تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۶/۱۲ - ۰۱:۰۱ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 189932

سینماسینما، سپیده شریعت رضوی

چهارمین تئاتری بود که در ۲ ماه اخیر تماشا کردم. با خودم و یکی از رفقا قرار گذاشتیم که ماهی ۲ بار به تماشای تئاتر برویم؛ اتفاقی که تصور می‌کنم به دید هنری هر دوی ما کمک می‌کند. اما نمایش دیشب با همه نمایش‌هایی که تاکنون در سالن‌های تئاتر تماشا کردم، تفاوت داشت؛ برای اولین بار بود که به تالار مولوی می‌رفتم؛ سالن نمایش قدیمی که باعث شد ۷۵ دقیقه‌ای که روی صندلی‌اش نشسته بودم، احساس درد نکنم اما زمانی که از جایم بلند شدم، متوجه شوم که به دلیل فاصله کم صندلی‌ها پاهایم را به سختی می‌توانم تکان دهم.

اعتراف می‌کنم که حداقل تا ۳۰ دقیقه اول نمایش متوجه قصه نشدم اما آن قدر درگیر بازی بازیگران غیرحرفه‌ای و یکدستی آن‌ها، میزانسن‌های فراوان، غیرتکراری و نوآورانه در تمام صحنه برای خلق تصویر، نور، موسیقی و… شدم که کلافگی‌ام بابت نفهمیدن موضوع کم و کمتر شد. گفتم بازیگران غیرحرفه‌ای (شما بخوانید جدیدالورود) چرا که قبلا در رسانه‌ها خوانده بودم که نقش‌آفرینان، شاگردان کارگردان هستند. الحق که باید به استاد بابت چنین شاگردان درخشانی تبریک گفت؛ اگرچه می‌توان گفت شاگردان خوب بودند که استاد، حالا در کسوت استاد می‌درخشد.

برای من که اخیرا تئاتر را جزو اولویت‌های زندگی‌ام قرار داده‌ام، شاید ابتدا فهم قصه سخت بود اما نمی‌توانم منکر این قضیه شوم که تا انتهای نمایش با آن همراه بودم تا ببینم در نهایت قرار است چه اتفاقی رخ بدهد. شاید هم بتوانم بگویم جادو شده بودم! من این اتفاق را مدیون متن نمایش با ریتم و ضرباهنگ درست و احترام به ذکاوت مخاطب می‌دانم. البته در این میان ناگفته نماند که متن قوی، زمانی درست و خوب دیده می‌شود، که طراحی و اجرایی قوی داشته باشد؛ اتفاقی که مرتضی اسماعیل‌کاشی در جدیدترین اثر خود با نام «انسان/اسب، پنجاه/پنجاه» رقم زده است.

حتما لازم می‌دانم اشاره کنم که مرتضی اسماعیل کاشی به طور مشترک با هاله مشتاقی‌نیا متن نمایش «انسان/اسب، پنجاه/پنجاه» را نگاشته، که برداشتی از نمایش «کله گردها و کله‌تیزهای» برشت است.

راستش را بخواهید اسم عجیب نمایش مرا برای تماشایش جذب کرد؛ عجیب‌ترین اسمی که تاکنون با آن مواجه شده بود؛ «انسان/اسب، پنجاه/پنجاه». اسب نماد اصلی «شجاعت» و «آزادی» و وفادارترین همراه انسان در طول جنگ‌ها بوده است و همیشه هم به ما گفته‌اند این حیوان نجیب است. اما چرا باید اسم نمایش این چنین باشد و حتی شاهد تبدیل آدم‌ها به اسب باشیم؟ در ابتدای نمایش زن و مرد در نقش دو اسب ظاهر می‌شوند؛ اسب‌هایی پیر با یال طلایی و افساری بر گردن. جالب است بدانید در یادداشتی که برای این نمایش نوشته شده بود، خواندم که اسب در هنر تدفینی نماد مرگ است. آن زمان بود که متوجه شدم نویسنده‌ این نمایش که روایتی غیرخطی دارد، هوش‌مندانه این وظیفه را بر عهده‌ دو راوی نهاده است تا مخاطب شیهه‌وار قصه را از زبان و ذهن‌‌ آن‌ها بشنود.

بگذارید خلاصه‌ای از قصه نمایش که می‌توان گفت نمایش دیکتاتوری ‌و اساسا تئاتری سیاسی‌ست، برایتان بگویم. داستان درباره زن و مردی‌ست که پا به موزه‌ای می‌گذارند که در روزگاری نه چندان دور شکنجه‌گاه افراد بی‌گناه بوده است. آنان جزو گروه نمایشی بودند که به دستور افسر نازی، تئاتری را تمرین و اجرا می‌کر‌دند. قصه زمانی جالب می‌شود که متوجه می‌شویم همین زن و مرد روزی از این زندان گریخته‌اند و حالا با ورود به آنجا خاطرات‌شان زنده می‌شود. در حقیقت مخاطب در نمایشِ پیش‌روی‌ِ خود، نمایشی دیگر را به تماشا می‌نشیند.

اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، استفاده از اتاقک‌های شیشه‌ای بود که بخشی از نمایش بود و ناب‌ترین و در عین حال یکی از مخوف‌ترین صحنه‌های نمایش را رقم زد. پس از آن دیگر محو تماشای بازی بازیگرانی شدم که آنقدر در نقش‌های خود فرو رفتند که تماشاگر در نهایت با غم و اندوه شخصیت‌ها عمیقا همدل و همراه می‌شود. حرکات بدنی بازیگران نشان از تمرینات متعدد آنان و اشراف کامل به بدنشان دارد. در این نمایش بدن و فیزیک بازیگر ارتباط معناداری با وضعیت اسیران اردوگاه دارد و نقش‌آفرینان با استفاده درست از آن در پی انتقال وضعیتی چون رنج، شکنجه، گرسنگی و … است. و اما تعبیر نابی خواندم که می‌گفت: «این بدن زمانی که لنگه کفش پاشنه بلند زنانه صدای سُم اسب را در صحنه ایجاد می‌کند، گویی بدن‌هایی زیر پای نظام تمامیت‌خواهی که صحنه را چیده و اداره می‌کند، خُرد می‌شود.»

لباس‌ِ یک‌دست زندانیان، دلقک‌ها، اسب-راوی‌ها، زندان‌بان و… نشان از تسلط یک طراح لباس بر حرفه‌ خویش دارد. همچنین می‌توان نمره بالایی به چهره‌پردازی اثر نیز داد که رنج و غم، درد و مشقت، بی‌روح بودن و روح داشتن زندانیان بر مخاطب پوشیده نمی‌ماند. طراحی صحنه‌ خلاقانه‌ نمایش نیز یکی از نقاط قوت این اثر است.‌ موسیقی اثر نیز با روحِ آن یکی شده است و شاید بتوان گفت حتی دلهره، رنج، درد و… شنیدنی‌ست.

در این نمایش آنقدر تصویر ساخته می‌شود که دو چشم برای آن کافی نیست. من صحنه پایانی‌ نمایش را تاثیرگذارترین و غمگین‌ترین صحنه آن می‌دانم که به شکل اتاق گازی طراحی شده است. بازیگران با جمع شدن در محفظه شیشه‌ای در حالیکه سرودی از امید می‌خوانند، با دمیدن دود تبدیل به انبوه اجساد می‌شوند. برای این صحنه تعابیر بسیاری می‌توان برشمرد که از حوصله این مطلب خارج است.

در پایان یاد جمله یکی از اسرای اردوگاه افتادم، زمانی که می‌خواست حکم بدهد، گفت: «آدم که با شکم گرسنه، نمی‌تونه حکم بده!»

لینک کوتاه

 

آخرین ها