تاریخ انتشار:1404/05/19 - 14:13 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 210203

سینماسینما، عزیزالله حاجی مشهدی

بهره بُردن از درونمایه‌ی برخی از آثار نمایشی ویلیام شکسپیر (William Shakespeare) نمایشنامه‌نویس، شاعر و بازیگر بلندآوازه‌ی انگلیسی، در قالب اقتباس های سینمایی و نمایشی در میان فیلمنامه نویسان و نمایشنامه پردازان تازگی ندارد. مهم ترین دلیل این توجّه به تراژدی هایی از نوع «مکبث» (Macbeth) به درونمایه‌ی هشداردهنده و عبرت آموز آن ها مربوط می شود. درونمایه یی که  از زاویه ی اخلاق گرایی و انسان مداری، به نکوهش آزمندی و دنیاداری و قدرت طلبی می پردازد و نمایش بدفرجامی خودکامه هایی که خواسته یا خواسته در این گرداب ها گرفتار شده اند، در مرکز توجه اقتباس کنندگان این گونه آثار قرار می گیرد.

نیما گودرزی، نویسنده، طراح و کارگردان نمایش «مکبثِ نهیلیسم» با سابقه ی بازیگری در تئاتر و همچنین کارگردانی نمایش  و ثبت کارهایی چون: «نخل و کوسه»، «انتظار با بوی نرگس»  و «بانوان و آقایان» و «چهار خاطره از جنگ»، این بار به سراغ نمایش «مکبثِ» شکسپیر رفته است و با برداشتی آزاد از این اثر ارزنده، با اجرا ی آن در شکل و قالبی تازه – در صحنه پردازی –  و نوآوری در بیان، حاصل تجربه ها و آموخته هایش را در تالار سایه ی مجموعه ی تئاترشهر، به تماشا گذاشته است. کار قابل اعتنایی که بی گمان می توان ردّ پای آموزه های پدر هنرمندش شکرخدا گودرزی (کارگردان و بازیگر سینما و تئاتر) را در آن به خوبی به تماشا نشست. صد البته در این نمایش  برخورداری از مشاوره ی حسین مسافر آستانه را  نیز نمی توان نادیده گرفت.

نیما گودرزی با پرهیز آگاهانه از اجرای کلاسیک یک نمایش آشنا، با فضایی پُراندوه وسوگوارانه     (Tragic)  کوشیده است تا با نگاهی پَسانوگرا (Postmodern) از زاویه ی معناشناسی (Semantics)  و برخی مفاهیم فلسفی از جمله: نیهیلیسم (Nihilism) به معنای پوچ انگاری و اگزیستانسیالیسم  (Existentialism)  به معنای هستی گرایی و اصالت وجود درونمایه ی چنین اثری را  در میان انسان معاصر و امروزی نیز تعمیم پذیر جلوه دهد. هرچند همجواری این دو مکتب و جریان فلسفی به نسبت متضاد نیز در کنار هم ممکن است چندان توجیهی نداشته باشد.

در بررسی چنین نمایشی، به دلیل طراحی هوشمندانه و در عین حال کمینه گرای آن(minimalism)   در استفاده از وسایل موجود در صحنه، نمی توان به شکل(form)  و قالب اثر نمایش بی اعتنا بود و از کنار آن به سادگی گذشت. وقتی که برای نمایش خونبار بودن فضا و حضور همیشگی خون در صحنه از آغاز تا پایان نمایش از پارچه های سرخ رنگی که کف صحنه ی نمایش را می پوشاند، استفاده می شود و گاه از همین پارچه خون رنگ را  برای پوشاندن سر و روی بازیگران به کار می گیرند، آشکارا وفاداری به کمینه گرایی در صحنه پردازی را می توان شاهد بود. در همین بخش از صحنه پردازی که به شکل ظاهری و به نحوه ی پرداخت نمایش مربوط می شود، استفاده از عناصر ساده یی چون: طبل، کلاه خُودهای ویژه نمایش شبیه خوانی (نمایش تعزیه) به کارگیری پَرهای سرخ و سفیدی که بر کلاه خَودها زده شده است و رنگ هایی که گویی هریک از بازیگران نمایش را در رده ی خوبان و بدان (اصفیا و اشقیا) یا دوستان و دشمنان قرار می دهد.  افزون بر این ها، روزگار و زمانه ی رخدادهای موجود در  چنین نمایشی نیز با روزگارنو پیوند می خورَد تا آمیزه ی معناداری از گره زدن سرنوشت انسان معاصر با آدم های دورانِ سپری شده به نمایش گذاشته شود.

برپایه ی همان اصل برداشت آزاد از نمایش «مکبث»، نمایشنامه پرداز به خود اجازه می دهد تا به جای استفاده از صحنه هایی در زمان ها و مکان های گوناگون، کار را در یک فضا ی مشخص با آرایه های کم شمار به تماشا بگذارد و به نمایش رخدادها در زمان ها و مکان های مختلف نیز ناگزیر نشود. به همین روی، در صحنه پردازی نمایش ، کارگردان به درستی بر اصل کمینه گرایی وفادار باقی می ماند و در عمل، به انسجام بخشیِ نمایش خود کمک می کند.

از نگاه داستان پردازی نیز از همان آغازین لحظه های شروع نمایش، زنی با شمایل جادوگران، پیشگویی می کند که مکبث ( فرمانده ی اسکاتلندی) به زودی شاه خواهد شد! با همین پیشگویی، آتش آزمندی و حِرص و طمع و قدرت طلبی در وجود مکبث شعله ور می شود و خیلی زود با وسوسه شدن از سوی همسرش ( لیدی مکبث)  دست هایش به خون پادشاه دانکن آلوده می شود و پادشاه را به قتل می رساند. رسیدن به تخت پادشاهی برای مکبث ، سرآغاز رنج های تازه است. عطشِ قدرت طلبی و میل به خودکامگی ، هر روز در وجودش فزونی می یابد تا جایی که برای سرکوب شورشیان  و مخالفان خود راهی به جز کشتن و ریختن خون آنان نمی شناسد. بر پایه ی نگاه تقدیرگرایانه ی حاکم بر این گونه ی نمایشی، در سایه ی جبری مَحتوم، سرانجام خود مکبث نیز به دست مک داف کشته می شود و پسر دانکن به پادشاهی می رسد.

در نمایش «مکبث»، با برداشت آزاد، به روایت نیما گودرزی نیز، با وفاداری به مضمون نمایش اصلی، بر گریزناپذیری مکافات در پی هر جنایتی که رُخ دهد، تاکید می شود و کم شدن تعداد شخصیت های محوری و فرعی نمایش در مقایسه با نمایش اصلی، (برای نمونه : شمار  جادوگران، کوتاه شدن زمان و کم شدن مکان رخدادها و…) تغییری در مضمون و درونمایه ی نمایش به وجود نیاورده است.

گذشته از نکته هایی که به اشاره در باره ی شکل (form) و درونمایه  (theme)این نمایش گفته شد، در اجرای نمایش که به اصلی ترین بخش کار یعنی هدایت بازیگران و بازی های کم نقص آنان در یک کار گروهی مربوط می شود، خوشبختانه شاهد بازی های خوب و چشمگیری هستیم که در نگاه کلی- از بازیگر نقش جادوگر (فاطیما درستکار) گرفته تا بازیگران نقش های: لیدی مکبث (نگین خامسی )، مکبث (رضا جهانی)، شاه و پزشک (علی شجره)، زن کُرد و پرستار (فرشته فراز) هیچ یک از بازیگران در صحنه کم فروغ ظاهر نمی شوند. حتی سه بازیگر هم‌سرا (ثنا رابطی، کوثر رستمی و نفس نیکنامی ) نیز که به ظاهر بیش تر برای پُرکردن فضای صحنه و تعادل بخشی در میزانسن به کار گرفته می شوند، به عنوان یک گروه کوچک همخوان چه با خودشان و چه با سایر بازیگران اصلی نمایش، در برخی از صحنه ها، چنان همسرایی می کنند که  گویی همگی در سور و سوگی مشترک، با یک صدا،  هلهله ی شادی سرمی دهند،  یا در سوگ عزیزی در خون تپیده، مویه می کنند. حتی استفاده از برخی صداهای حیوانی، از صدای کلاغ و قورباغه گرفته تا عوعوی سگ هم برای صحنه هایی که همسرایان به تمسخر و ریشخندکسی می پردازند ،به ویژه برای نمایش اوج جنونِ لیدی مکبث، همه و همه برای عبور از لحظه های سنگین سوگواری های نمایش، کارساز می شود. برای غنا بخشیدن ی به شکل و طراحی نمایش، استفاده از نمادهایی چون  آینه و نقش ها و آرایه هایی که بر روی تن پوش های بازیگرانی چون: مکبث، پادشاه و لیدی مکبث و زن جادوگر (نقشک کُره ی زمین، طرحی از شازده کوچولو وگل سرخ، درهم آمیختگی حروف فارسی و لاتین و…) همگی  با هدف  غنا بخشیدن به شکل و طراحی نمایش و پیوند میان گذشته و امروز، صورت پذیرفته است.

