتمادی نداشتند و برای آن ارزش چندانی قائل نبودند. حتی خیلی‌ها دانشگاه آزاد اسلامی را هم قبول نداشتند، دانشگاه سوره که بماند. هر چند برای ورود به این دانشگاه هم کنکور و مصاحبه حضوری برگزار شده بود.
برای من مثل پرواز بر فراز آسمان بود و در کلاس‌های زیادی از شوق آنچه می‌آموختم گریه می‌کردم. و چه استادان درخشانی؛ رکن‌الدین خسروی، پری زاهدی، عطاالله کوپال، منصور خاکی، کمال‌الدین شفیعی، احمد الستی، حمیدرضا اردلان، مهدی لطفی، حسن دزواره، زهره مجابی و خیلی‌های دیگر. یادم هست عمادالدین باقی از دروس عمومی به ما معارف اسلامی درس می‌دادند و سید ناصر هاشم‌زاده ادبیات فارسی. کلاس‌هایش جای سوزن انداختن نبود و از بچه‌های تجسمی و گرافیک و نقاشی و موسیقی هم می‌آمدند تا قصه شیرین و فرهاد را بشنوند. من سر کلاس آقای هاشم‌زاده همیشه گریه می‌کردم. بخصوص آن بیت که می‌گوید: نخستین بار گفتش کز کجایی؟ بگفت از دار ملک آشنایی بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟ بگفت اندوه خرند و جان فروشند.
ما اولین دانشجویان دانشگاه سوره بودیم و می‌توانم بگویم جمعی بودیم که عاشقانه تئاتر و سینما را دوست می‌داشتیم و از این فرصت بکر با جدیت تمام استفاده می‌کردیم. جمعی از دانشجویان دختر و پسر که خوره هنر تئاتر و سینما بودیم. چند نفرمان بودیم که به نوعی در این رشته کار می‌کردیم. من و فریبا اشویی و فرانک آرتا همزمان در مجله هفتگی سینما می‌نوشتیم و خبرنگار حوزه هنر محسوب می‌شدیم. ویدا شهشهانی و مهناز کریم‌خانی گوینده رادیو بودند. لیلا مردانیان و معصومه قجاوند منشی‌صحنه در شبکه دو و یک تلویزیون بودند و مینا لاکانی هم اگر درست یادم باشد، یک فیلم یا سریال بازی کرده بود. ما یک دسته پر سر و صدا بودیم که بعضی سینما را انتخاب کردیم و دو دسته دیگر تئاتر عروسکی و کارگردانی تئاتر. دکتر اردلان نگذاشت که من سینما بروم. گفت تئاتر. استادها برای ما نقش خدایان را بر روی زمین ایفا می‌کردند و برای ما هم‌ردیف یکی از خدایگانی بودند که در تاریخ تئاتر یونان می‌خواندیم. برای دسترسی به منابع، مشکلات زیادی داشتیم و بیست و چهار ساعته در خیابان انقلاب از این کتاب فروشی به یک کتاب فروشی دیگر می‌رفتیم تا فهرست کتاب‌هایمان را پیدا کنیم. یک پایمان انتشارات پارت بود، پای دیگرمان مروارید. یادم هست برای پیدا کردن جلد اول تاریخ تئاتر جهان اسکار براکت بیچاره شده بودیم و من خیلی جدی به ناشرش اعتراض کرده بودم که باید هر چه زودتر این کتاب را تجدید چاپ کند. همان موقع‌ها بود که پای کتاب‌های افست به کتابخانه ما باز شد. نمایش در ایران بهرام بیضایی را در تیراژ بالا فتوکپی کردیم و بین خودمان پخش کردیم. می‌خواندیم. خیلی زیاد. با هم بحث می‌کردیم. تبادل نظر، تبادل اطلاعات و چه سال‌هایی بود. از آن سال‌ها دو خاطره جالب در ذهنم مانده. یادم نیست حسن دزواره چه درسی به ما می‌داد. اگر اشتباه نکنم گزارش‌نویسی و فرهنگ عامه. او بعد از بیست سال از آلمان به ایران برگشته بود و سوره اولین دانشگاهی بود که در آن شروع به درس دادن کرده بود. شیک و البته اسپرت پوش بود. اگر مثلا تم لباسش قرمز بود، فریم عینکش را هم قرمز انتخاب