تاریخ انتشار:1402/06/11 - 18:45 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 189920

سینماسینما، زهرا مشتاق

چرا جهان پر از دست‌انداز است؟ یا چه کسی است که جوابگوی آرزوهای بر باد رفته باشد؟ زندگی‌هایی که از دست می‌رود، دیگر رفته. مثل مامان آرزو، بابا و نامادری آرزو و پای لنگی که به خاطر یک حادثه، تا ابد، برای آرزو می‌ماند. راستی، چرا نسل کفتارها منقرض نمی‌شود؟ اما فیل و کرگدن و یوزپلنگ ایرانی در معرض انقراض هستند؟ یعنی کفتار از همه اینها و یک عالمه حیوان و آدم دیگر قوی‌تر است؟ یعنی اینجا قانون جنگل است که ضعیف‌ترها بمیرند و فقط قوی‌ترها زنده بمانند؟ پس بقیه چی؟ آنها باید چه کار کنند؟
هستی نویسنده، همه ما هستیم. هر دفعه به یک شکلی، در یک لباسی، از یک ورزشکار موفق گرفته تا یک آدم وسواسی که سندرم باز کردن تمام پنجره‌ها را دارد، چون فکر می‌کند هوا به اندازه کافی وجود ندارد. اینجور وقت‌ها، کفتارهای قوی می‌زنند لهت می‌کنند تا بتمرگی سر جایت. چون این گنده گویی‌ها به تو نیامده. چون کفتار قوی، با اینکه خیلی پست و کثیف است و خودش هم درست مثل تو و بقیه یک کفتار است، ولی برای همه تصمیم می‌گیرد. اوست که تصمیم می‌گیرد کی زنده باشد، کی برود زندان و کی بمیرد.
و تنها چیزی که می‌تواند هستی و مستی و آرزو و بقیه را نجات بدهد، پناه بردن به کلمات و کتاب‌هاست. در کتاب‌هاست که آدم‌ها یاد می‌گیرند چه کار کنند و سکان زندگی‌شان را به کدام سمت هدایت کنند تا از زندگی سخیف کفتاری، خودشان را بکشند بالا و یکی دیگر بشوند. به سطح و ساحت دیگری برسند. شاید قصه آدم‌ها، قصه جبر و تقدیر باشد؛ یا حادثه‌های کوچکی که مسیر سرنوشت و زندگی را برای همیشه تغییر می‌دهد. برای همین است که اول فیلم، یک آدمی که فقط صدایش شنیده می‌شود و بیننده حتی فکر می‌کند، نویسنده جوان دارد با یک روح حرف می‌زند، چند بار تکرار می‌کند آن چیز، چیزی که هیچ‌کس نمی‌داند چیست، سر جایش نیست. و بقیه داستان، یعنی بقیه زندگی آدم‌ها، درست به همین دلیل، که آن چیز سر جایش نیست، دستخوش تغییرات تلخ و مرگبار می‌شود. و اینجاست که حق داری بپرسی، مسئولیت سر جایش نبودن آن چیز با کیست؟ و چرا و به چه دلیل تاوان آن را باید بقیه بدهند؟ با زندگی‌های نکبتی که سراغشان می‌آید، یا کسانی پر و بال و جا و منصب بگیرند که به خواب خودشان و هفت جدشان هم نمی‌آمده. داستان چیست؟ چرا انگار هیچی سر جای خودش نیست؟ چرا هی دست و پا می‌زنیم؟ چرا هی نمی‌شود؟ چرا بیشتر فرو می‌رویم؟ چرا هیچ‌کس لعنتی نیست که یک فکری به حال این دست‌اندازها بکند؟ و همه ما انگار یکی هستیم. داستانی که در صورت‌های مختلف حلول پیدا می‌کند و می‌شود یکی از ما که خسته شدیم از ادامه این همه تلخی، این همه زندگی بر باد رفته. قاعدتا باید حتما یکی باشد که مسئول همه این چیزها باشد. وگرنه نمی‌شود که در این تاریکی یا حتی وسط روز روشن این همه دست‌انداز را رد کرد و هیچی هم نشود. تو می‌توانی؟
شاید باید این را هم نوشت که تعریف کردن چنین داستان‌های تو در تویی وسط سینمای زهوار درفته‌ای که فقط فیلم کمدی‌های آن چنانی‌اش می‌فروشد و بقیه سینمای جدی‌اش ول معطل و کیلویی چند است، خیلی دل و جسارت می‌خواهد. این که حرف و دغدغه و فکرت را قایم کنی لای تاکسی نارنجی بازیگرانی که وسط سکانس، زن و شوهری‌شان اعلام بشود تا بتوانند بقیه قصه را تعریف کنند، یا باد بردن برگه کنکور و رسیدن آن درست به دست بی‌لیاقت‌ترین و بی‌سوادترین داوطلب و ممتحنی که به جای شنیدن حرف حق دختری که از قضا از سوی همان ممتحن به او ظلم شده و باز هم مورد بی‌عدالتی قرار بگیرد، خیلی خوب و لازم است. چون یک تلنگر است، یک آینه است که خودت را بهت نشان می‌دهد چطوری درست وسط معرکه ایستادی و انگار یادت رفته که باید کک تو را بگزد. باید این خارش آنقدر تمام بدنت را سرخ و خونی کند، که تنبانت را بکشی بالا و فکر یک چاره باشد.
داستان دست‌انداز یا آرزوی جهان بر باد رفته، کمدی نیست که تو را بخنداند. بیشتر عصبانی‌ات می‌کند و تو را به فکر می‌برد که چرا، کجا، کدام دست انداز، کدام کفتار…

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

 

آخرین ها