تاریخ انتشار:1398/07/15 - 11:09 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 122747

سینماسینما، سحر سرمست

پایم را از سالن سینما بیرون گذاشتم. «رضا» فیلمی نبود که بخواهد ناراحت کند، فیلمی هم نیست که تصمیم داشته باشد بخنداند، اتفاقا روی پای خودش ایستاده و نمی‎خواهد با غلغلک احساسات به مخاطب باج بدهد، اما چیزی را جایی در وجودم باقی گذاشته بود که معلوم نمی‎کرد از کجا خورده‎ام. هنوز هم مطمئن نیستم ترکشِ آن چیز، کجای وجودم نشسته است. اما شاید… شاید آن چیز، چیزی نباشد، جز زندگی.

رومن گاری از زبان مومو، شخصیت داستان «زندگی در پیش رو»، نوشته است: «میل چندانی به خوشحالی نداشتم، زندگی را ترجیح می‌دادم.» هرچه بیشتر به «رضا»، چه در فرمت فیلم و چه در محتوای داستان فکر می‎کنم، متوجه می‎شوم رضای داستان سخت مشغولِ زندگی است؛ با چشم‎هایی کاملا بسته- از حفظ- دستش را بازی می‎کند.

رضا شخصیتی است که پایش را از قاب دنیای سنتی اطراف خود بیرون گذاشته، درحالی‎که نیم‎تنه‎ بالایی‌اش هنوز در قاب سنتی پیرامونش سنگینی می‎کند. او لنگ‌درهوا، جایی میان سنت و مدرنیته آچمز به نظر می‎رسد، و بی‎آن‌که خودش هم بداند، درلامکانی که هیچ‎ جبهه‎اش به آن یکی نمی‌چربد، گیر افتاده است. این احساس ارتجاعی، این حالت رفت‌وآمدی و معلق بودن از همان ثانیه‎های ابتدایی فیلم خودش را نشان می‎دهد. فیلم در حالی شروع می‎‌شود که شخصیت اصلی‌اش رضا، سر و ته روی تخت دراز کشیده و معلق و آویزان از پرده سینما شب را صبح می‎کند، و صبح مقابل چشمانِ مخاطب، لباس‎هایش را یکی یکی از تن می‎کند و عریان می‎شود. مثل بازنده‌ای که چیزی برای از دست دادن ندارد، یا متهمی که چیزی برای پنهان کردن. او با شمایلی همچون مسیح خودش را در مقابل عظمتِ صلیب‎وار زندگی عریان می‎کند و آماده برای مصلوب شدن. از همان ابتدا به مخاطبش حالی می‎کند: «من تمام کارت‎هایم را بازی کرده‎ام و حالا چیزی باقی نمانده جز زندگی.» آن هم زندگی به معنای خالصش، فارغ از مفهوم امید یا یأس. آن ‎وقت با همان ریتم آرام و کندِ فیلم که هیچ عجله‎ای برای ورود به قصه ندارد، رضا را می‎بینیم که لباس‎های زمستانی مخصوصِ بیرونش را می‎پوشد و مکث می‌کند، جوری مکث می‎کند انگار می‏خواهد وزنه‎اش را تراز کند روی رفتن یا ماندن. بعد از این مکث چند ثانیه‌ای، ماندن کار خودش را می‎کند و دوباره لباس از تن می‌کند و به جایش لباس‎های خانگی‎ را تا بالا می‎کشد. اما ماندن برای چه؟ این بازی نمادین با عریانگی‎، نه برای نشان دادن عضله‎های آفتاب‌سوخته و خطوط بدنِ شخصیت است، اتفاقا برعکس، از همان ابتدا درماندگی شخصیت داستان را در ذهنمان میخکوب می‎کند. درمانده‎ای که قرار را بر فرار ترجیح می‎دهد.

«رضا» فیلمی ا‎ست تلخ که شیرین روایت می‎شود. شخصیتی است تنها که با زندگی کردن از تنهایی انتقام می‌گیرد. رضا پیش‎تر غرهایش را زده است، گریه‎هایش را کرده است، زورهایش را زده است، اما حالا چیزی که برایش مانده، میان‌سالگی ا‎ست. او نمی‎خواهد خود را در آستانه میان‌سالی درمانده ببیند. نمی‏خواهد بپذیرد برای دیوانگی کردن کرخت شده است. می‎ترسد قبول کند که دیگر زن‎ها برایش بی‎اهمیت شده‎اند. رضا مردی ا‎ست که مثل خیلی از ما، دچارِ مرضِ مسریِ سردرگمی قرن شده است و این مرض به زنش- فاطی- هم سرایت کرده و به اصطلاح عام، خوشی زیر دلش زده و از مرد سربه‎راهش و زندگی آرامش خسته شده و می‏خواهد طغیان کند. اما رضا این میان بیش از هر چیز، زنده ماندن را دوست دارد، بی‎آن‌که زندگی کردن بلد باشد. یا شاید هم آن‎قدر زندگی را بلد است و ماهرانه بازی‎اش می‎کند که به نظر می‎رسد کاری نمی‎کند و بلدش نیست! رضا می‎خواهد کتابش را بنویسد، می‎خواهد مجله فیلمش را بخواند، می‏خواهد زن‎ها از یادش نبرند، یا بهتر بگویم، مردانگی‎اش را فراموش نکند. چیزی که رضا را می‎ترساند، تنهایی نیست، میان‌سالگی است؛ یک میان‌سالگیِ کش‌دار و بی‎ثمر.

رضا خانه‎اش را نسبتا مدرن دکور کرده، ولی در دنیای بیرون از خانه،  کاملا هوشمندانه اثری از مدرنیته نمی‌بینیم، مگر این‌که پای زنی در میان باشد. و در ادامه روند تنهاتر شدن شخصیت، علی حاتمی‎وار اصفهانی  فانتزی و زیباتر از آن‎چه هست، در آن قاب مربعیِ خوش‌رنگ‌وآبش تصویر می‌کند. این روزها در کمتر فیلمی این‌چنین تصویرهای بومیِ دل‌چسب و سر و شکل داده‌شده می‎بینیم؛ پلان‎هایی که با حوصله کارگردانی شده و اتفاقا به حال‌وهوای فیلم هم نشسته است؛ صحنه‎های پرسه‌زنی در کوچه پس‎کوچه‎های کلیسای وانک، سی‌وسه پل، نماز خواندن مهندسی‌شده در مسجد، تماشای مردِ خوش‌آواز زیر پل، کافه‎ دنجِ دختر ارمنی- اصفهانی، آتش‎پرانی‌های چهارشنبه سوری، خرید سیر از دالان‎های تودرتوی بازار برای آش رشته، مهمانی جوجه‎کباب و کاندیدا کردن دختری از فامیل برای پسر عزب خانواده‎، تفسیر خوراکِ قیمه ایرانی، حمام کردن در حمام عمومی، زن‎هایی در چادر سیاه با لهجه‎ غلیظ اصفهانی، یورتمه‎ اسب‎های قهوه‎ایِ میدان نقش جهان روی بک‎گراند آبیِ کاشی‎ها و خیلی فاکتورهای ایرانیزه دیگر… اما زن‎هایی که رضا به خلوتش راه می‎دهد-اگر بدهد- از جنسی دیگرند؛ آن‎ها باید بلد باشند سیگار بکشند و یک دستی فرمان ماشین را بچسبند، باید دلشان تنهایی بخواهد و مثل زن‎های سینما وارفته حرف بزنند و ادای مستقل بودن را دربیاورند. رضا منفعل نیست. زنش (فاطی) را دوست دارد و آن گیجیِ شیرین تکلیف‎ ناپیدایش را هم دوست دارد. ولی برای ماندنش ستیز نمی‎کند. او خوب می‏‌داند برای بردن باید باخت و برای زنده ماندن باید مُرد.

 

منبع: ماهنامه هنروتجربه

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها