سینماسینما، علیرضا سعادتنیا
…بسی رنج بردم در این سالِ سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
نمیرم از این پس که من زندهام
که تخم سخن را پراکندهام
قلبم بارها از مرگ بزرگان این سرزمین لرزیده است. و همیشه این پرسش در ذهنم شکل میگیرد که آیا اجبار به خانهنشینی، تبعید، و گرفتن قلم و دوربین و بوم و رنگ از هنرمندان، قتلِ خاموشِ آنان نیست؟
و از کدامین دادگاه باید داد ستاند؟
درست یک سال و شش ماه و پنج روز پیش یا به عبارت بهتر پانصد وپنجاه و سه روز قبل، عکسی از ناصر تقوایی گرامی دیدم که برایم بسیار تکاندهنده بود، عکسی که همراه با لبخندی تلخ بود. انگار فریادی بر سر این زمان و زمانه!
آن روز دردنامهای نوشتم که چنین آغاز میشد:
«سالهای بسیاری در حسرت نوشتن دلنوشتهای برای ناصر تقوایی گذشت! و آنچه در این سالها بر ما گذشت — از فاجعهی کرونا تا هزاران فاجعهی دیگر که بر سرمان آوار شد — بغضی فروخورده را در گلویمان خشکاند.»
شرمندهام که آن دردنامه را چاپ نکردم، اما در این سالها برای بسیاری گرامیان نوشتهام و در دل گریستهام.از اکبر عالمی عزیز تا کامبوزیا پرتوی مهربان که با کرونا رفتند و بیضایی بزرگ که جلای وطن کرد،و مهرجویی، جویندهی مهرها، که در وطن خویش غریب به قتل رسید و به قول امید:
«…دست بردارا ار این در وطن خوبش غریب
ابرهای همه عالم شب وروز
در دلم میگریند…»
اما آن عکسِ تقوایی عزیزِ ترازِ جان همواره از برابر چشمانم میگذشت!و دیروز، هنگامی که میخواستم دلنوشتهای برای ایرج صغیری، آن بزرگمرد جنوبی را، برای چاپ بفرستم،ناگهان خبرِ رفتنِ یک جنوبیِ دیگر، یک بزرگمرد دیگر، قلبم را لرزاند: خبر رفتن ناصر تقوایی.
برای تقوایی بسیار نوشتهاند و بسیار خواهند نوشت. آنان که امیدوار بودیم که بنویسند، ننوشتند و حتی برای خاکسپاری نیامدند؛ حتماً کارهای مهمتری داشتند!!!و بسیاری اعجازگونه نوشتند و نیکوتر از همه، بیضایی گرامی گفته است و نوشته است،هم در زمان بزرگداشت ناصر تقوایی و هم در هنگامه پروازش:
«تقوایی بودنِ تقوایی را ،به مجلس بزرگداشت او تبریک میگویم. بزرگداشت هر فیلمسازی، یادآوری کارِ اوست ،با نمایش فیلمهایش، یا نوکردن آن فیلمها ،یا فراهمکردن کار برای او.
امکانی که در کشور ما، گهگاه از کسانی گرفته و به کسانی بخشیده شده است!
تقوایی هرگز نورچشمی نبود و خودش هم زدوبند نمیدانست.احترام به سینمای جدی ،به او اجازهٔ سرهمبندی نمیداد و در نتیجه محبوبِ پولسازان نبود.
قلم به مزدانی که در معتبرترین مجلات سینمایی کشور،جشن به هم خوردن یکی از فیلمهای مرا گرفته بودند،نوشتند تقوایی وبیضایی ،خودشان نمی خواهند فیلم بسازند!وغلط از ایشان بود.
هیچفیلمسازی نیست که نخواهد فیلم بسازد ،ولی هستنددفیلمسازانی که به احترام فکر و فرهنگ ،نخواهند در لجنی فرو روند که سینمای پاکیزه ایران ،از آن در می آید…»
و من ماندهام که پس از این قلمهای گهربار که نوشتهاند، چه بنویسم که تکراری نباشد؟
با آنکه همیشه باور دارم که باید در مورد بزرگان، به زندگی و در زمان زنده بودنشان پرداخت و آنان را در زمان حیاتشان گرامی داشت.
و باز هم به قول امید:
زندگی را دوست میدارم! مرگ را دشمن!!!
اما در نهایت بر آن شدم آنچه از قلبم برمیآید بنویسم؛ که گفتهاند:
هر چه از دل برآید، بر دل نشیند.

به یاد ناصرتقوایی عزیز، لباس سفید پوشیدم و شمعی روشن کردم. به یاد او شاملو و اخوان ثالث وشاهنامه خواندم.
«… نمیرم از این پس که من زندهام،
که تخم سخن را پراکندهام »
و به قول نصرت کریمی نازنین:
«نمیرم از این پس که من زندهام،
که تخمِ مصوّر پراکندهام!!!»
فصل پاییز است و همهجا پوشیده از برگهای زرد و به قول شاملوی گرامی — که ناصر تقوایی بسیار دوستش میداشت و گفتوگوی تصویری ارزشمندی با او و آیدا به یادگار گذاشته است :
«… یادش بهخیر پاییز،
با آن توفانِ رنگورنگ،
که برپا در دیده میکند» …
و من، مینشینم به یاد او، در این پاییز از امید میخوانم که گفت:
«شب از شبهای پاییزیست،
از آن همدرد و با من مهربان شبهای شکآور،
ملول و خستهدل، گریان و طولانی …
شبی که در گمانم من
که آیا بر شبم گرید چنین همدرد
و یا بر بامدادم گرید از من نیز پنهانی
واینک خیره در من مهربان بینم
که دست سرد و خیسش را
چو بالشتی سیه زیر سرم
بالین سوداها گذارد شب
من این می گویم ودنباله دارد شب!!!»
نوشتم که بسیاری به یاد ناصر تقوایی ننوشتند!!! یا حرفی نزدند، به خاطر مصلحتی یا به خاطر منافعی که شاید به خطر بیفتد یا ترس یا هردلیل دیگر!!!
