تاریخ انتشار:1400/02/30 - 12:10 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 156064

سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه

دستور می‌دم تمام درختای پارک تبدیل بشن به آسیابهای بادی، اون تیر برق هم می شه نیزه‌ات . این تو و این جهان پر از شرارت و بدی، برو ببینم چه میکنی دن کیشوت من. 

از فیلمنامه‌ی رویای مرد مضحک. نوشته‌ی بابک خرم‌‌دین. بر اساس داستان رویای مرد مضحک نوشته‌ی فیودور داستایووسکی

۱

آذر ۱۳۹۶٫ بنیاد سینمایی فارابی منتخبی از فیلم‌های جشنواره‌ی مستند حقیقت و جشنواره فیلم کوتاه تهران را به نمایش گذاشته. بیشتر اوقاتم در سالن نمایش‌ می‌گذرد. میان یکی از سانس‌ها، با عجله بیرون می‌زنم سمت دفتر کارم، برای برداشتن یا گذاشتن چیزی. به اتاق که می‌رسم همکارم می‌گوید این آقا با شما کار داشت. تازه می‌فهمم دو ارباب رجوع نشسته‌اند به انتظار؛ پسری و دختری. دختر جوان‌تراست و پسر چهل و اندی ساله با موهایی کمی ژولیده اما مرتب و با زبانی سلیس و واژگانی که از سواد و اهل کتاب و فیلم بودنش حکایت دارد. 

پسر همان‌طور نشسته، پا روی پا انداخته، اما با‌ادب، می‌پرسد: 

  • شما فلانی‌اید؟

می‌گویم:

  •  خودمم.  

می‌شنوم که فیلمنامه‌ای داشته چند سالِ پیش و من یادداشتِ خوبی به عنوان گزارشِ کارِ شورای فیلمنامه در موردش نوشته‌ام. همه‌ی ‌این‌ها در حالی که از اعضای شورا هیچ‌کس موافق کار نبوده‌اند. اصلاً نمی‌دانم از کدام فیلمنامه حرف می‌زند. کارِ من خواندن فیلمنامه است اما میان این همه فیلمنامه سخت چیزی یادم بماند. اسم فیلمنامه را می‌پرسم. می‌گوید: 

  • رویای مرد مضحک. 

اسمش را می‌پرسم. با لبخند می‌گوید:

  • بابک خرم‌دین.

 با خنده می‌گویم:

  • همون بابک خرم‌دین معروف؟

 جواب نمی‌دهد. فقط لبخند. بعدها بهم می‌گوید این نام را به اصرار پدربزرگش گذاشته‌اند که به این شخصیت‌‌‌‌‌ِ تاریخی حسِ سمپاتی قوی‌ای داشته. عجله برای دیدنِ نمایش فیلمِ بعدی عجالاتاً منتفی می‌شود. معلوم می‌شود فیلمساز است و عشق فیلم. دعوتش می‌کنم برای دیدن فیلم‌ به سالن نمایش بیاید. می‌گوید:

  • کار داریم الان… بعد اما می‌آییم. 

 هیچ وقت نمی‌آید. اما من بعدها مدام می‌بینمش. قولِ پیگیری می‌دهم و ناگهان یادم می‌آید برای از دست ندادن سانس نمایشِ فیلم بعدی عجله دارم. خداحافظی می‌کنم و از اتاق می‌زنم بیرون.

هفته‌ی بعد فیلمنامه را خوانده‌ام و شیفته‌ی حال و فضای مُدرن و شاعرانه و خیال‌انگیزش شده‌ام. از همه مهمتر، فیلمنامه شباهت غریب به کارهای داستانی خودم دارد. فیلمنامه‌ی نیمه بلندی دارم به نام کاراکتر که حسرتِ ساختنش به دلم مانده و همین یکی دوسال پیش تا پای ساختش با یکی از بازیگران مطرح رفته‌ بودم اما از بد اقبالی و ضعفِ اراده‌، ساختش منتفی شده. 

در شورای فیلمنامه، باز همان داستان تکرار می‌شود. تنها مدافعِ فیلمنامه منم. بقیه اصلاً این گونه نوشتن را سینما نمی‌دانند. بحث بالا می‌گیرد اما بی‌نتیجه. فیلمنامه‌ی بابک خرم‌دین رد می‌شود. شماره‌اش را به من داده. برای دادن نتیجه تماس می‌گیرم. این‌بار حرف‌هایمان به جاهای دیگر هم می‌کشد. از فیلم‌ها و فیلمسازهای مورد علاقه‌مان حرف می‌زنیم. او عاشقِ تارکوفسکی و کیارستمی است. می‌خواهد فیلمنامه‌اش را با هدیه تهرانی بسازد. 

یک روز هم همراهش می‌آید فارابی. جلسه‌شان که با مدیریت تمام می‌شود صدایم می‌کنند حیاط. هدیه تهرانی چه فروتن و متواضع است و بابک خرم‌دین چه راحت و و صمیمی و مطمئن به اینکه فیلمش به حتم ساخته خواهد شد! از این در و آن در حرف می‌زنیم و مهمانانم را تا دم دروازه‌ی موزه‌ی آبگینه همراهی می‌کنم. 

چند هفته بعد، کتابخانه حسینیه ارشادم. تلفن همراهم زنگ می‌خورد. بابک خرم‌دین پشت خط است. از آن اعتماد به نفس سابق خبری نیست. کمی آشفته احوال است اما به صدای آرامش مگر تنش راه می‌یابد؟! انگار به صدای آب روان گوش سپرده باشی. 

مشکلی در جریان تولید پیش آمده. هدیه تهرانی از طرفِ تهیه‌ کننده‌ی خانم مشهورِ کار تقاضا کرده نقشش با مردِ شخصیتی اصلی عوض شود. تهرانی قرار بود نقش زیبای معشوقه را بازی کند؛ زنی اثیری که مرد قهرمان داستان ترکش کرده و حال از عذاب وجدان تنها گذاشتنش روز و شبش به کابوس بدل شده.

 چون فیلمنامه‌ی خودم در این حال و هوا است می‌دانم کاری است نشدنی. هدیه تهرانی بازیگری تیزبین است. می‌داند این فیلمنامه توسط چنین فیلمسازی دوباره نام او را سر زبان‌ها می‌اندازد. خیلی از بازیگرهای ما این فُراست و درک را ندارند اما چیزی که او می‌خواهد کاری است ناممکن. فیلمنامه را از اساس و بنیاد به هم می‌ریزد. چیزی که خواهانش است فیلمنامه‌‌ای دیگر است. می‌گویم:

  •  قبول نکن. 

خداحافظی می‌کنیم. 

دیدارِ بعدی ما چند ماه بعد خانه‌ی بابک خرم‌دین است. عصری با مترو خودم را می‌رسانم اکباتان. با مکافات فاز یک شهرک را با ماشین‌های سواری می‌روم. قسمتی از راه را باید پیاده رفت. جایی است متروکه که در روشنای روز هم آدم را می‌ترساند. خلوت و خالی. مثلِ جایی دور افتاده و فراموش شده. با پرس و جو خودم را می‌رسانم بلوک. صدای خرم‌دین از پشت اف‌اف راهنمایی‌ام می‌کند طبقه‌ی ۶٫ 

 بابک دمِ در خانه ایستاده. درِ آپارتمان باز می‌شود به راهروی مستطیل شکل کوچکی با چند اتاق اطرافش. گوشه‌ی راست، گمانم اتاقِ نشیمن خانه است که میان سایه‌ها و ملحفه‌های کشیده روی مبل دور از دسترس به نظر می‌رسد.انگار سال‌هاست در این خانه مهمانی‌ای گرفته نشده.

 می‌رویم سمتِ اتاقش. از اتاق دیگری آن‌‌سوتر، درِ نیمه‌بازی است با چراغی روشن. معلوم است کسانی داخل اتاقند که از چشم مهمان تازه آمده پنهان شده‌اند. اتاقِ بابک، جای کوچکی است با یک تختِ یک نفره و مقداری زیادی کتاب سینمایی و هنری و یک PC قدیمی و لب‌تابی فرسوده. جایی که بابک فیلم‌های محبوبش را می‌بیند و خودش را مشغول می‌کند با موسیقی باروک، باخ و آلبینونی و البته واگنر و باقی کلاسیک‌ها. 

بابک یک شلوارک پوشیده و تی‌شرت و خودش از من پذیرایی می‌کند. از اتاق بیرون می‌رود با چایی‌ای قهوه‌ای میوه‌ای شیرینی‌ای برمی‌گردد. می‌گوید:

  •  با پدر مادرم زندگی‌ می‌کنم. 

تعجبم را که می‌بیند می‌خندد. می‌گوید:

  •  خیلی عجیبه؟ نه؟ 

چیزی از پدر مادرش یا خانواده‌اش نمی‌گوید. فقط اشاره می‌کند:

  • یه جورهایی مراقبِ شونم. 

بعد صحبت می‌کشد به فیلم‌هایی که ساخته. سه تایش را روی فلش برایم می‌ریزد. یک فیلم داستانی ۲۲ دقیقه‌ای به نام بور بیجاده رنگ (۱۳۸۶). یک نیمه‌ بلند داستانی با نام کورسو(۱۳۸۹)، که هر دو را درهمین شهرک اکباتان و و در محیط اطرافِ بلوک‌شان ساخته. سومی فیلم داستانی بلند تجربی‌ای است که سال ۲۰۱۳ در لندن ساخته و سال ۱۳۹۴ اکران هنر و تجربه هم شده با نام سوگنامه‌ای برای یاشار.

 حالا نوبت‌ِ فیلمسازهای خارجی‌ است. نامِ آنجلوپولوس را می‌شنوم و یک فیلمساز مکزیکی که اسمش هم به گوشم نخورده: کارلوس ریگاداس. اصرار دارد «نور خاموش‌» این فیلمساز نابغه ی مکزیکی را حتماً ببینم. 

بابک با عکاسی آشناست و از روی اجبار برای گذارن زندگی تدریس سینما می‌کند. می‌گوید داستانِ عدم موافقتش با تغییر فیلمنامه را به تهیه کننده گفته و همه چیز تمام شده. می‌گوید ماجرا را که به اکبر عالمی، استادش، گفته، عالمی سخت از دستش عصبانی شده. به نظر عالمی، بابک فرصتِ عالی‌ برای ساخت فیلم بلندش از دست داده. هنوز تردید به جانش چنگ انداخته. می‌گوید:

–       نکند اشتباه کرده باشم. 

می‌گویم: 

  • نه

اما خودم هم حالا به شک افتاده‌ام. لحظه‌ای بعد، بابک برای کاری دارد می‌رود بیرون اتاق. انگار آن اتاقِ روبرو کارش دارند. چند دقیقه بعد، دستپاچه برمی‌گردد. در اتاق را می‌بندد. عذرخواهانه می‌گوید:

  •  پدرم تکرر ادرار داره. معذبه می‌ره دستشویی. ببخش می‌بندم در رو. 

بعد باز می‌گوید: 

  • ببخش نمی‌تونی از دستشویی استفاده کنی. برای بابا لگن گذاشتیم راحت باشه. 

