تاریخ انتشار:1400/02/21 - 10:57 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 155516

سینماسینما، زهرا مشتاق

باران باریده است. صندلی‌ها خیس است و هنوز قطرات جامانده از باران از میان برگ‌های سبز درختان جاری است. روی یکی از همین صندلی‌های آبی‌رنگ خیس می‌نشینم. تکیه که می‌دهم، پشتم تیر می‌کشد. چهار نوبت دارو دریافت کرده‌ام و پزشک گفته خوبی و نوبت پنجم نیاز نیست. سه روز بعد است و من بدحال شده‌ام. روی پا نیستم. درمانگاه شلوغ است. اسمم را داد می‌کشند. همراه می‌خواهند. می‌گویم همراه ندارم. می‌گوید بدون همراه که نمی‌شود. باید بستری شوی. روی پا نیستی. چه کسی می‌خواهد کارهایت را انجام دهد. خودم را جمع و جور می‌کنم و می‌گویم خوبم. خوب نیستم.

خمیده راه می‌روم و خودم را می‌کشانم میان راهروهای بلند. میان آسانسورهای شلوغ. یک روز عادی است. مثل همه روزهای دیگر. صبح دوش گرفته‌ام. موهایم را سشوار کشیده‌ام. زنگ زدم که مریم برایم اسنپ بگیرد که نبوده و من حالا درست باید در همان بیمارستانی بستری شوم که چند سال قبل در یکی از اتاق‌هایش به دیدن محسن سیف آمدم. درست چند روز پیش از مرگش. زنگ می‌زنم به شهلا زرلکی که با هم برویم ملاقات که می‌گوید دلش را ندارد او را در چنین روز و حالی ببیند. من دل‌گنده‌ام. محسن سیف ژولیده است. موهایش بلند و آشفته است. لباس سفیدی تنش است و مدام به موهایش دست می‌کشد که سر و وضعش را بهتر کند. حرف می‌زنیم. کمی از من، کمی از او. او چند روز بعد می‌میرد و حالا من درست در چند قدمی اویم. راهروها تمام نمی‌شود. آدرس‌ها اشتباه است. دختر جوانی می‌خواهد پدرش را ببرد سی‌تی اسکن. دستم را می‌گیرد که راهم ببرد. بغض دارم. می‌توانم هشت روز تمام گریه کنم. کمکی نمی‌خواهم. باید روی پای خود بودن را یاد بگیرم. طبقات تمام نمی‌شود. چقدر این بیمارستان بزرگ است. چرا هر چیزش یک گوشه‌ای است. چرا هیچ‌کس به فکر مریض‌های بدون همراه نیست.

«جما نوتی زهی» زنگ می‌زند. عمل مهرسانا تمام شده. دختر بلوچ بدون شناسنامه. «عبید» یک ماه تمام است دارد دوندگی می‌کند مهرسانا را بیاوریم تهران. بچه کوچکی با مشکلات خاص که دفعش از راه شکم سوراخ‌شده صورت می‌گیرد. مژگان لطف می‌کند مرا وصل می‌کند به دکتر بدو که رئیس مرکز طبی کودکان است و برایش راجع به شرایط خاص بچه‌های بدون شناسنامه توضیح می‌دهم. مسئله چگونگی عمل یک آدم بدون هویت است.

کارها انجام شده. بچه‌های نازنین مددکاری کمک کرده‌اند. هزینه عمل بیش از ۱۵ میلیون تومان شده است. خانم بشیری برای خانواده جا و مکان درست کرده و نامه داده برای خیریه محکم که حامی بچه‌هایی با این بیماری است. حالا وسط این راهروهای بی‌سر‌و‌ته، بابای مهرسانا زنگ زده که باید پول داروها را برایش واریز کنم. عابربانک دی کار نمی‌کند. پاهایم راه نمی‌رود. نفس‌هایم به شماره افتاده است. باید از دفترچه بیمه‌ام فتوکپی بگیرم. مرد سر تا پایم را نگاهی می‌اندازد و می‌گوید با این حالت. کو همراهت؟ از این سؤال احمقانه تکراری خسته‌ام. چرا ما آدم‌ها به حریم شخصی هم احترام نمی‌گذاریم؟ تشکیل پرونده‌ام کامل می‌شود. انگشتم را به استامپ می‌زنم و فشار می‌دهم پای برگه‌هایی که مرگ و زندگی‌ام را به خودم می‌سپارد.

حالا باید بگردم دنبال بخش کرونایی‌ها. حالا من هم یکی از آنها هستم. ورودی بخش، عابربانک هست. پول داروی مهرسانا را واریز می‌کنم. حالا غصه‌ام خرید تجهیزات پزشکی برای آزمایشگاه نوبندیان است که می‌دانم چقدر آدم چشم‌به‌راهش هستند.

چند ماه تمام است دارم تلاش می‌کنم پولش را جور کنم. زیاد است. خیلی زیاد. اتو انالایزر و سل کانتر. نوبندیان شهر کوچک مرزی که تمام آدم‌های دشتیاری برای درمان به همین آزمایشگاه می‌آیند. مهدیس را خدا از آسمان رساند. گفت اتو انالایزر با من. بعد گفت برای سل کانتر هم کمک می‌دهد. حالا من در بی‌موقع‌ترین زمان ممکن مریض شده‌ام و افتاده‌ام روی تخت بیماران عفونی. جسم بیمارم اینجاست و فکرم هزار هزار جا. از سولابست و کلاته بلوچ و ورقلک تا کلمت و توکل و روستاهای سیستان. خدایا آیا الان به نظرت وقت مناسبی برای مریض‌شدن بود؟ امضا زری.

منبع: روزنامه شرق

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها