«میهمانسرای دو دنیا» از حقیقتی صحبت می کند که همه ما انسان ها در اغلب اوقات فراموشش می کنیم. شاخصه گیرای نمایشنامه این است که مخاطب را در همان ظرفیت زمانی اثر، از زندگی روزمره و دغدغه های جاری جدا کرده و به معنای عمیق تری توجه می دهد. کارایی جالب این نمایشنامه تفهیم ارزش انسان در تمام مقاطع زندگی است؛ اینکه هر انسان تا زمانی که نفس می کشد حتی در حالت اغما، می تواند کاری کند کارستان و تقدیرش را رقم بزند. این نگاه آقای اشمیت من را جذب آثارش کرد. پیش از این نمایشنامه «ملاقات کننده» را از همین نویسنده در فرهنگسرای نیاوران روی صحنه برده بودم. دغدغه این نمایشنامه هم معانی خارج از زندگی روزمره است که عموما نسبت به آن دچار فراموشی می شویم. پرداخت به این معانی شاخصه جذاب این آثار برای من بوده است.
دو دلیل اصلی دارد که مهم ترینش را اول می گویم. من به تئاتر خیلی علاقه مندم و دوستدار نمایشنامه هستم. چرا که در نمایشنامه ها شاهد روح انسان ها هستیم، افکارشان را می بینیم، تماشاگر تصمیمات شان هستیم و ناظر وسوسه هایشان و هر آن چیزی هستیم که می تواند درام های نمایشنامه را شکل بدهد. منتها من بیشتر مشتاقم با زبان سینما و دوربین به شخصیت های نمایش نزدیک شوم و به نوعی بتوانم افکارشان را برای تماشاگر به نمایش بگذارم. برخی مواقع بازیگر مجبور است روی صحنه تئاتر افکارش را با صدای بلند به زبان بیاورد اما در سینما دوربین با نزدیک شدن به کاراکتر این امکان را دارد که به اجرایی رئال تر سوق یابد و ما را بیشتر با کنه شخصیت ها آشنا کند. اجرای نمایشنامه در ترکیبی از سینما و تئاتر یا به اصطلاح سینمایش، جزو علاقه مندی های همیشگی من است که البته تجربه تازه ای هم نیست، در جهان مرسوم است و از نمایشنامه های بزرگ کارهای این شکلی بسیار ساخته شده است. نکته دیگر اینکه وقتی به دلایل عدیده اقتصادی شرایط فیلمسازی سخت می شود و هزینه های هنگفت به دنبال دارد، انتخاب من برای ساخت فیلم های کم هزینه (low budget) که لزوما از غنای معنوی بالایی برخوردار است، دستمایه قرار دادن چنین نمایشنامه هایی است که درام قدرتمند، محکم و آزمون پس داده ای دارند.
نمایشنامه های امانوئل اشمیت معمولا عمق روح و روان انسان ها را هدف قرار داده و آنها را به نمایش می گذارد. به اعتقاد من اغلب آثار او خدمت بی نظیری به بشریت است و این ظرفیت عمیق را دارد که مخاطب را به فکر وادارد و در تصمیم و اراده اش تاثیرگذار باشد. همیشه در آثار آقای اشمیت به نوعی به اصالت معنا داده می شود.
من همه اینها را در چرخه آفرینش بزرگ پروردگار و در امتداد یک خط می بینم. مرحله تبدیل شدن به جنین، شکل گرفتن انسان، به دنیا آمدن در عین ناتوانی، کسب تجربه در طول زندگی، شناخت خود، پیدا کردن راه زندگی، تعریف هدف متعالی و مکفی برای زندگی و در نهایت مرگ و… همه اینها در امتداد همدیگر قرار می گیرند. همانگونه که تولد برای جنین سرشار از ابهام است _چون آن را تجربه نکرده و ناشناخته است_ مرگ هم مرحله دیگری از ابهامات چرخه زندگی است. اغلب ما آگاهی جنین واری نسبت به بعد از مرگ داریم. تصور من این است که با اندیشیدن درباره مرگ می شود به زندگی معنا بخشید. اگر فراموش نکنیم هر روزی که از خواب بیدار می شویم نعمتی است بزرگ چرا که خداوند زندگی را مجددا بر ما ارزانی داشته و تضمینی هم وجود ندارد که تکراری در کار باشد، شاید بیشتر قدر زندگی را بدانیم. خواسته همیشگی من این است که خدا به من چگونه مردن را بیاموزد تا بر اساس آن چگونه زیستن را شکل بدهم. باور من این است که داشتن معنا و مفهوم درست از زیستن و اعتقاد و ایمان به اینکه هیچ کس بی دلیل به این جهان نیامده، می تواند مرگ را برای ما ملموس، فهمیدنی و سبک کند. مرگ بالذات برای من عدم و نابودی نیست.
امیدوارم به اینکه پشت سرم بگویند تلاشش را در زندگی کرد تا ثمری داشته باشد. دوست دارم شهاب حسینی را به عنوان آدمی صادق به یاد بیاورند. کسی که سعی کرد زندگی اش را تجربه کند و تجربیاتش را با دیگران تقسیم کند. امیدوارم نائل به این جایگاه شوم. چنانچه از من سوال شود چهره شاخص و سرشناس از نگاه من کیست از آنهایی نام می برم که آثار پویایی از خودشان به جای گذاشتند از کسانی مثل استاد باغچه بان _ موسس مدرسه ناشنوایان_ که خدماتی از خود به یادگار گذاشتند که انسان های دیگر بتوانند زندگی خودشان را با آن بسازند.
احتمالا این شعر بسیار معروف مولانای بزرگ که می فرماید: «از جمادی مردم و نامی شدم/ وز نما مردم به حیوان سرزدم/ مردم از حیوانی و آدم شدم/ پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟…» می تواند تعبیر مفاهیم فیلم باشد. ادبیات ما سرشار از این دست مفاهیم است و از آثار بزرگان این عرصه می توان دریافت کرد که غرق در روزمرگی نبوده و با روح حساس و نگاه دقیق و تیزبین شان میراث دار خوبی برای بزرگان پیش از خود بودند.
دلیل این پرهیز احتمالا برآمده از روحیه جمعی است. شرایط آنقدر پیچیده و پرچالش شده که زندگی را به مساله ای حل نشدنی تبدیل کرده؛ با آرزوهایی که رسیدن به آن محال شده است و مشکلات اقتصادی که هر روز افراد را در تنگنای بیشتری قرار می دهد. در چنین موقعیتی ستایش زندگی شاید رویاگونه به نظر برسد و چنانچه فیلمی در این مورد ساخته شود، بر باور مخاطب و جامعه ننشیند. با این همه باعث تاسف است که در آثار سینمایی ما کمتر به چنین مسائلی پرداخته می شود. زندگی به هر شکلی می تواند نعمت بزرگی تلقی شود. شاید اوج ایمان در هر انسانی – که به نظر من ایمان، منش است و مذهب، روش- این است که نقشی که پروردگار برایش در زندگی رقم زده با آغوش باز می پذیرد، چشم به نقش دیگران نمی دوزد، خودش را با کسی مقایسه نمی کند و تلاش می کند مسئولیت و نقشی که کارگردان بزرگ آفرینش به او سپرده را بپذیرد و به خوبی ایفا کند. شاید ما باید آثاری بسازیم که به نوعی به همین اصالت زندگی، زنده بودن و موثر بودن بپردازد و آن را برای مخاطبی که فراموش کرده یادآوری کند. یادآوری کند که زندگی نعمتی است بسیار بزرگ و فرصتی است بسیار مغتنم برای اینکه انسان عیار انسانیتش را بالا ببرد، به خلوص خودش اضافه کند و در نهایت به مرحله بالاتر صعود کند. از آقای کیارستمی نام بردید و من هم از ایشان یاد می کنم که در روال همین روزمره زندگی معجزه هایی را دنبال می کرد که به واقع معجزه هستند. همه ما برای اتفاقات بزرگ قائل به معجزه هستیم در حالی که اتفاقات ریز و جزئیات زندگی مثل خوردن یک میوه خوش طعم هم حکم معجزه را دارد. زندگی نعمت است کما اینکه مرگ هم نعمت است. همه چیز نعمت است مگر اینکه خلافش ثابت شود.
بله. شاید بهترین خواسته ای که می شود از خدا تمنا کرد این است که آدمی را به نعمت آگاهی و تشخیص درست و فهم و درک نشانه های با عظمت زندگی مزین کند. قبلا زندگی برای من به این شکل نبود؛ در آن دورانی که آرزوهای دور و دراز داشتم و برای رسیدن به آن عجله داشتم،
پی بردم در نهایت بازنده نهایی خودم هستم. از وقتی متوجه شدم پازلی که کلیت یک زندگی را به تصویر می کشد از تکه تکه کنار هم قرار گرفتن قطعات کوچک تر ساخته شده، روی تکه های پازل و جزئیاتی که در نهایت می تواند یک کل کم نقص را رقم بزند، متمرکز شدم. در هر عرصه ای بخصوص در هنر، آثاری که به جزئیات پرداخته و آن را به درستی تصویر کرده اند موفق تر هستند. زندگی هم به همین شکل است. بی تفاوت نبودن و بدون توجه از کنار چیزی رد نشدن یکی از این گام هاست که می شود کم کم مزه مزه کردن زندگی را در هر لحظه تمرین کرد و یاد گرفت و از آن لذت برد و در نهایت بابتش شاکر بود.
معتقدم ضرورت ساخت این آثار به پشت سر گذاشتن تجربه خاصی وابسته نیست. این آثار یادآوری کننده، باید در خوشی و ناخوشی وجود داشته باشد، در ناخوشی ها حکم شتاب دهنده را ایفا کند و در خوشی ها حکم ترمز داشته باشد تا ما را به سلامت به مقصد برساند. به شخصه ساخت چنین آثاری را بخصوص با اقتباس از ادبیات لازم می دانم. یک نکته مهم دیگر اینکه برای پرداختن به معناهای عمیق حتما نباید سراغ مضامین ماورایی رفت. خیلی از معناهای عمیق در دل همین داستان ها و آثار نویسندگان عزیز این سرزمین چه در گذشته و چه در معاصر مستتر است و کافی است آنها را از محاق فراموشی بیرون بیاوریم، صیقل دهیم و با پردازشی درست تبدیل به خوراکی خوشایند برای نسل جدید کنیم. فکر می کنم بیشتر مشکلاتی که جامعه با آن درگیر است از عدم غنای اندیشه و فرهنگ می آید. متاسفانه هر روز به دلایل مختلف این غنای فرهنگی را بیشتر از دست داده ایم، یادمان رفته و حتی گاهی نسبت به برخی مفاهیم و معانی موضع گیری هایی داشتیم که شاید بهتر باشد نسبت به همه آنها بازنگری اتفاق بیفتد.
حقیقتا دلم می خواست به کلیت نمایشنامه آقای اشمیت وفادار بمانم، لااقل هنوز این اعتمادبه نفس را ندارم یا به خودم اجازه نمی دهم دخل و تصرفی در اثر کسی داشته باشم. مواردی هم که به متن اصلی در دیالو گ ها اضافه شده برای نزدیک شدن به فرهنگ روزمره خودمان و ملموس تر کردن کلیت ماجراست. مثلا در همین صحنه ای که اشاره کردید، هدفم این بود که سطحی از اندیشه رئیس جهانگیری را به نمایش بگذارم که تمام مناسبات زمینی را با خودش به آنجا منتقل کرده و تصورش این است روابطی که بر این مکان حاکم است تماما از همان قواعد زمینی تبعیت می کند. بله ممکن است به قول شما نامتجانس به نظر برسد که احتمالا از فقر یا کم تجربگی من در تبدیل یا ایرانیزه کردن متن می آید. اگر موفق نشدم عذرخواهی می کنم و برای کارهای بعدی بیشتر تلاش می کنم.
در ابتدا صحنه را مطابق نمایشنامه طراحی کردیم ولی به آن خاصیت تصویری که می خواستیم نرسیدیم و در نهایت ایده آینه ها مطرح شد. در آن مقطع با زمان، امکانات و بودجه محدودی که داشتیم این ایده را پسندیدم. درباره میزانسن ها هم تلاشم این بود که دوربین نقش خاصی را ایفا نکند و خیلی ساده در بافتی منسجم فقط شاهد لحظاتی باشد که بین این افراد سپری می شود. من اساسا فضای فیلمسازی کلاسیک و طراحی مشخص برای دوربین را بیشتر می پسندم.
بله، سینما معادلات و فرمول هایی دارد که می شود با کنار هم قرار دادن آنها فیلم های گیشه پسند ساخت، ولی فیلمساز اگر دغدغه ای جز معنای فیلم و جوهره اثر داشته باشد، از ماهیت اصلی خود دور می شود. البته این به آن معنا نیست که به مخاطب عام بی توجه هستم. اصلا این طور نیست. فیلم ها برای دیده شدن ساخته می شوند و هر فیلمسازی دوست دارد فیلمش دیده شود. امید من این است در بازاری که امروز شاهدش هستیم این دست کارها هم مخاطب خاص خودش را پیدا کند و کم کم گسترش یافته و روزی برسد که سهم عمده ای از گیشه سینما را به خود اختصاص بدهد. من هیچ یک از ژانرهای سینمایی را رد نمی کنم به شرط اینکه همه آنها مجالی برای نفس کشیدن و جایی برای عرضه شدن داشته باشند و در حق هیچ اثری اجحاف نشود.
من هم قائل به سینما برای سرگرمی هستم اما نه سرگرمی صرف. سینما سیرک نیست که برای تفریح و تجربه کارهای محیرالعقول به آن پناه ببریم. سینما حتی در کمدی ترین شکل اش -حداقل در مکتب بنیانگذاران کمدی از جمله چارلی چاپلین، باستر کیتون، هارولد لوید، لورل و هاردی و… – تلخی ها و نازیبایی های جامعه را با چاشنی کمدی مخلوط می کند تا مخاطب در عین حال که می خندد به این مسائل فکر کند. کمدی ژانر بسیار پراهمیت و محترمی است در صورتی که به درستی طراحی شود. متاسفانه در سینمای ما مرز چندانی بین کمدی و هجو دیده نمی شود. بین کمدی و مسخره بازی (با عرض پوزش) فرق چندانی حس نمی شود. اگر کمدی رسالت خودش را به درستی انجام دهد، یکی از ژانرهای مورد علاقه من هم هست ولی متاسفانه آن چیزی که شاهد هستیم صرفا پر کردن وقت تماشاگر و خارج کردن ذهن تماشاگر از دغدغه های روزمره است. تصورم این است که مردم خسته از چالش های زندگی هستند، حداقل فیلمی ببینند که بخندند و دلشان باز شود. این هم می تواند نیتی خیرخواهانه و انسان دوستانه باشد، ولی من معتقدم در عین تجربه هر حسی در سالن سینما، مخاطب نباید دست خالی و بدون محتوا و متریالی برای اندیشیدن سالن را ترک کند، حالا فرقی نمی کند در چه ژانری فیلم دیده باشد. اگر همه ژانرهای سینما مخاطبین خود را داشته باشند، این نگاه به پویایی اقتصاد سینما کمک می کند اما متاسفانه نگاه های یک سونگرانه بخصوص در سطوح تعیین کننده و تصمیم گیرنده مجالی برای رشد و تنوع آثار نمی دهد و موفقیت در گیشه را موفقیت فیلم به حساب می آورند. انگار هدف، پولسازی از سینما شده است. آنهایی که این تفکر را دارند به نظرم مسیر را اشتباه آمده اند چون برای پولدار شدن کارهایی با امنیت و آینده روشن تر وجود دارد. هر فیلم تولید شده در سینمای ایران شبیه مولودی است که تقدیرش گاه نامشخص است. سرمایه گذاری در سینما برای پول درآوردن باید اولویتی پس از انگیزه ساخت فیلم برای ایجاد تاثیر باشد. مسلما اگر فیلمی این کارآیی را داشته باشد، با پیروزی مالی هم مواجه خواهد شد. تلاش من این است حداقل این نگاه حس شود که فیلمسازی اگر برای عده ای بیزینس است برای بنده کوچک وسیله ای است برای بیان احساسات یا دغدغه هایی که به آن فکر می کنم یا در ادبیات با آن مواجه می شوم و فکر می کنم لازم است بازتاب گسترده ای داشته باشند.
در نهایت کارگردانی را ترجیح می دهم. دلم می خواهد در حد و اندازه خودم تجربیاتی را که در طول نزدیک به ۳ دهه کسب کرده ام به کارم و کسانی که با آنها کار می کنم انتقال بدهم. در کار کردن با انواع سلیقه ها یاد گرفته ام حداقل کارم را روان تر، با تکلیفی روشن تر و در زمان حداقلی به سرانجام برسانم. گرچه بودجه زیادی برای ساخت فیلم هزینه نمی کنم -نه از سر خساست بلکه عدم توان مالی- ولی سعی می کنم شرایط کار از نظر اجرایی و تاثیر به خروجی قابل قبولی بینجامد. طبعا کارگردانی اولویت اول من است و امیدوارم روزی شایستگی به دست گرفتن قلم و نوشتن هم پیدا کنم البته بعد از اینکه حرفی درست و شنیدنی برای گفتن داشته باشم.
- اون پایین هم می دونستیم قراره بمیریم ولی رومون رو برمی گردوندیم تا راه آهن رو نبینیم، به خودمون می گفتیم که قطار بعدی مال ما نیست. اینجا ساعت های قطار مشخصه.
- حالا دیگه هر لحظه رو مثل آب نبات مزه مزه می کنم، بازش می کنم، طعمشو می چشم.
- برای شما و ما، شکم سیرها و شکم گرسنه ها، همیشه زندگی بالاتر از امکاناتمونه.
- اگه دلهره عدم و نیستی رو نداشتم، شاید به چیزها بیشتر دل می بستم، به آدم ها هم همین طور. هر وقت یه کاری، یه برنامه ای رو می خواستم شروع کنم به خودم می گفتم: فایده اش چیه. چرا باید نیروم رو برای خاکستر هدر بدم.
- عجیبه فکر مردن باعث می شد قدر زندگی رو ندونین؟ سایه حجاب آفتاب شده بود.
- خوشبختی تو کف دست آدمه. کافیه بی حرکت بمونین، همه چی رو فراموش کنین، دیروز و فردا رو از یاد ببرین.
- آیا ممکنه در یک لحظه آنقدر عمق نهفته باشه که یک لحظه تا این حد وسعت داشته باشه؟
- یه لحظه قادره ابدیتی رو در درون خودش جا بده.