فکر می‌کنم پدرش باید پیرمردی از کار افتاده و خیلی پیر باشد. عجیب آنکه صدای رد شدنش برای رفتن به دستشویی را هم نمی‌شنوم. نمی‌دانم سرمان به حرف گرم شده یا موسیقی کلاسیکی چیزی گوش می‌کنیم یا گپ و گفتی دیگری در کار است. فقط یادم مانده ساعت از ۹ شب که می‌گذرد، در این خانه آرام و قرار ندارم. به کمرویی ذاتی و حضورم به عنوان مهمان ناخوانده تعبیر می‌کنم. می‌خواهم بروم. بابک اصرار دارد برای شام بمانم. می‌گوید تخم مرغ چیزی درست می‌کند یا غذای ساده ی مجردی‌ که پسری در سن و سال او ممکن است دستش به پخت برود. می‌گوید از همه‌ی دوستانش این‌طور پذیرایی می‌کند. از دوست دخترش می‌گوید که فیلم‌‌نامه فیلم‌هایش را با کمک او می‌نویسد و با همکاری او تولید می‌کند. ‌می‌گویم:

–      همونی که اون روز فارابی همراهت بود؟ 

جوابش بله است. می‌پرسم:

  •  اینجا هم آمده؟

 می‌گوید:

  •  آره. چرا نیاد؟ همه‌ی زندگی‌مون با همه. 

در همه‌ی صحبت‌هایش پدر و مادرغائب‌اند. فقط خودش هست و دختری که آن روز همراهش بود و البته سینما. همه‌ی علاقه‌اش همین چیزها است.  

همراهم می‌آید پایین، با ماشین پرایدش مرا برساند. تاریکی شب، محیطِ اطراف خانه‌ی بابک را متروک‌تر کرده. خوب شد آمد. محال بود جرأت کنم تنهایی در چنین جایی قدم بزنم. حین رفتن سمتِ پارکینگ از برادرش هم حرف می‌زند که انگار رابطه ی خوبی دارند. این ماشین برادرش است گویا. خداحافظی می‌کنیم. 

کاوه: ولی ترس داره

. شاداب: چی!؟….مردن؟

 کاوه: نه!…. اینکه تو نمی دونی بعد مرگت قلبت تو سینه‌ی کی می تپه!… شاید تو سینه‌ی کسی می تپه که آدمای دیگه رو آزار می ده… شاید هم…(دیگر ادامه نمی‌دهد)

از فیلمنامه‌ی رویای مرد مضحک. نوشته‌ی بابک خرم‌دین

۲

۲۶ اردیبهشت ،۱۴۰۰ صفحه‌ی اینستاگرام‌ام را قبل بیرون رفتن از خانه باز می‌کنم. خبری آمده با این عنوان: «بابک خرم‌دین کارگردان به قتل رسیده. جسدِ مثله شده‌اش را در سطل زباله‌ی کنار خانه‌اش پیدا کرده‌اند. پدرش به قتل اعتراف کرده».

بهت، ترس حسِ ناامنی یک‌باره سرم خراب می‌شود. این چیزی ورای کابوس است. یک لحظه انگار صدایی نمی‌شنوم. در جهانِ دیگری‌ام؛ میان یک عالم پچ‌پچ و صدایی انگار آمده از میان سایه‌های ناشناسی آن‌سوی دیوارِ ترس و مرگ. 

فقط خبر قتلِ دردناک بابک نیست که اذیت می‌کند‌. تو جایی میان سر و صدا و بیهودگی دنیای بیرون زنده‌ای یک جوری بی‌خیالی ناگزیر دنیای ما زنده‌ها. چیزی شبیه قدم زدن میان گورستان و نگاه کردن به قبرهای خاک‌گرفته‌ی زیر پایت. 

آن روز تا آنجا که در توان دارم در پارک کنار خانه می‌دوم. نفسم بالا نمی‌آید از فرط دویدن. دست اما نمی‌کشم. می‌گویم اگر بابک توانسته دردِ مثله شدن را تحمل کند حتما من هم باید بتوانم. دقایقی بعد، پشت فرمان ماشین‌ام و بی‌هدف در خیابان‌های شهر پرسه می‌زنم. حس کسی را دارم که صداهای محیط برایش زیادی بلند و آزارنده است. از دست خودم عصبانی‌ام که نمی‌توانم کاری بکنم و تنها نظاره‌گری ساده‌ام. 

ظهر که به خانه برگشته‌ام نشسته‌ام به دیدنِ فیلم‌های بابک. دو فیلم کوتاهش از شاهکار چیزی کم ندارد. بور بیجاده‌رنگ، فیلم سیاه سفید جذابی است درباره ی زن میانسالِ خانه‌داری که با روزمرگی‌هایش سر می‌کند. کاربرد نور و قاب‌بندی و تصویرسازی مینی‌مالی که انگار از دل یک عکس متحرک سربر کشیده غافلگیرت می‌کند. بازیگران فیلم، مادر و خواهر بابک‌اند. خواهرش آرزو را فقط در این فیلم است که برای اولین بار می‌بینم.

مادر، مثل یک بازیگر حرفه‌ای کاربلد در دل دنیای متنِ فیلم  فرو رفته. مادر، انگار نقش خودش را بازی می‌کند. رخوتی نشسته بر چهره ی بی‌جان و از رمق افتاده‌اش چه تصویر ازیادنرفتنی‌ای از او ساخته! خواهرِ بابک سعی دارد سرخوشی و انرژی یک دختر هنرجوی کلاس بازیگری را بازی کند اما رخوت و بی‌اعتنایی و حواس‌پرتی از حال و سکناتش پیداست. آرزو، یازده سال بعد به شیوه‌ای مشابه ناپدید می‌شود. هفت سال قبل آن داماد خانواده، همسر آرزو، هم به طرز مرموزی از صفحه‌ی روزگار محو شده. خبرهای بعدی رازهای بیشتری را فاش می‌کند. 

یاد فیلم درخشش کوبریک می‌افتم. جایی که جک نیکلسون در نقش تورنس همراه خدمتکارِ غریب آن هتل متروکه، گریدی، به آن دستشویی قرمز رنگ آمده. گریدی می‌گوید پسر تورنس سعی دارد آشپزص سیاه‌پوستی را بی اجازه وارد هتل متروکه کند. این همه به این خاطر که به رغم سن کمش استعدادِ زیادی دارد و اینکه پسرک دارد از این استعدادش علیه خواست و قدرتِ پدر خانواده استفاده می‌کند. زیرا که از دید تورنس او پسر خیلی خودسری است. به عقیده ی گریدی، شاید او و بقیه‌ی اعضای خانواده به یک گفت‌و‌گوی خوب نیاز داشته باشند. مثل یکی از دخترهای گریدی که ابتدا یک جعبه کبریت دزدید اما جناب گریدی اصلاحش کرد و وقتی بقیه خانواده خواستند مانع شوند آن‌ها را هم اصلاح کرد.   

آرزو، در بور بیجاده رنگ، نقش دختری دارد بی‌اعتنا به رنج مادر، غرق در عالم جوانی. در واقعیت، مادر، شریک قتل این سه تن است. چیزی که باورکردنی نبود و سخت منکرش بودم. سعی می‌کردم به خودم تلقین کنم در آن شب کذایی، در خانه‌ی بابک، پدر چنان علیل بوده که با واکر از کنار اتاق گذشته و مادر، زن مهربانی است که مرگ قصاب‌گونه‌ی پسر به حتم دیوانه‌اش کرده.

 عصر همان روز فیلم‌های دوربین‌های مداربسته که به فضای مجازی راه پیدا می‌کند تمام داستان را روشن می‌کند. مادرِ رنج‌کشیده‌ی فیلم بور بیجاده رنگ، داخل آسانسور دستش را با سماجت روی دکمه‌ی توقف اتاقک گذاشته برنمی‌دارد. منتظر آنکه پدرخانه آمده باقی چمدان‌های حامل جسد بابک را در آن اتاقک نفرین شده جا دهد. 

