تاریخ انتشار:1400/09/23 - 14:22 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 166097

سینماسینما، آرش عنایتی

مستند «ناگهان ذهنم ایستاد» به کارگردانی مهدی باقری؛ به نمایش درآمده در جشنواره سینماحقیقت 

به گمان‌م هم‌چنان، مستندِ «پیر پسر» بهترین اثر مهدی باقری است. مستندی خونگارانه بود که بخش اعظم‌اش به رابطه‌ی پدر و پسر می‌پرداخت. حدیث نفسی بود که نَفْسی، نَفَس به نَفَس با آن زیسته و این بود، که از دل برمی‌آمد و بر دل می‌نشست. در دوره‌ی قبل اما سفارشی داشت به ظاهر از شهر یزد و فیلمی ساخت به نام «زخم قند». این‌بار هم پدر، به فریاد پسر رسیده بود. بیماری پدر، نُصب‌اش و  نسبت نگران کننده‌ی همین بیماری در شهر، مقدمه‌ای شده بود برای فهم بهتر شهر؛ و رفتن و گفتن از تغییر ذائقه فرهنگی و مناسبات نابسامان اجتماعی. به هر ترتیب کمّی شناخت، با کمیتِ سلامتی پدر و کیفیت رابطه‌شان متوازن شده بود هرچند به اغماض و هرچند به تسامح. گویی شیرینی قبل مزه کرده این شده که به هوس گزِ اصفهان، گز نکرده پاره کرده!  این‌بار، همان فرمولِ قبل را برای معادله‌ای به کار برده که مجهولات‌اش بسیارند و توان‌ِ سازنده‌اش کم! معلومی(پدر) هم ندارد که گره از حل آن بگشاید یا حداقل مخرج مشترکی میان آن‌ها برقرار کند. این شده که به تصور فرمول امتحان پس داده‌ی قبل، میان بیماری ام ‌اس و شهرِ اصفهان، ارتباطی برقرار ساخته. نه اینکه ارتباطی نیست، که هست اما، به جواب رسیده یا از دیدن برگه‌ی شخصی دیگر یا از حل‌المسائل! بنابراین، از تشریح و توضیح رابطه و راه‌حل مسئله ناتوان است. مشکل بزرگ‌تر این‌که دیگر رابطه‌ی خویشاوندی وجود ندارد که به دادش برسد و آن‌قدر از سوژه‌اش دور است که نگاه‌اش چه به بیمار و چه به شهر از نگاه توریستی فراتر نمی‌رود (برای نمونه، به نحوه‌ی مواجه‌اش با دو کاراکتر بیمار زن و پرسش‌اش درباره‌ی ازدواج دو بیمار نگاه کنید) یا به نماهایی که از منار و سقف مساجد ارائه می‌کند -که در هزاران فیلم دیگر و بعضاً هزاران بار بهتر دیده‌ایم- توجه کنید. نه شهر را می‌شناسد و نه ساکنان‌اش را، این شده که بیماران و پزشک‌هایش به هر شهری می‌خورند و یا می‌توان خوراند، هم‌چنان که آن جمعِ کافه‌نشین، معلوم نیست چه می‌گویند. هم هستند و هم نیستند. وضعیت بینابینی دارند، هم می‌شد که باشند و هم نباشند! (بر وزن و سیاق گفته‌های یکی از کافه نشینان، مبنی بر این جملات بی درد و بی تعهد که هم فراموشی است، هم عدم فراموشی!) به بیان دیگر، مهدی باقری دکمه‌ای (بخوانید همان نوشته‌ی وبلاگیِ آن بیمار ام‌اس) یافته و خواسته بر وزن آن کتی بدوزد که نمی‌داند قواره‌اش چیست! این می‌شود که نه به تن بیماری می‌نشیند و نه برازنده‌ی شهر است! یقه‌ی شهر را گرفته و آستین بیمار! با این همه، مهدی باقری آن‌قدر در کارش تبحر دارد که دیدن فیلم‌اش تجربه‌ای لذت بخش باشد. وقتی که از دانش سینمایی‌اش برای بیان روایت‌های دو بیمار بهره می‌گیرد برای نمونه، برش نمای صحبت‌های یکی از بیماران وقتی در مورد بی وفایی‌های عمو و دیگر بستگان‌اش می‌گوید به نمایی که همان شخص، به سگ‌ی غذا می‌دهد و مواجهه ی سگ را با او می‌بینیم. 

مهدی باقری انگار زمانه اش را نمی‌شناسد. آن‌گونه که رودخانه‌‌ی فیلم‌اش، پر آب و جاری است. او نگرانِ ام ‌اس شهری است که سرطان خون گرفته و از کم‌سویی چشمانی می‌گوید که امروز از آن‌ها، خون روان است.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها