تاریخ انتشار:1403/11/28 - 09:40 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 206220

سینماسینما، حبیب باوی ساجد

بسا چیزی که اینک در باب آن می نویسم، چندان برای علاقه‌مندان امروز سینما و حتی دانشجویان سینما و حتی فراتراز آن، برای برخی از فیلم سازان جوان اهمیتِ چندانی ندارد. اما راستش، چنین چیزی که درباب آن خواهم نوشت، برای چند نسل از فیلم سازان جهان اهمیت داشت و لذتی که در توجه به آن و تجربه ی عشق ورزی با آن پدید می آمد، حسرتی است که یحتمل بر دل و جانِ بسیاری از نسلِ امروز سینما می ماند.

آن تجربه، آن موضوع، عکس است. بله عکس صحنه و پشت صحنه فیلم‌ها. روزگاری بود که به این سرعت هیچ گونه عکسِ صحنه و پشت صحنه از فیلم ها منتشر نمی شد، مگر این که باید چند هفته یا یک ماه صبر می کردیم مجلات وهفته نامه های سینمایی عکس هایی از صحنه و پشت صحنه چاپ و منتشر کنند، و آن هم سیاه وسفید و در ابعاد کوچک. در نتیجه ما عشاق اهوازیِ سینما، سایه سار جنگ وقتی به سینما می رفتیم، تمام عکس های دوطرف ویترین سینما را با ولع نگاه می کردیم. آن قدر خیره برعکس ها می شدیم که وقتی فیلم را می دیدیم، متوجه می شدیم کدام فریم را عکاس خارج از فیلم برداری گرفته (چون آن صحنه در فیلم نبود) بعد ما با دیدن عکس ها تخیل می کردیم، بعد به تناسب حالت آدم ها در عکس ها، صدا را هم به تخیل مان اضافه می کردیم. گاهی هم سینماها، کنار گیشه دستگاه پخش صدا نصب می کردند تا صدای فیلم ها پخش شود و مخاطب را به سینما بکشانند. در نتیجه ما گاه عکس های ویترین را با صدای واقعی فیلم هم می دیدیم ومی شنیدیم.

به همین خاطر است که عکاس اهمیت داشت، عکس اهمیت داشت. آن زمان همانند الان فیلم های پشت صحنه اصلأ بیرون نمی آمد. در نتیجه ما وقتی عکس پشت صحنه می دیدیم که معمولأ کارگردان کنار فیلمبردار بود و فیلمبردار چشم به ویزور چسبانده بود، با تخیل مان، صحنه ای را که آن لحظه فیلم برداری می شد با عکس های صحنه تطبیق می دادیم که مثلا الان این صحنه را فیلم برداری می کنند. آن زمان همانند الان فیلم ها در دسترس نبودند، اگر هم بودند باید ویدئو می داشتی. ویدئو هم جرم بود، هم آدم پولدارها داشتند که ما نبودیم. در نتیجه عکس ها با ما حرف می زدند. نخستین فیلم داستانی کوتاهم «از رویا تا واقعیت» را که در۱۷ سالگی ساختم، از عکس ها همپای فیلم ها یاد گرفته بودم.

دومین فیلم کوتاهم «دست ها» را که ساختم، از عکس صحنه «چریکه تارا» که در کتاب نقد آثار بهرام بیضایی، نوشته زاون قوکاسیان چاپ شده بود، میزانسن را گرفتم (آن جا که سوسن تسلیمی و منوچهر فرید پشت به هم نشسته‌اند) سال ها بعد فیلم «چریکه تارا» را دیدم. کتاب تاریخ سینمای ایران نوشته جمال امید را به خاطر عکس هایش می رفتم در یکی از کتابخانه های اداره‌ای می دیدم و می خواندم و عاقبت عکس پشت صحنه «گوزن‌ها» را که بهروز وثوقی و نعمت حقیقی و مسعود کیمیایی روی تخت دراز کشیده اند از فرط دوست داشتن از کتاب پاره کردم و بردم (دزدیدم!؟). کتاب «هیچکاک همیشه استاد» نوشته مسعود فراستی با آن حجم عجیب و غریب و آن همه عکس هایش که دیدن آن عکس ها یک ترم فیلم سازی بود، قیمت ۲۵۰۰ تومان بود. کی این همه را پول را داشت؟ در نتیجه هرروز می رفتم از پشت ویترین کتابفروشی جعفری آن را نگاه می کردم، بعد می رفتم مثلأ این که می خواهم آن را بخرم، تورق می کردم (سال ها بعد به مناسبت تولدم، دوستی آن  را برایم خرید که راستش حالا با این که کتاب مال خودم است، اما لذت تورق آن دوران و نگاه حسرتمند از پس ویترین کتابفروشی چیزدیگری بود.)

باری، عکس برای فروش فیلم مهم بود، عکاس مهم بود. برای همین است که کلی اسم عکاس از کودکی در ذهنم جا خوش کرده است. الان رسمأ عکاس فیلم وجود ندارد. اگرهم وجود دارد، فقط برای برخی از صحنه ها که بازیگران مشهور بازی دارند، عکاس را صدا می کنند. اصلأ عکاس تمام روزهای فیلم برداری حضور داشته باشد وعکس بگیرد، عکس ها را کجا می خواهند نشان بدهند؟ الان که چند تا سینما در یک جا هستند، جایی برای ویترین عکس های فیلم نیست. جای عکس ها را پوسترهای کج سلیقه و بی روح و کلیشه ای گرفته اند. درست مثل خیلی از فیلم های امروز که انگار یک نفر همه شان را ساخته است. کاش سینمای امروز از کلاسیک ها دزدی می کردند، لااقل در این صورت به زندگی نزدیک تر می شدند، چون کلاسیک ها از زندگی می آمدند.

حالا از دورانی که عکس های اصغر بیچاره با آدم حرف می زدند، گذشته است. عکس های امیر نادری، عکس های حسین ملکی. عکس های میترا محاسنی و همسرش عزیز ساعتی. عکس های رضا بانکی و اکبر اصفهانی و رضا مهاجر و فوأد نجف زاده و شهاب الدین عادل.

اول عکس های آتیشای اهواز را دیدم، بعد فیلمِ «فرار از تله» را. همیشه عکس برای ما جلوتراز فیلم بود. حالا سال هاست هیچ عکسی از صحنه و پشت صحنه دلم را نمی برد.

کلاسیک ها آموزگاران متواضع سینما بودند که فیلم های شان هم از زندگی می آمدند. عکس های خوب سینما همیشه سیاه و سفید ماندند.

(فرازی از کتاب «روزنه ای به تاریخ سینمای ایران»/ حبیب باوی ساجد/ در دست انتشار)

لینک کوتاه

 

آخرین ها