امیرعلی میآمد. تمام تیر و مرداد. مشروبهای پدرش را برمیداشتند و جایش آب میریختند. امیرعلی سیگار کنت میآورد. کاست نوار و سیدیهایشان را با هم تاخت میزدند. اولین بار در نعرههای اکسل رز همدیگر را بوسیدند. امیرعلی کش سر او را دور مچش میانداخت. پیاده میرفتند از «نخل» پیتزا میگرفتند. در آواز بُن جووی بود که جهان رازآلود تنهایشان را کشف کردند. جهانی که از شدت زیبایی دیوانهکننده بود. امیرعلی همیشه چند خط از رمان کنار تخت او میخواند و مسخرهبازی راه میانداخت: «چون شما را مستقیماً جنایتکار نمیدانم، بلکه سادهلوح و کسی بیش از اندازه رمانتیک میدانم.»
شهریور که شد امیرعلی آمد و گفت دارد قاچاقی میرود پیش مادرش بماند. مادرش طلاق گرفته بود و رفته بود از ایران. برعکس مادر همه که توی آن سالها تهدید میکردند که میخواهند طلاق بگیرند و بروند و هیچوقت نمیگرفتند و نمیرفتند. یک هفته از اتاق نیامد بیرون. امیرعلی روز آخر گریه کرده بود و تیشرت «گانز اَند رُزس»اش را داده بود یادگاری و تا خانهشان لخت رفته بود. مهر که شد او پیراهن را میپوشید زیر مانتوی مدرسه. بوی پیراهن یک هفته بعد از امیرعلی رفت. اما نوزده روز بعد از رفتنش اولین نامهاش آمد. پاکت نازکی که رنگش به آبی میزد؛ با تمبرهای گل آفتابگردان ون گوک، و مُهر سرخ قشنگ.
او هم رفته بود و کاغذ نامهی آبی خریده بود و نوار کاست بُن جووی را پاره کرده بود و زیر هر خط از نوشتهاش یکذره نوار کشیده بود و فرستاده بود و منتظر شده بود و نامهی امیرعلی هیچوقت نیامده بود و او باز نامه فرستاده و فرستاده بود و بیست تا که شد — عددی که با خودش قرار گذاشته بود — دیگر هیچ نامهای نفرستاده بود. دیگر تابستان نبود. حتی تابستانهای بعد که میآمد انگار هیچوقت تابستان نمیشد. عوضش او یکی از همینهایی شد که بعدها در هر فضای مجازی اول دنبال امیرعلی میگشت. از دور زندگیاش را تماشا میکرد. وقتی توی وین موسیقی میخواند، وقتی کنسرت داشت، وقتی با آدم جدیدی بود، وقتی ازدواج کرد، و وقتی جدا شد. آن موقع بیست سال گذشته بود از آن روزِ توی کوچه. دیگر بس بود. دیگر میتوانست فراموشش کند.
منبع: سایت بارو