اما من به قول فدریگو گارسیا لورکا اورا می سرایم:
«برای بعدها می سرایم
چهره تورا
ولطف تورا
کمال پختگی معرفتت را
اشتهای تورا به مرگ
وطعمدهان مرگ را
واندوهی را که درژرفای شادخویی تو بود»
نوشتن در مورد ناصر تقوایی سخت است! انسانی با آن وسعت دید و با آن دقت نظر در مورد انتخاب درست و بهجای هر کلمه، یا هر پلان و هرقاب! نمیخواهم چند پاراگراف بنویسم و نوشتهام را تمام کنم! نمیخواهم کمتر از آن جنوبی عزیز دیگر، وقت و انرژی و اعصاب و عرقریزان روح برای ناصر تقوایی بگذارم. پس میکوشم که آهسته به یاد بیاورم، و با علاقهمندیها و اندیشههای او که آمیخته با شعر و داستان بود، بنویسم.
آنچه بیش از همه مهم است، نگرش به اندیشهها و آرمانهای ناصر تقوایی است و رنجهای زمان و زمانهی او، و کشف تاریکیهایی که در زندگی کاری و در آفرینشهای او سد راهش شدند؛ و نگاهی به ژرفای تلخ و سیاه تاریخ —تاریخی که گاه خود را به شکل جغرافیا نشان میدهد!
در مورد فیلمهای ناصر تقوایی بسیار نوشتهاند و بسیار خواهند نوشت. منتقدان فرهیخته و شرافتمندی در این سرزمین هستند و بهتر است که آنان در حوزهی کار و تخصص خودشان بنویسند و سخن بگویند.اما من میکوشم که به عنوان یک سینماگر، گهگاه نقبی بزنم به آثار او و از دریچهی ذهن خودم در مورد سینمای تقوایی و فیلمهایش بنویسم،و از سلیقه و زاویهی نگاه خود سخن بگویم. و این تلاشی است برای بازنگری اندیشههای آزادیخواهانهی او و عشقش به ادبیات، به داستان و به شعر. و همچنین از آشنایی خودم با او خواهم نوشت.
اولین فیلمی که از ناصر تقوایی دیدم، «رهایی» بود؛ فیلمی که هنوز هم بسیار دوستش میدارم. فیلمی که مفهومی ساده و در عین حال عمیق از آزادی، از زندانی بودن و از صید شدن دارد؛ مفهومی ساده از عوض شدنِ جای صیاد و صید! و به باور من، گویی ترجمان تصویریِ شعرِ احمد شاملو است:
«… آه اگر آزادی سرودی میخواند،
کوچک،
همچون گلوگاهِ پرندهای،
هیچکجا دیواری فرو ریخته،
بر جای نمیماند…»
ناصر تقوایی، سینماگریست که با « آرامش در حضور دیگران»، بیتردید از بهترین آثار موجِ نوِی فرانسه، و از برگمان الهام گرفته بود و اگر تیغِ سانسورچیان آن زمان، حنجرهی «آرامش در حضور دیگران» را نبریده بود و این اثرِ جاودانه را چندین سال در پستوها زندانی نکرده بودند ،امروز برسون این سرزمین را داشتیم یا برگمن خودمان را!
آن خطوط نانوشتهای که او میگوید باید در میان خطوط نوشته شده بر روی کاغذ سفید خواند، همینهاست!!! او بدون تردید بازهم با ساعدی همکاری میکرد و شاید شاهکار ساعدی –ترسولرز -را میساخت که به قول شاملوی گرامی یکی ار آثاری است که به همراه عزاداران بیل، پیشکسوت آثار مارکز هستند.
اما تقوایی، این فرصت و امکان را نیافت که همچون مهرجویی باز هم با ساعدی همکاری کند، و شاهکار دیگری همچون « آرامش در حضور دیگران»، را بیافریند، آنچنان که مهرجویی پس از «گاو»، یکی از بهترین آثارش -«دایره مینا» -را با همکاری ساعدی خلق کرد و این، دریغی ست دردناک! هیچکسی پاسخگوی اجبارها و تحمیلهایی نیست که سینماگران را از مسیر آزاد انتخابهای نخستین آنها بازمیدارد. آنچنانکه اگر بیضایی عزیز. مسیر «رگبار» و «اشغال» و یا «غریبه و مه» را ادامه میداد، بیتردید دسیکای ما بود یا کوروساوای ما.
هرچند بعضی از آثاری که این بزرگان آفریدهاند، با بهترین آثار نئورالیسم ایتالیا یا موج نوی سینمای فرانسه قابل مقایسه است، اما گناهشان این است که در این سرزمین زندگی کردهاند و میکنند!!!
این را من یک سال و شش ماه و پنج روز قبل نوشتم و همین روزها، گفتوگویی را از سعید عقیقی -که افتخار منتقدان این مرز و بوم است – میشنیدم و میدیدم، که همین نظریه را مطرح میکردند، که سانسور و توقیف یک فیلم یا فروشِ کمِ آن، میتواند فیلمساز را، از مسیر حقیقی خود منحرف کند، میان کارهایش وقفهای طولانی بیاندازد، و او را به راهی ببرد که شاید انتخابِ واقعیِ او نبوده باشد. قابل توجه کسانی که میگویند سانسور ما را رشد می دهد، و لابد آنها را رشد میدهد!!!
سریال «داییجان ناپلئون»— که بهحق، بهترین سریال تاریخ سریالسازی ماست —نمونهای دیگر از خلاقیت و اعجاز تقوایی در میزانسن، شخصیتپردازی و وفاداری به متن ادبی اولیه است، و «نفرین» به باور من، تلاشیست برای تداومِ همان مسیری که با «آرامش در حضور دیگران» آغاز شده بود.

«نفرین»، در زمان خود دیده نشد و هنوز هم بهدرستی دیده نشده است. اما برای من، یادآورِ نوستالژیِ برگمان است و آن جزیرهی رؤیایی که برگمان بسیاری از آثارش از جمله شاهکارِش «پرسونا» را در آن ساخت. در آن سالها، برخی منتقدان و دانشجویان، برچسبِ محافظهکاری بر «نفرین» زدهاند!!! اما همین روزها یادداشتی از منتقد فرهیخته محمد سعید محصّصی خواندم که تحلیلی قابل تأمل است :
«در سکانسی از فیلم «نفرین»، شوهر (جمشید مشایخی) دستِ زن (فخری خوروش) را میگیرد و در چشمانش تمنای جنسی است، اما زن پوستری از یک زن برهنه را در بغل مرد میگذارد و مصمم از اتاق بیرون میرود. موضوع روشن است: حق زن بر بدن خود.»
سپس ایشان اشارهای به فیلم «کارمن» اثر ژانلوک گُدار میکنند، که حتی مفهوم عشق را در برابر حق زن بر بدن خود به چالش میکشد و نتیجه میگیرند که با توجه به زمان ساخت فیلمهای «نفرین» و «کارمن»، معلوم میشود که تقوایی حتی از گُدار هم پیشروتر بوده است.
پس از سال پنجاه و هفت، «کوچک جنگلی» اثری بود که اگر ساخته میشد، بیتردید ادای دینی بود به مردم این سرزمین و تاریخ خونبارشان. فیلمنامه «کوچک جنگلی» را بخوانید؛ و به خاطر رنجی که تقوایی، همچون فردوسی بزرگ، برای تحقیق و نگارش آن برده است و به خاطر ساختهنشدنش، حسرت بخورید.
اما ناصر تقوایی گرامی، یکبار دیگر با «ناخدا خورشید» پرواز کرد. یادم هست سالها پیش، فیلم را با منتقدی سوئدی میدیدم.
و او گفت: «یکی از بهترین اقتباسهای ادبیست که دیدهام.»
در جشنوارهی فجر هم بهترین اثر بود؛ هرچند — تا جایی که به یاد دارم —هیچ جایزهای نگرفت! «ناخدا خورشید» را، میتوان بارها و بارها دید؛ میتوان در دانشگاهها نمایش داد و میتوان در کلاسهای فیلمسازی، میزانسن، شخصیتپردازی، کار با بازیگر، تدوین و موسیقی را بهعنوان درس آموخت.
پس از آن «ای ایران» طنزی تلخ است که که عملههای جباریت را، به سخره میگیرد و نبض زمان و زمانه ماست. همچنین، کشتی یونانی به باور من به همراه گفتوگو با باد بهرام بیضایی، بهترین اپیزودهای «قصههای کیش» بودند .
سرانجام، «کاغذ بیخط» یکی از سختترین آزمونهای خلق یک اثر سینمایی در لوکیشنهای داخلی است، و ناصر تقوایی از این آزمون، سربلند برآمده است. تجربهایست که بطلانِ نظری را اثبات میکند که در اوج خلاقیت تقوایی و بیضایی مطرح میشود: «ناصر تقوایی و بهرام بیضایی خودشان نمیخواهند فیلم بسازند!»
نظریهای که من را بسیار برافروخته کرد؛ مگر فیلمسازی هست که نخواهد فیلم بسازد؟!!! تهیهکنندهی «کاغذ بیخط»، آقای توکلنیا، بعدها نیز مایل بودند با تقوایی همکاری کنند، اما شوربختانه نشد. هر کجا که هستند، درود بر ایشان.
آنچنان که بیضایی با «سگکشی»، همچنین «وقتی همه خوابیم» که با همدلی علیرضا داودنژاد ساخت، و درودهای بیکران بر ایشان، نشان داد که اگر آزادی باشد و اگر تهیهکنندهای دلسوز باشد، میتواند در مدت زمانی کوتاه فیلم بسازد.
اما نخستین بار که ناصر تقوایی را دیدم، پس از نمایش فیلم «ناخدا خورشید»، و در جشنواره فجر بود؛ در بالکن سینما آزادی! واکنش تماشاگران عالی بود و در چهرهاش رضایت خاطر و لذتی عمیق احساس میکردم. همانجا، ایرج صغیری – آن جنوبیِ گرامی – به من گفت:
«از نظر من، «ناخدا خورشید» عظمت است!» با اینکه در آن دوره، فیلمهای دیگری نیز از بزرگان سینمای ایران نمایش داده شده بود، و ما آن آثار را هم دیده بودیم. دیگر او را ندیدم تا سالها بعد، که زاون قوکاسیان گرامی – که یادش جاودان باد – مرا به فستیوال فیلم اصفهان دعوت کرد. دو فیلم «توپ» و «مترسک» مرا نیز به عنوان بخشی از مرور آثار نمایش میدادند، و آنجا بود که افتخار آشنایی با ناصر تقوایی و همسرشان را داشتم.
از همان نخستین دیدار، سادگی و تواضعش برایم شگفتانگیز بود. سادگی که مرا به یاد استادانِ سینمای روسیه میانداخت؛ به یاد سرگئی سالاویوف، استاد خودم، و به یاد یوسف، فیلمبردار آثار آندری تارکوفسکی، که در رستوران دانشگاه مینشستند و ساعتها با دانشجویان سخن میگفتند، بیآنکه هیچ نشانهای از غرور، اِگوئیسم یا منیّت در آنان باشد.
ناصر تقوایی در جشنوارهی زاون، سخنرانی داشت و بسیار شفاف و شجاعانه سخن گفت. هنگام بازگشت در فرودگاه، به او گفتم:
«خیلی شجاعانه سخن گفتید.»
بلافاصله گفت:
«کاری نکردم؛ دیگران جانشان را میدهند، و من فقط حرف میزنم!»
اینگونه سخن گفتن را یک بار دیگر از او شنیدم، هنگامی که در موزهی هنرهای معاصر به همراه کیانوش عیاری گرامی سخن میگفت. بعدها یک بار دیگر، به همت زاون قوکاسیان عزیز و در جشنواره او دیدمش؛ زمانی بود که فیلمبرداری «چای تلخ» متوقف شده بود و ناصر گرامی بسیار غمگین بود.
اما همسرش جملهای گفت که بسیار درست و سنجیده بود:
«به هر قیمتی و با هر شرایطی نباید فیلم ساخت.» پس از آن، یکبار دیگر، در موزهی سینما جلسهی پرسشوپاسخ بود. هادی آفریده عزیز از ناصر تقوایی دربارهی ابراهیم گلستان پرسید و دربارهی کتاب نوشتن با دوربین از پرویز جاهد گرامی و سخنان گلستان در مورد تقوایی. تقوایی جز ابراز ارادت و ستایش از گلستان چیزی نگفت، و رسمِ مردانگی و احترام به پیشکسوتان را بهجا آورد.
اما شگفتانگیزترین دیدارم با تقوایی عزیز، زمانی بود که او را در سالن مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی دیدم — دیداری که به طنز بعضی از آثار تقوایی شبیه بود! آن کاپشنپوش و مدیرانش رفته بودند، و کسان دیگری آمده بودند، و من بسیار خوشحال شدم که ایشان را در آنجا دیدم، چون فکر کردم برای ساخت فیلم جدید آمدهاند.اما گفتند که با خانواده به پارک اندیشه، که در همان نزدیکی است آمدهاند، و برای رفتن به دستشویی، اینجا هستند. درودی گفتم و بدرودی، و رفتم.
و در پیادهرو میرفتم و میاندیشیدم:
«ناصر عزیز! تو برای هر کاری که پایت را به آن مرکز بگذاری، باعث افتخار ما هستی!»
و در دل میخندیدم… و به یاد شعر میرزاده عشقی افتادم:
«من که خندم نه به اوضاعِ کنون میخندم،
من به این گنبدِ بیسقف و ستون میخندم.
تو به فرماندهی اوضاعِ کنون میخندی،
من به فرماندهیِ “کن فیکون” میخندم.
همهکس بر بشر بوقلمونی خندد،
من به حزبِ فلکِ بوقلمون میخندم.
آنچه بایست، به تاریخِ گذشته خندم،
کردهام خنده، بر آیندهی کنون میخندم.
هر که چون من ثمرِ علمِ فلاکت دیدی،
مردی از گریه، من دلشده خون میخندم.
بعد از این من زنم از علم و فنون دم، حاشا!
من به هرچه بتر علم و جنون میخندم!!!»
البته در همان دوران، فیلمهای مستند ناصر تقوایی نمایش داده شد و من همین روزها در مصاحبه مرضیه وفامهر خواندم:
«در تمام این سالها، که اسمش را مردم بهاشتباه گذاشتهاند انزوا یا سکوت ناصر تقوایی، از جلسهای به جلسه دیگر میدوید بلکه کاری راه بیندازد. درخواست انتشار مجله داد که پاسخ نگرفت. درخواست مؤسسه فرهنگی داد که پس از ثبت شرکتها پروانه را به دستور از بالا به ما ندادند؛ یعنی الان مؤسسه فرهنگی هنری ناصر تقوایی ثبت شده، اما ارشاد گفت از بالا دستور دادهاند، پروانه ندهیم. من سه سال یک آپارتمان مبله را خالی نگهداشتم، بلکه مجوز داده شود و آقای تقوایی مثل همه دیگرانی که فضای تولید فکری خود را دارند و رونقی به جان و زندگیشان میدهد، فضای لازم را داشته باشد، اما درنهایت با ضرر مالی بسیار آپارتمان را خالی کردم.
تقوایی را نگذاشتند که بسازد. تفاوت در زیست ایران همین بود که تقوایی را مجبور به سکوت کردند. این اجبار به سکوت و تن ندادن خود او به سانسور و حذف، او را به ورطهای کشاند که هیچگاه رنگ دوربین و صحنه را نبیند. این انتخاب یک کارگردان همچون همکارانش در اروپا نبود؛ این اجبار بود. توقیف فیلمها، ندادن مجوز ساخت، عدم حمایت مالی، تهدید به مرگ و استفاده از زور در سالهای سیاه، تا خرابکاری سر صحنه فیلمهایش و آن تراژدی بزرگداشت آبادان، همه دانههای بههممتصلی بودند که تقوایی را به بستنشینی در اتاقش سنجاق کرد.
یکی از لوکیشنهای فیلم «چای تلخ» تنها نخلستان سبز در آن منطقه بود که خودمان ساخته بودیم و البته کنار آنجا یکسری نخلستان سوخته بود. ما احتیاج داشتیم به آن نخلهای سبز در داستان فیلم. روزهای سختی بود که امکانات تولید در اختیار تقوایی نبود و مدام از تهیهکننده پیغام و پسغام تعویض دیالوگهای فیلم و صحنههایش میآمد. بهناگاه روزی غروب وقتی داشتیم، با تمام زحمتی که داشت، پلانهای آن روز را میگرفتیم یکباره همان نخلستان سبز را جلو چشمان تقوایی به آتش کشیدند. فکر میکنی برای یک کارگردان چه چیزی سختتر از آن میتواند باشد که لوکیشن فیلمت را جلوی چشمانت آتش بزنند. تقوایی واقعاً با دستهای خودش آنجا را ساخته بود. از بس خاک جابهجا و حتی صحنه را تمیز کرده بود، دستهایش تاول زده بود و ناخنهایش بهخاطر مواد شیمیایی که از زمان جنگ در خاک آنجا بود، کاملاً خورده شده بود. چگونه و با چه زبانی باید میگفتند که تو را نمیخواهیم. چیزی که واقعاً او را بهتمامی ناامید کرد، حوادث سال ۹۳ در آبادان بود. در جشنواره سینماحقیقت گفتند میخواهند بزرگداشت برای آقای تقوایی بگیرند. او اصلاً حاضر به رفتن نبود؛ قهر کرده بود. آنقدر آنها به من تلفن زدند که به زور وادارش کردم برود. خودم نتوانستم برم. ویدئوهایش هست که ناراحتیاش را ابراز کرد. بعد از برنامه سینماحقیقت به ما گفتند عین این برنامه را باید در آبادان بگیریم. ما رفتیم آبادان. قرار بود برنامه در سینمانفت یا تاج سابق باشد. تقوایی همیشه میگفت از بچگی آرزو داشتم یک فیلم بسازم و داخل این سینما نمایش داده شود. اتفاقی که افتاد برخی از تندروها به برنامه فرستاده شدند. به مجری برنامه گفته بودند اجازه ندارد ناصر تقوایی را به سن دعوت کند؛ چون این شخص ممنوعالکار است. مجری هم میترسید؛ چون در آن منطقه زندگی میکرد. بالاخره چند نفر از مستندسازان که رفته بودند روی سن جایزهشان را بگیرند، استاد تقوایی را صدا کردند که برود روی سن و صحبت کند. رفت دو-سه دقیقه صحبت کرد که یکباره صدای بوقهای خطر سینما را درآوردند. سهچهار ردیف هم از افراد داخل سالن شروع کردند به پخش نوحه. گروهی از فیلمسازان تقوایی را دوره کردند و بردند داخل ماشین که کتکش نزنند و دو-سه خانم درشتهیکل من را دوره کردند؛ چون بیرون برای کتککاری ایستاده بودند. ما را با ماشین از آنجا بردند. برگشتیم هتل. تقوایی دو-سه ساعت ساکت مطلق بود. من هم اشک میریختم، آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم باز نمیشد. خیلی انرژی منفی گرفته بودم از اینهمه خشونت؛ بابت اینکه مگر مردم آبادان چه دارند؟ هیچچیز ندارند. یک شب برایشان برنامه گذاشتند و اینها هم به عشقی آمد بودند، بعد ریختند برنامه را اینگونه خراب کردند. خیلی شب تلخی بود و این باعث شد تقوایی از سینما که قهر کرده بود، از خوزستان هم قهر کند. بعدها چندبار دعوت شد و گفت پایم را به خوزستان نمیگذارم.»
و من همین روزها که داشتم شعر کامل میرزاده عشقی را جستوجو میکردم،
ناگهان حقایقی در مورد قتل او کشف کردم.
میرزاده عشقی را بسیاری، نخستین قربانی قلم در ایران میدانند؛چون بهروشنی، قلمش موجب مرگش شد.خود او، چندی پیش از مرگ، در شعری پیشگویانه نوشته بود:
در خاکِ وطن مردن، آن هم به ستم بهتر
از زیستن و دیدنِ بیدادِ وطنخواران
و در یکی از شمارههای روزنامه «قرن بیستم»، چنین نوشته بود:
«ای وطن! ببین که چگونه آزادی را در زیر شعار جمهوری خفه میکنند…این جمهوری، زادهی شکم طماع چند سیاستفروش است، نه از دل مردم.»
و در شعری دیگرچنین آغاز کرده بود:
خاکم به سر، ز غصه به سر خاک اگر کنم!
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟!
معشوق عشقی ای وطن،ای مهد عشق پاک
ای آنکه ذکر عشق تو شام و سحر کنم عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم،
با شیر به اندرون شد و با جان به در کنم…
سرهنگ درگاهی (رئیس نظمیهی تهران در آن زمان)با برخی افسران جزءِ وزارت جنگ، و با دستور بالادستیها،میرزاده عشقی را به قتل رساندند.
و من با خود میاندیشیدم:آیا خانهنشینی و خاموشی یک هنرمند، خود نوعی قتل هنرمند نیست؟!!
گیریم عشقی به دست اوباش و اراذل رضاخان و با چند گلوله کشته شد،
و ناصر تقوایی با اجبار به خانهنشینی
و گرفتن حق ابتدایی و طبیعی کار کردن از او.
اما رفتن ناصر تقوایی، چه باشکوه بود.
و چه پیام زیبایی نوشت مرضیه وفامهر:
«درخت بکاریم، سپید بپوشیم، کتاب بخوانیم،و زبان و فرهنگ ایرانمان را پاس بداریم.»
بسیاری سپید پوشیدند،و مرضیه شاهنامه خواند:
…توانا بود هر که دانا بود،
ز دانش دل پیر، برنا بود.
از این پرده برتر سخنگاه نیست،
ز هستی مر اندیشه را راه نیست…
و بهترین متنی که به یاد تقوایی نوشته شد،
باز هم یادداشت بهرام بیضایی گرامی بود
که همچون همیشه، کوتاه نوشت و عمیق.
و چه زیبا نوشت:
«آخرین درس
سرانجام ناصر تقوایی، روزی که کسی انتظارش را نداشت، موفق شد دستکم مرگِ خود را چون آخرین فیلم مستقلش در آزادی کامل ــ بی دستدرازیِ مجوّزها ــ کارگردانی کند و تماشگرانش در پشتیبانی بهپا خاستند و ناگهان صدای سالها گمشدهی همسرش صدای وِی شد!
برخی در اندازهی آثارشان هستند، برخی بزرگتر و برخی کوچکتر ـ و برخی بزرگنماتر!
در چند دههی گذشته هیچکس از اهل فرهنگ صاحبِ مرگ خود نبود. همواره گروهی یکسانپوش تنِ تمام شده را پس از مصادره، بیمیل خودش یا بستگانش، نخست به رنگِ تبلیغاتِ خود درمیآوردند و بعد به نام و در سایهی مراسمِ شرعی هرجا خودشان دلشان میخواست سربهنیست میکردند!
چه نامهای بزرگی که از دیدرسِ دوستدارانِ فرهنگ بدونِ واپسین بِدرود ناپدید شدند!
هنرِ کارگردانیِ ناصر تقوایی بود که در یکی از نیرومندترین صحنهآراییهای سینمایی، موفّق شد تنِ تمامِ خود و مهارِ آیینهای مرگِ خود را به اختیارِ خود درآورَد و از آن آخرین و شاید از نظرِ تاریخی یکی از مهمترین فیلمهای مستقلِ خود را بسازد و آن را از یکرنگ شدن با چرخهی تبلیغاتِ آقایان درببرَد!
آخرین درسِ ناصر تقوایی بهترین درسش بود ــ
بدرود ناصر تقوایی؛ ما نیازمندِ درسهای بیشتریم! »
باری ناصرعزیز تو خود سینمایی، نه یک کارگردان؛ یک زبان، یک نگاه، یک جنوب زنده. اگرچه از هیاهوی این جهان کناره گرفتی، اما چه بهتر!!! ندیدی که بیضایی به تبعید رفت. ندیدی که مهرجویی به قتل رسید. ندیدی که بسیاری از فیلمسازان کوتاه و مستند که اعضای خانواده سینمایی تو هستند، قصد خودکشی یا فروش کلیههای خود را دارند!!! همین چند هفته قبل، دوست سینماگری که مدتها بود غذای کافی نخورده بود، ضعیف و مریض احوال در خانه افتاده بود و چشمانش جز کورسویی نمیدیدند. دوستانش یاری کردند و کمی جان گرفت و دیدش بهتر شد. همچون گنجشکی که در بادوبوران و سرما مانده باشد و با سرپناهی گرم، جان بگیرد.
وای بر ما
وای برما
کجاست نیما که بخواند؟
«… ری را!
ری را دارد هوای آن که بخواند
در این شب تاریک
اونیست با خودش
اورفته با صدایش
اما خواندن نمی تواند !!!»
در یادداشتی در بارهی «باشو، غریبه کوچک»، نوشتم که ای کاش در لوکیشن «غریبه ومه» و «باشو…» و «چریکه تارا»، موزهای برای بیضایی عزیز، بنیاد نهیم. اکنون آرزو میکنم در لوکیشن «دایی جان ناپلئون»، یا « آرامش در حضور دیگران» یا حتی «نفرین» و اگر آقایان محترم اجازه ندادند، حتی در لوکیشن «کاغذ بیخط»، موزهای برای ناصر تقوایی عزیز، راه بیاندازیم و مگر تقوایی گرامی نگفت که اگر بیضایی را دوست میدارید، چرا کمک نمیکنید که او فیلمش را بسازد؟
امیدوارم، هر کسی که اهل قلم است و توان نوشتن دارد، بنویسد. هر کسی که سرمایهای دارد، یاری کند. هر کسی که میتواند قدمی بردارد، گامی فراپیش نهد، تا بیضاییها و تقواییها این زمان و زمانه فیلم بسازند، و در جای خود -اگر جایی داشته باشد- آرزوی خود را برای ایجاد یک تعاونی یا جریانی همچون کانون سینماگران پیشرو، برای اکثریت سینماگران، به راستی مستقل این سرزمین، خواهم نوشت، که وقت تنگ است و زمان بیرحم!!!
«وگرنه مسالهای نیست
پرنده نوپرواز
در آسمان آبی
سرانجام پر باز میکند»
به یاد میآورم که دو سال قبل افتخار دیدار پرویز صیاد ارجمند را داشتم، و ایشان گفتند که ناصر تقوایی تنها فیلمسازی است، که حاضرند، برای آنکه فیلمش را بسازد، سرمایهگذاری کنند. و من گفتم که اکنون دیگر دیر است !!!
«آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟»
باری ، ناصر تقوایی در قابها، در نگاهها، و در دیالوگهای ماندگار، همچنان جاری است. و ما، هر بار که «ناخدا خورشید» را میبینیم، دریا را از نگاه او میفهمیم.
نام ناصر تقوایی عزیز، در حافظهٔ سینمای ایران چون فانوسی در مه میدرخشد؛ نه فقط به خاطر فیلمهایش، بلکه به خاطر انسانیت، فروتنی و نگاه انسانیاش به جهان.او از آنان بود که «سینما» برایشان وسیله نبود، بلکه نَفَس و معنا بود.
باشد که هنوز، در گوشهای از این خاک داغدیده، صدای خنده و نگاه آرامش بماند، و شاگردانش، تصویرگران تازه، چراغ راه اورا را خاموش نکنند. که به قول امید :
«قهرمان زنده راعشق است
حال را، آینده را عشق است»

و از همه مهمتر، با افتخار نام میبرم از همراه زندگی ناصر تقوایی، که تداوم بخش راه زنان فرهیخته، و بلند جایگاه اهل فرهنگ این سرزمین است، و از تبار خود تقوایی است. او یکی از بهترین سینماگران و بازیگران سینمای ایران است، و به معنای راستین کلمه مستقل است. با آنکه فیلم «باد ده ساله» او در فستیوال فیلم ساندنس درخشید. و فیلم «تهران من حراج» که در آن بازی کرد، و تقوایی عزیز نیز آن فیلم را دوست میداشت، نخستین فیلمی است که بازیگری زن، بدون تحمیل پوشش و اجبارهای دیگر بازی کرده است، در زمانی که هیچکس، حتی از اندیشهاش هم نمیگذشت که در آزادی کامل بازی کند.
او بازیگر و کارگردانی است که هیچگاه استقلال خود را فدای مصلحت های روزگار نکرد. نه رانت داخلی گرفت و نه فاند خارجی، و نه همچون گروهی هم رانت داخلی وهم فاند خارجی!!! نه نان خور نام اپوزیسیون بود و نه منفعت جوی نام پوزیسیون !!! و نه از نام ناصر تقوایی استفاده کرد به عنوان تهیهکننده آثارش، یا به عنوان فیلمنامهنویس مشترک یا کارگردان مشترک یا هر استفاده یا ناراستی دیگر! روی پای خودش ایستاد وترجیح داد با هر شرایطی فیلم نسازد. گناه او شاید این باشد که وصل به پول و سرمایه و وصل به قدرت نیست. همچون خود تقوایی. او بدون تردید از نسل بزرگانی همچون فروغ فرخزاد است و یا نیکوتر آنکه بگوییم از نسل طاهره قرهالعین که به دستور دولت قاجار کشته شد و در لحظهٔ مرگ لباس سفید پوشید و گفت:
«میتوانید مرا بکشید، اما نمیتوانید جلوی آزادی زنان را بگیرید!»
امیدوارم که او بماند و بنویسد و فیلم بسازد، که به قول بیضایی عزیز:
دنیا تا بنگریم ویران است !
درود بر آنکه بسازد.
درود بر آنکه بیارد جهان آبادان !!!
و دیگر اینکه، امیدوارم روزی بتوانم فایل صوتی این رنجنامه را ارائه دهم، چرا که میدانم در این زمان و زمانه، شنیدن راحتتر است تا خواندن !!!، و از آن فراتر، آرزو میکنم که روزی این رنجنامه را سکانس بندی کنم و دکوپاژ! و با فلاش بک و فلاش فوروارد و چه و چهها، مستندگونهای بسازم از آن مرد، از آن یگانه مرد، و باز هم به قول امید :
«آن یگانه مرد مردانه !
هیچ و پوچ زندگی را
نیم دیوانه !!!»
زیرا که میدانم، یک عکس یا یک تصویر، به اندازه هزاران کلمه حرف میزند و این حقیقت را ناصر تقوایی ،چه خوب میدانست!!!

و من دیگر چه بنویسم؟ جز اینکه افکارم همچنان غرق در آن متن جادویی رضا دانشور است — همان متنی که در طول چهل روزی که برای آن جنوبی دیگر مینوشتم، با آن زندگی کردم و بارها بر صحنه دیدمش!!!؛ یک تکگویی بلند در بازسازیِ یاد. اکنون یک بار دیگرآن را به یاد میآورم و انگار ناصر عزیز است که برای همسرش میگوید:
«…برو ای تو
ای زن
تنها باز خواهی گشت
و کالبد سرد مرا باز خواهی یافت
خشنود باش و به خشنودیت ادامه بده
مرا از مردمان زمانه طلب یاری نیست!!!
شهریان و میرندگان را از مرگ میرندهای دیگر بیاگاهان
دشمنانم را به شادی بیهودهای مهمان کن!
بگو انبان تهی انتظارشان را ,از ترکبند مادیان سرگردان سالهای عمرستمبادهشان، بردارند و هماخور ستوران خوشخوار خویش گردند و نامش را نوشخواری بگذارند!!!
بیهوده به دنبال یاران قدیم نگرد!!!
آنان دوستاقبانان (زندانبانان) زندان خویشند
به دوزخ زندگی خلق هیمه میافزایند
همپالگی جورند
نشان آنان را در عمارت بزرگ کوفه بگیر ودر چراگاههای سبز کاخ دمشق
و در روسپیخانههای ناکام نیمهشب!!!
آنان را در دوزخ خویش مرده خواهی یافت
چون ماری هفت هزار ساله که بر گنجینهای، از او تنها پوستی به نشانه مانده باشد!!!
اکنون وجود قدیمی ام را باز یافتهام عفریتی کنکاشگر که از پرسش تغذیه میکند و از هیچ پاسخی اغنا نمیشود
وقتی بادها از همه سو رها شدند،
سست بنیانان را با خود بردند!!!
یاران قدیم
بر گرد بادهای منصب و مقرری چرخیدند
و آیین ما به یک نسل نماند
حتی یک نسل همنپائید
میان ما شکاف افتاد
…دشنام بر شما
دشنام گمراهان
ضربههایتان بنیانهای لرزانتان را بیشتر می لرزاند
ای سنگواره پرستان
شمارا به عذابی سخت نوید میدهم
شما را به گردیدن کوهها وپر آتش شدن دریاها نوید میدهم
اکنون بگیر ای تنهایی، ای تبعید، ای مرگ استخوانهای آتشگرفته مرا
که همه چیز دیر است و شرمگین!!!
آسمان هرگز عجز مرا ندیده است!!!
شرم نه!
خورشید باشد که شرمکند
و آسمان باشد که شرمکند
و زمین باشد که در آزرم خویش بمیرد
اما این منم که هنوز هیچ جنبندهای موجبی نشناخته است
تا بر گونهاش لرزشی از رنگپریدگی شرم ببیند
یا بر پیشانیش که افقهای دور را ماند!!!
آه پریشانی !!گویی هزار سال انتظار کشیده بودم
انتظار زمزمه ای آرام که به نجوا در گوشم
جاری شود
برو ای زن
تنها باز خواهی گشت
و کسی برتو یارنخواهد شد
شوی یاغی خود را ببخشای !!!
این آسمان هیچ را احاطه نکرده است
اراده ای نیرومند آن را اداره می کند
و می داندکه از ذره های بیشماری گردآمده
اراده ذره ها
تو !
یک ذره.
همین است .همین .
ای مرگ
اکنون با شادکامگی با توام!!!
دست حماسه ای مرا
این کمترین امکان انسان را
در دستهای مبارکت بفشار!!!
گفته بودند که انسان را در رنج آفریدیم
و مگر من نکوشیده بودم تا بر رنج بتازم؟
مگر نجنگیده بودم تا رنج را از زندگی آدمیان بردارم؟
من از این داستان چه ها گرفته ام
ورنج هم برده ام
رنجی که شادمانه به استقبالش شتافته ام
و اکنون می میرم
خفتنی بزرگ
در رنج بزرگ خاک!
هیچ چیز دوام جاوید نخواهد یافت
برای مرگ می زایند و برای ویرانی ،آباد می کنند!!!
برای زندگی می میرند و برای آبادانی ویران می کنند!!!
اما من چون گرگی تنها ،بر سر جماعت فریاد زدم
بر سر سلطه مشئوم تقدس فریاد زدم
سیاست بر همه چیز چیره شده بود
وخاک انتظار استخوانهای مرا می کشید
اینهمه برای چه بود؟
به خاطر خوشکامگی دنیاداران
و برای حفظ سلامت باج ستانان؟
من تحمل آنهمه خواریها و دشواری ها رااز چه رو ،ماموریت خویش دانسته بودم؟
فقط برای همین که به انبار کنندگان زر و سیم مژده عذاب دهم و برای مردمان همه زمانها و همه مکانها فریاد برآوردم که:
هان !!!ای همه گروه!!!هیچکس ستم را نپذیرفته است!مگرخر قبیله ومیخ طویله اش!!!اینچنین گفتن و سرانجام بر ستم کژروندگان به خانه نشینی رفتن!!!
باری ،زنده ماندم تا در وطن خویش غریب بمیرم!ودر غربت سرکنم!!!
اکنون روشن بینی مرگ دست اندر کارهجوم خویش است!
مرا در چهره یک یک گرسنگان و محرومان باز خواهی شناخت!!!
ای مرگ
اکنون با شادمانگی با توام
دست حماسه ای مرا
این کمترین امکان امکان انسان را
در دستهای مبارکت بفشار!
از هم اکنون ظهر طولانی وداغی را می بینم ،با آسمانی کوتاه وسرخ ،
و خورشیدی سوخته و کبود!!!
وخونی روان وسیال
خون من ،یکبار دیگر خواهد ریخت!!!
لینک کوتاه
مطالب مرتبط
- مقایسه فیلمنامه «کوچک جنگلی» تقوایی با سریال افخمی/ از پژوهشِ روایتمحور تا روایتِ موردپسند صداوسیما
- سیر تحول قهرمان و جبر محیط در سینمای ناصر تقوایی: از «صادق کرده» تا «ناخدا خورشید»
- وقتی درختان شهر در جشنواره شهر موضوعیت ندارد
- ترکیببندیِ بحران: واکاوی منطق قاب، نور و مونتاژ در نخستین فیلم تقوایی
- «ای ایران»؛ تابلوی یک ملت در قاب ماسوله
- محسن امیریوسفی: آقای تقوایی عزیز! شما هنوز هم ناخدای کشتی سینمای مستقل ایران هستید
- یادبود ناصر تقوایی برگزار شد/ خالق «کاغذ بیخط» غریب بود
- سیری در سینمای ناصر تقوایی/ سفری به آبهای آنسوی کرانهی رویا
- مطالبهگری، میراث تقوایی برای هنرمندان
- کانون کارگردانان سینمای ایران برگزار میکند؛ یادبود زندهیاد «ناصر تقوایی»
- خوانشی از نخستین فیلم ناصر تقوایی/ در ستایش سکوت و انزوا
- چالشهای حفظ حریم خصوصی، از ناصر تقوایی تا پژمان جمشیدی
- یادداشت «کیانوش عیاری» در سوگ ناصر تقوایی
- یادداشت بهرام بیضایی در یادبود ناصر تقوایی؛ آخرین درس
- تقوایی و عشق فوتبال
پربازدیدترین ها
- مقایسه فیلمنامه «کوچک جنگلی» تقوایی با سریال افخمی/ از پژوهشِ روایتمحور تا روایتِ موردپسند صداوسیما
- «مثل یک بهمن»؛ روایت خنیاگری که صدای یک قوم اصیل شد
- داستان ۴۷۱۱ و فیلم «مادر» زنده یاد علی حاتمی
- تاریخچه سریالهای ماه رمضان از ابتدا تاکنون/ در دهه هشتاد ۴۰ سریال روی آنتن رفت
- نگاهی به فیلم «بیسر و صدا»؛ ایده خلاقانه، مسیر اشتباه
آخرین ها
- آیا رونالدو وارد دنیای «سریع و خشمگین» میشود؟/ دیزل: ما برای او نقشی نوشتیم
- یک جایزه و دو تقدیر برای فیلمسازان ایرانی در جشنواره الیمپیای یونان
- سینما ایران در آتش سوخت
- ۲۶ هزار پاترهد دست دوستی دادند/ پیش به سوی فیلم-کنسرت «بازی تاج و تخت
- مقایسه فیلمنامه «کوچک جنگلی» تقوایی با سریال افخمی/ از پژوهشِ روایتمحور تا روایتِ موردپسند صداوسیما
- «سگ سیاه»؛ بازمانده در شهر مردگان
- پیوند نوستالژی و نقد اجتماعی در «سینما شهر قصه»
- سیویکمین دوره جوایز سینمایی لومیر فرانسه؛ نامزدی ۲ سینماگر ایرانی/ «بیگانه» نامزد ۶ جایزه شد
- فوت بازیگر شناختهشده نقشهای منفی در سینمای آمریکا
- «سوت پایان»؛ فیلمی با بار زنانگی و عاطفی قوی
- کامران فانی درگذشت
- داستان عدالتخواهی ساکنان جنگل شروود
- مسعود کیمیایی: حالم خوب است/۲۰ روز دیگر کار جدیدم را شروع می کنم
- در جستوجوی شکوه گذشته؛ ویم وندرس رئیس هیات داوران جشنواره برلین شد
- این بار نامی از فیلم پناهی نیست؛ منتقدان هالیوود ریپورتر ده فیلم برتر ۲۰۲۵ را انتخاب کردند
- تأملی درباره سینمایِ جُستوجوگرِ معاصر/ «یکپارچگی»: آینهای به سوی هزارتوی وجود
- «بالرین»؛ تجلی قدرت و شرارت در کالبدی زنانه
- بررسی توقیف و انتظار ۶ ساله اکران «قاتل و وحشی»
- بانیپال شومون و رویا جاویدنیا به «خاکستر خیال» پیوستند
- هیات داوران مسابقه ملی «سینماحقیقت» ۱۹ معرفی شدند
- «مثل یک بهمن»؛ روایت خنیاگری که صدای یک قوم اصیل شد
- به خاطر یک نقد طنزآمیز؛ شورایعالی تهیهکنندگان از محسن امیریوسفی شکایت کرد
- در حسرت آن سینمای شریف
- نگاهی به فیلم سینمایی «شاهنقش»؛ وقتی میز و قدرت، آلودگی میآورد…
- خانه سینما به رییس قوه قضاییه نامه نوشت؛ درخواست تشکیل کمیته حقیقتیاب در ماجرای بازداشت بازیگران
- در نشست خانه سینما مطرح شد؛ بازداشت هنرمندان، حذف پروانه ساخت و پویش آب
- نوزدهمین دوره جشنواره سینماحقیقت افتتاح شد
- «خرگوش سیاه، خرگوش سفید» بهترین فیلم جشنواره هاینان چین شد
- سه نمایش تازه در راه عمارت نوفللوشاتو
- مستند «در میان درختان انجیر»؛ داستان زنی که امتداد آزادگی بود