قبل‌ از این صحنه، پدر وارد آسانسور شده. پیر است اما اصلاً نمی‌لنگد. بلندبالا است و سرپا و سالم. چمدان اول را که می‌آورد دستی هم به سر و رویش روبروی آینه‌ی اتاقک می کشد. انگار دارد خودش را برای مسافرتی چیزی آماده‌ می‌کند. یا قرار پیک نیک یا مهمانی‌ای در کار باشد. عجله‌ای هم ندارد. سر فرصت چمدان‌ها را می‌آورد. خالی‌شان می‌کند برمی‌گردد برای آوردن بقیه. 

مادر در قاب بعدی است و دکمه‌ی لعنتی اتاقک را نگه داشته ول نمی‌کند. انگار وظیفه‌ی ازلی و ابدی‌اش همین باشد. پدر وارد قاب شده و باقی چمدان‌ها و کیسه‌های زباله را آورده. اتاقک پر شده از چمدان و کیسه. این لحظه، پدر کار عجیبی می‌کند. با خشونت دستِ مادر را از دکمه‌ی اتاقک پس می‌زند. اتاقک راه می‌افتد. دقایقی بعداین دو همراه بابکِ جا گرفته در دلِ چمدان‌ها و کیسه از قاب خارج خواهند شد. 

صدای فیلمی که می‌بینم من را به خودم می‌آورد. حالا در حال دیدن کورسو هستم. کورسو فیلمی است پر از عشق و مهربانی. درباره‌ی ایثار. سویه‌ی دیگر دنیای کابوس‌گونه‌ی جهانِ ما. خانواده‌ای آپارتمان‌نشین به مسافرت می روند. کلید را دست سرایدارِ ترکمن پایین ساختمان می‌‌دهند. سرایدار در نبودِ صاحبخانه به خانه سرک می‌کشد. به معبدی از آثار بزرگان نقاشی اروپا  و موسیقی کلاسیک باروک که از ضبط خانه پخش می‌شود و کتابخانه‌ای که داستایوفسکی و فردریش نیچه زینت‌بخش کتابخانه‌اش است. میان کتاب‌ها اما مجموعه شعری از مختوم‌قلی، شاعر ترکمن، هم هست و مردِ سرایدار با شعرهای هموطنش چه خوش است!  پیش از این غریبه‌ای بوده اسیر در این دنیای ناشناخته. حالا ترکمنی است که شعرهای مختومقلی را چه عاشقانه می‌خواند! 

فقط هم این نیست. مرد، به اصرار همسرش، مهمانی بله برون در خانه‌ی ارباب برپا می‌کند. شب که صاحب‌خانه در را باز می‌کند مواجه می‌شود با انبوهی از کفش‌های تلمبار شده پشتِ در و بدن‌های خسته‌ای که کف نشیمن خانه به خواب رفته‌اند. بچه‌ای بیدار شده. صاحب‌خانه، پسرک را به سکوت دعوت می‌کند و آرام از خانه می‌رود. پایین در لابی به اهلِ خانه می‌گوید کلید را جا گذاشته و قانع‌شان می‌کند بروند. 

نمای بعدی، صبح روز بعد، سرایدار و خانواده‌اش آن پایین به زندگی روزانه‌اش مشغول‌اند. در پنجره‌ی باز مانده‌ی بالا، مرد صاحبخانه سر بیرون آورده و با چه آرامشی چیزی می‌نوشد. دوربین، شاخه‌های درخت را با موسیقی هندل دنبال می‌کند و به نور خورشید می‌رسد که از میان شاخه‌ها جلوه می‌کند. زیباتر از این نمی‌شد این سخن داستایوفسکی را سینمایی کرد؛ اینکه «زیبایی، جهان را نجات خواهد داد». سخنی که مطلعِ شروع فیلم بود و فیلم تفسیرِ سینمایی این تفکر است. 

در فیلم بلندِ بعدی، سوگنامه‌ای برای یاشار، رازهای نهان‌تری از زندگی بابک دستگیرمان می‌شود. فیلم درباره‌ی جوانی ایرانی آذری بی‌کاری است که به لندن مهاجرت کرده اما دلش پَر می‌کشد پیشِ پدر مادر پیرِ در ایران مانده‌اش. بابک هم مثل قهرمان فیلم، مدتی را در لندن گذرانده اما طاقت نیاورده و برگشته. می گفتند هدفش مراقبت از پدر پیرش بوده یا اینکه کار فیلمسازی‌اش را در ایران پی بگیرد یا که دلتنگی امان نداده و پی محبتی رفته که سرابی بیش نبوده یا پیگیر رازی بوده که در خانه‌‌ی پدری دفن شده. شاید برگشتن بابک به ناپدید شدن داماد خانواده ربط داشته یا مجموعه‌ای از این دلایل دست به دست هم  داده و بابک را به ایران برگردانده. 

سوگنامه‌ای برای یاشار، قدرت دو فیلم قبلی را ندارد اما سرشار از لحظات نابِ دلتنگی و نگاه عکاسانه‌ی فیلمساز به دنیایی است با تنالیته‌های خاکستری و بُغضی فرخورده، آماده آنکه گویی سر باز کند. فیلم، کلیدِ دیگری هم از زندگی بابک به دست می‌دهد. قهرمان فیلم در متروگردی‌هایش تیتر روزنامه‌هایی را می‌بیند از کودک آزاری توسط والدین.  با این همه، بابک به شدت حق‌شناس است و خود را وام‌دارمحبت پدرو مادرش حس می‌کند فیلم بور بیجاره رنگ را به مادرش تقدیم کرده و دوتای بعدی را به پدر و مادرش. 

در انتهای فیلم سوگنامه‌ای برای یاشار، قهرمان فیلم روی نیمکتی نشسته. باران کاملاً خیسش کرده و او بُغض کرده است و دلتنگ. دست پدر با موسیقی آلبینونی وارد کادر می‌شود و پسر حق‌شناسانه دستِ پدر را بوسیده، سر بلند می کند. پدر و مادر در ایران مانده، بالای سرش‌ هستند. پسر بلند شده آن‌ها را در آغوش می‌گیرد. فصلی یادآور صحنه‌ی مشابهی از فیلم سولاریس تارکوفسکی. جایی در پایان فیلم، وقتی که قهرمان فیلم از اقیانوس سولاریس به زمین برگشته وپیش پای پدر زانو زده. باران روی شانه‌های پدر می‌ریزد. دوربین بالا می کشد و پدر و پسر و سیاره‌ی زمین را جزیره‌ای در دل اقیانوس رازآمیز سولاریس نشان می‌دهد. 

دوست دارم پایانِ داستان ما چیز دیگری باشد؛ اینکه بابک سالم است و مشغول کار روی فیلمنامه‌اش؛ رویای مرد مضحک. داماد و دختر خانواده گم نشده‌اند و پدر آن اعترافات هولناک را نکرده. در خیالِ  من، مهمانی‌ای خانه‌ی بابک برپا شده و او از همه پذیرایی می‌کند. همه داخل عکس‌اند و آماده‌ِ‌ی آنکه لحظه‌‌ای جاودانه ثبت شود. ناگهان بابک کار عجیبی می‌کند. پیش پای پدر زانو می‌زند و سر روی دستانش می‌گذارد. در خانه، به طرز غریبی باران گرفته و باران روی شانه‌ی بابک می‌ریزد. از مهمانان و خودِ خانه خبری نیست. فقط فضایی مه گرفته است و صدای بابک که از درون با من حرف می زند. به گمانم این صدا را تا پایان عمر نتوانم  فراموش کنم. 

 

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها