تاریخ انتشار:1402/06/09 - 23:01 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 189868

سینماسینما، زهرا مشتاق

راه می‌روم، می‌نشینم، می‌خوابم، بیدار می‌شوم. مربوط و بی‌مربوط به هر کسی که می‌رسم می‌گویم «مگه تموم عمر چند تا بهاره؟». راستش این سریال من را گرفته. یک سریال وطنی. مگر چه اشکالی دارد که زندگی را این طوری فانتزی ببینی؟ یا مگر چیزی غلط می‌شود، که همه چیز یک جورهایی ساده بشود؟ بدی آدم‌ها، خوبی‌هایشان، عشق یا کارهای عجیب و غریب‌شان.
گاهی فکر می‌کنم اگر مغز سروش صحت روی میز تشریح باز بشود، چه چیزهایی می‌شود در آن دید. یا چه چیزهایی می‌شود از آن بیرون کشید. درست مثل یک سکانس از یکی از فیلم‌های محمد رضا هنرمند، فکر می‌کنم مرد عوضی بود که پزشک موقع عمل از سر پرویز پرستویی یک عالمه چیز، بخصوص چیزهای ممنوعه بیرون می‌کشد.
من دنیای سروش صحت را دوست دارم. خیلی وقت‌ها دستم را زیر چانه‌ام می‌گذارم و می‌گویم خب بعدش، بعدش چه می‌شود!
نیما ادامه حبیب است. بد نیست ها. ولی حرصت را در می‌آورد. با آن کله پر مو که هنوز بلد نیست چطوری باید با رئیس قدبلندش حرف بزند. و اصلا آدم فکر می‌کند با کدام دل و جرات دست می‌برد روی لب و لوچه رئیسش تا آن را صاف و صوف کند. چرا اینقدر بچه و خام می‌شود. چرا چیزهای بدیهی را نمی‌فهمد. چرا نیما؟ چرا!
عین روز روشن است که موسیقی در فکر و زندگی سروش صحت چه جایگاهی دارد. موسیقی‌های مختلف. از شش و هشت در آن غار یا خزینه مانند قدیمی تا نوازنده طبل و ساکسیفون. البته که نمی‌شود بدون موسیقی زندگی کرد. موسیقی حتی می‌تواند، آقای معتاد متجاهر را تبدیل به یک آدم دیگر بکند و گوش‌ت را بنوازد.
سریال چیزهای زیادی دارد که بشود درباره‌شان حرف زد. مثلا مردانی که با در دست داشتن کیف‌های سامسونت یا پوشه‌های سنگین کاری مدام در حال دویدن هستند. دویدن‌های بیهوده. آنها به محض اینکه کلمه مشکل را می‌شنوند، پیدایشان می‌شود. انگار که درست مثل داستان‌های شاهنامه مویشان را آتش زده باشی. بسیار با ادب صحبت می‌کنند و با نزاکت تمام راجع‌به مشکل سوال و جواب می‌کنند و رئیس‌شان دستور رسیدگی می‌دهد. طفیلی، قفیلی‌ها در دفتر می‌نویسند و دوان دوان می‌روند. یعنی که مثلا سرشان خیلی شلوغ است یا کارهای زیادی برای رسیدگی دارند. اما آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی! بی‌خاصیت بودن آنها، مشتی است نمونه خروار. آمدن این آدم‌ها از سریال‌های قبلی سروش صحت به این سریال تازه، اتفاقا معنای روشنش، تاکید بر بی‌خاصیت بودن قول‌های مسئولانی دارد که با لبخندهای دروغین و ادب جعلی وعده وعید می‌دهند و همیشه هم منصب و مقامشان را حفظ می‌کنند.
یکی دیگر از جذابیت‌های سریال، بخش سوراخ آن است. یک چاه ویل، ماتریکس ذهن شاهین. نه! دور از ذهن نیست. می‌شود باورش کرد. ماتریکس‌ها دستیار یا دستیارانی دارند که می‌توانند زمان را کمی پیش و پس کنند و آدم‌ها را به بعضی از خواسته‌هایشان برسانند.
مثلا ممکن است رفتار گلی که نامزد نیما است، عصبانی‌تان کند. خب حق دارید. کدام آدم عاقلی می‌تواند یک نامزد یا حتی همسری مثل گلی-نیما را تحمل کند و اصلا چرا باید تحمل کرد؟ جوابش ساده است. کارکرد کمدی فانتزی این است که گاهی با اغراق ما را متوجه خودمان می‌کند. این که چند درصد یا کدام یک از بخش‌های وجودمان، می‌تواند گلی، نیما، کاظم، شهرام یا آدم‌های دیگر قصه باشد. می‌توانیم خودمان را، نه همه خودمان، چیزهایی را، اخلاق‌های ناپسندمان را جایی میان خصوصیات رفتاری آنها پیدا کنیم. بر آن بخندیم و اگر خوش شانس و کوشا باشیم، در یک همذات پنداری خاموش -همچون کاتالیزور- به تهذیب نفس خویش بپردازیم. در مگه تموم عمر چند تا بهاره چنین اتفاقی هم برایمان می‌افتد. ضمن اینکه به این فکر می‌کنیم که زندگی را می‌شود و چه بسا باید آسان‌تر گرفت. چه پیر بشوی مثل پدربزرگ و دوستش و چه جوان باشی مثل نیما و خواهرش، زندگی در حال گذر است. پس می‌شود بخش سنگینش را کمی سبک‌تر کرد تا کمر و شانه‌ها خم نشوند یا از خم‌شدگی در بیایند. اصلا کلید واژه زندگی می‌شود این باشد که مگه تموم عمر چند تا بهار است؟ نگاهی خیام‌گونه به کلیت زندگی و هست و نیستش. در هر صورت و کسوتی که باشی می‌گذرد. درست مثل انبوه صورتک‌های نقاشی شده بالای دیوار تخت شاهین که در حال تماشای عبور آدم‌ها و به مثابه عبور و گذر عمر و زندگی هستند. فقط کافی است توجهت به آن سوراخ جادویی جلب شود و با ماتریکس ذهن خود ملاقات کنی. شاید که کارها و زندگی به مسیر بهتری رود. ویژگی سریال باور پذیر بودن آن است، نه به دلیل ویژگی آدم‌های فیلم، که مثل آدم‌های دور و برمان هستند. بلکه بیشتر به این دلیل است که تکه‌هایی از خودمان و اطرافیانمان را آنجا می‌بینیم و با خودمان فکر می‌کنیم چقدر کارهایش، شبیه من یا فلانی است.
سروش صحت می‌تواند مرده را حتی زنده بکند. نقشی که به رشید سپرده شده، دوباره او را زنده کرده. توانایی‌هایش خوب و محترم نشان داده شده. بدون لودگی، بدون استفاده یا خندیدن به قد و قواره‌اش. بدون بچه شدن. نقش برایش درست و خوب نوشته شده و او هم خوب از پسش برآمده است. نقش را درست فهمیده. می‌داند که مبنا اصلا خنداندن تماشاگر نیست. یک روند است. یک مسیر که ممکن است در طی آن آدم خنده‌اش بگیرد، گریه کند، به فکر برود، بترسد یا هر احساس طبیعی دیگری. درست مثل آن دو تا پیرمرد که چقدر حضورشان لازم و موثر است. چقدر خوب در بطن قصه جولان داده می‌شوند. چقدر درست در نقش‌هایشان نشستند و حتی اگر پر گفت و گو نیستند، همین سکوت هم حساب شده است. همین کم دیالوگ بودن، لازمه جنس حضور آنهاست. یعنی این طوری است که همه چیز دست به دست هم داده تا یک قصه، توی ته دل ذهن آدم جا باز کند و بخواهد بقیه‌اش را ببیند. اینکه خب حالا بعدش چه می‌شود و می‌شود که همراه با نویسنده و کارگردان کار به بعضی از فیلم‌های بزرگ سینما ادای دین کرد. مثل درخشش، مثل ماتریکس و البته کلاه از سر برداشت و به جایگاه عظیم موسیقی تعظیم کرد. و واقعا ها، مگه تموم عمر چند تا بهاره؟!

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

 

آخرین ها