تک خوانی زن کُرد که شعرهایش مرثیه یی سوزناک است، به عنوان بخشی از آیین کهن «چَمَر»(chamar) وام گرفته ازقوم لُر در ایران ، نمایشی از یک مراسم سوگواری است که عزاداران زن با لباس های سیاه برتن، با همراهی سازهایی مثل سُرنا و دُهُل (با طراحی موسیقی احسان تارُخ)  وبا حرکات نمادین سوگواری می کنند ومویه کُنان با خراشیدن صورت خود  در کنار مردان که خاک بر سر و صورت خود می ریزند، همبستگی و همدردی خودرا به نمایش می گذارند. صدالبته چه بسا که تماشاگر عادی چنین نمایشی نتواند چنین بخش هایی از نمایش را به سادگی با تراژدی مکبث پیوند بزند، اما وقتی قرار است به تماشای نمایشی  بنشینیم که برآن است تا درد و داغ های مشترک ِ دیروز و امروز بشر را همگون و یکسان به تماشا بگذارد، پذیرش این بی تناسبی ظاهری برای ما آسان تر می شود. به کارگیری زبان و گویشی متفاوت از سایر بازیگران نمایش  برای شخصیت زن کُرد ، به  این نمایش،  رنگی بومی می بخشد که سور و سوگ بشری را فارغ از رنگ و نژاد و ملّیت و سرزمینی که در آن زیست می کنند، مشترک و همگون جلوه می دهد. شاید روزی روزگاری با امید همدلی، آدم هایی از اقلیم های گوناگون بتوانند به  زبان مشترکی دست یابند. هرچند که گفته اند: «همدلی از هم زبانی خوشتر است.»

بهره گیری از نوعی گفتار متن یا خوانش بخش کوتاهی از داستان کتاب «شازده کوچولو» توسط صداپیشگان و همچنین استفاده از صدای دوچهره ی نامدار ادبیات معاصر ایران (استاد شفیعی کدکنی و زنده یاد استاد هوشنگ ابتهاج)  باز هم برای دور شدن از فضای تراژدی مکبث و پرداختن به مفاهیم فلسفی اصالت وجودی کار خوبی است، اما گاهی این بخش از آواهای شنیداری چنان به حاشیه می روند و کم رنگ و مخدوش به گوش می رسند که شاید بود و نبودشان یکسان تلقی شود.گذشته از این ها، برای فضاسازی بهتر و عمق بخشیدن به صحنه، در طراحی چنین نمایشی باید ازتصویر سازی پس زمینه یا تصویرسازی پشتِ نما (back projection) در طول اجرای نمایش، بیش تر از این ها استفاده می شد.

در واپسین لحظات تماشای نمایش، پُرسشی در ذهنم رسوب کرده بود: چرا «مکبث و نهیلیسم»؟ از منظر زبان‌شناختی، این ترکیب در نگاه نخست می‌تواند گمراه‌کننده و به گونه یی نادرست به نظر برسد ؛ اگر قصد، توصیف مکبث به‌عنوان حامل خصیصه‌یی فکری و رفتاری باشد، شاید «مکبثِ نهیلیست» شکل دقیق‌تری می‌بود. اما کارگردان در توضیحی بسیار کوتاه و روشن در معرّفی این نمایش، گویی بر این نکته تأکید دارد که هدفش نه انتسابِ یک صفت به شخصیت، بلکه بیانِ یک نسبت بنیادین است: مکبث به‌مثابه‌ی یک  تراژدی‌ تمام عیار که در دل و بافتِ نهیلیسم بازخوانی می‌شود. در این خوانش، آنچه اهمیت دارد نه فردِیت مکبث، بلکه زیست‌جهان اوست؛ جهانی که در آن فروپاشی معنا، تردید نسبت به هر ارزش، و حسِّ ناگزیر سقوط، همچون مه یا توده یی ابر سیاه بر سراسر صحنه گسترده می‌شود.  با نگاهی دوباره از این منظر، عنوان اثر، در حکم کلیدی‌ست که دریچه‌ی ورود به تأویل تازه‌ یی از شکسپیر را می‌گشاید؛ تأویلی که مکبث را نه تنها قربانی «بلندپروازی» ، بلکه زاده و محکوم  پوچی و  بی‌معنایی می بیند!

لینک کوتاه

 

آخرین ها