تاریخ انتشار:1402/04/10 - 14:23 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 188345

سینماسینما، زهرا مشتاق

یک جورهایی عاشقش شده بودم. خیلی سال پیش. قبل از آنکه دانشگاه سوره قبول شوم و کارگردانی تئاتر بخوانم. اما شب و روزم با نمایش می‌گذشت. اول پری بود که حرف او را پیش کشید و خواست درباره بازیگری‌اش با هم حرف بزنیم. آن وقت‌ها، هر طور بود، مادرم کمک کرد و پول کلاس‌های بازیگری حمید سمندریان را جور کرد. همان جا بود که قصه آن سه دختر را برایمان تعریف کرد. سه دختری که دانشجوی نمایش دانشگاه تهران بودند. گفت بازیگری‌شان ولوله‌ای در دانشگاه راه انداخته بوده. سه دختر که بازیگری و نمایش در خونشان بوده. می‌گفت یکیشان آنقدر خوشگل بوده که کشته مرده داشته. من عاشق همان یکی بودم. یکی از آن سه تفنگدار. مرضیه برومند، سوسن تسلیمی و فریماه فرجامی. اوایل دهه هفتاد بود. من خبرنگار حوزه سینما بودم و هر بهانه‌ای کافی بود که بخواهم به ا‌و تلفن کنم. اینکه کجاست، چه می‌کند و چه خبری دارد. خیلی قبل‌ترش همزمان دو اجرا در تئاتر شهر داشتیم. ما نمایشی روانشناختی را به نویسندگی و کارگردانی علی اظهری در سالن قشقایی به روی صحنه داشتیم و او در نمایش پیروزی در شیکاگو در سالن اصلی، به کارگردانی داود رشیدی بازی می‌کرد. کار ما وقتی تمام می‌شد، حدود ده دقیقه از شروع اجرای آنها گذشته بود. گفته بودم کاش می‌آمدید نمایش ما را هم می‌دیدید. نمی‌شد. بعد همین چیزها دوستی ما را بیشتر کرد. وقت‌هایی بود که دعوتم می‌کرد و می‌رفتم خانه‌اش. وقت‌هایی بود که خسته از کار می‌آمد و خودش یا خانه‌اش به هم ریخته بود. می‌پرسیدم کمک می‌خواهید؟ می‌گذارید اینجا را جمع و جور کنم؟ اما درد در جانش بود. روحش بود که از درون به شکل دردناکی شلاق خورده بود و من با تمام جوانی و تجربه اندکی که داشتم می‌فهمیدم و آرزو می‌کردم بتوانم یا بگذارد کمکش کنم. یکی از بازیگرهای مرد عاشقش بود. عشقی سفت و سخت و می‌خواست با هم ازدواج کنند. اما او هم گرفتار بود و چطور می‌شد دو آدم گرفتار دست هم را بگیرند و همدیگر را عبور دهند در رنج عمیقی که مبتلایشان کرده بود.
غذایش کم بود. خیلی کم. از یخچال یک تکه فیله یا استیک در می‌آورد، در تاوه تفت می‌داد و غذایش می‌شد همین. دست‌هایش لاغر و بی‌جان بود. از میان فامیل، برادر نازنینی داشت که بیش از همه احوالپرسش بود و با چشم‌های نگران دنبالش می کرد. یک روز دل به دریا زدم و گفتم می‌گذارید مدتی پرستار شما باشم؟ کارهایتان را تعطیل کنید. هیچ کار تازه‌ای قبول نکنید. بمانید خانه. همه کارها با من. ایمان دارم که می‌شود. اگر بخواهید. اگر بگذارید. می‌دانست که چه می گویم. می‌دانست که تا چه اندازه دوستش می‌دارم. و اصلا مگر من تنها کسی بودم که او را دوست می‌داشتم. آدم‌های زیادی بودند که عاشقش بودند و او عاشق حرفه بی‌رحمی به نام سینما بود که در جوانی و در اوج گرفتارش کرده بود. مثل خیلی‌های دیگر و افسوس که او ممتاز بود و می‌توانست و باید هنوز می‌درخشید.
بعد کم‌کم محو شد. مثل شهاب سنگی که در قلب آسمان می‌درخشد و به هنگام سقوط، ستاره‌ای تاریک و فراموش شده می‌شود. داشت فراموش می‌شد. خودش یا تقدیر خواسته بود که از یادها برود و رفته بود. تا آب و آتش فریدون جیرانی و آهی که از نهاد همه برآورد. او بود؟ همان بازیگری که صحنه را با حضورش به عرش می‌رساند؟ و خیلی گذشت تا فیلم لامینور مهرجویی که در پلانی کوتاه به نقش یک مهمان حاضر شد. زنی که در اعماق چهره‌اش چیزی از گذشته به سختی چنگ می‌انداخت تا هنوز اعلام وجود کند. وجودی که دیگر نبود و از او زن دیگری ساخته بود. غریبه‌ای که دیگر برایم آشنا نبود. زنی که روزی با تمام قلبم دوستش می‌داشتم!

عکس‌های یادگاری پس از اجرای پیروزی در شیکاگو

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

 

آخرین ها