می‌کرد و اگر لباسش سبز بود، فریم عینک سبز می‌شد. اولین جلسه‌ای که به کلاس آمد، روی تخته اسم خودش را با خط درشت و خوانا نوشت: حسن دزواره. بعد رو به ما کرد و گفت خانم‌ها، آقایان بنده حسن دزواره هستم. لطف کنید حسن دروازه نخوانید. و بعد می‌توانید تصور کنید که کلاس ناگهان از خنده منفجر شد. خاطره دوم درباره دکتر الستی است که تازه از آمریکا آمده بودند و به ما سینما درس می‌دادند. در جلسه اول، اسم یک یک دانشجویان را می‌خواندند تا بیشتر با بچه‌ها آشنا شوند. اسم فرانک اولین نفر بود و اسمش را فرانک(حرف ف را با کسره تلفظ کردند.) آرتا تلفظ کرد و لابد توقع داشت یک پسر جوان آمریکایی بلند بالا از جایش بلند شود و خود را معرفی کند. ما همه از خنده داشتیم می‌مردیم و فرانک خیلی جدی بلند شد گفت من فرانک آرتا هستم استاد، نه فِرانک. این بار خود دکتر الستی هم شروع به خندیدن کرد.
تا جایی که یادم می‌آید مرگ یزدگرد به کارگردانی گلاب آدینه اولین نمایشی بود که در سالن کوچک نمایش دیدم و در همان پانزده شانزده سالگی مرا برای رسیدن به جهان تئاتر مصمم‌تر کرد. اگر درست یادم باشد سیما تیرانداز با آن موهای بافته و سیاه رنگ نقش همسر آسیابان را بازی می‌کرد و برای من در آن سال‌ها نقشی بسیار پر شور و دلاورانه به نظر رسید. کاری از گروه مروارید. گروهی از هنرجویان گلاب آدینه بودند و من آرزو می‌کردم کاش یکی از آنها بودم.
اولین باری که به طور جدی وارد یک گروه تئاتری شدم، قرار بود نقش همسر امیرکبیر را در نمایشی به همین نام بازی کنم که نشد و بعدتر وارد یک گروه تئاتری دیگر شدم و نمایش فاصله را به روی صحنه بردیم. ما سه خواهر بودیم که مشکلاتی از گذشته قصه ما را پیش می‌برد. کارگردان کار علی اظهری، یک روانشناس بود و تقریبا تمام نمایش‌نامه‌هایی که نوشته و یا به روی صحنه برده بود، جنبه روان درمان گرایانه داشت. نمایش در سالن قشقائی اجرا شد و برای من به حد مرگ خوشحال‌کننده بود. مادرم عاشق بازیگری بود و شاید با دیدن من رویاهای خودش را محقق شده می‌یافت. بعد در یک نمایش دیگر که مرجانه گلچین نازنین و زنده یاد اصغر عبداللهی و فریدون حسن‌پور و عباس توفیقی و خیلی‌های دیگر در آن بازی می‌کردند و کار در سالن نمایش برج آزادی به صحنه رفت. من عاشق بازیگری بودم. اما چیزهایی پیش آمد که دیگر آن را ادامه ندادم و تمام وقتم و زندگی‌ام در روزنامه‌ها گذشت. اما هرگز نتوانستم تئاتر را رها کنم. و تا سال‌ها شادی بزرگم، جمع‌آوری بروشورهای نمایش‌های مختلفی بود که می‌رفتم. بروشورهایی که با نگاه کردن به آنها داستان‌هایی مقابل چشمانم جان می‌گرفت که گویا آنها را صحنه به صحنه زندگی کرده بودم. روز جهانی تئاتر گرامی!

سالن قشقائی نمایش «فاصله» زنده یاد مصطفی عبداللهی

نمایش «کاروان خورشید»

از چپ، مرجانه دلدار گلچین، پروانه نیاکان و زهرا مشتاق

سریال راهیان به کارگردانی علی بیابانی پخش از شبکه اول سیما با بازی فیروز بهجت محمدی و مینا نوروزی، محصول سال ۷۴

سریال راهیان

جمعی از دانشجویان دانشگاه سوره

مرجانه دلدار گلچین، زهرا مشتاق ، منیژه گلچین و پروانه نیاکان

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها