تاریخ انتشار:1397/11/15 - 17:28 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 105602

احسان عمادی منتقد سینما در روزنامه سازندگی نوشت:
تقریباً در تمام عکس‌ها، چشم‌های تختی پر از شور و هوش و شیطنت است. پر از «نگاه». نگاهی که هیچ ربطی به خرس مهربانی که این‌جا دارد شیشه‌ی عسل را نشان می‌دهد و با رفتن عکسش روی آن‌ مخالفت می‌کند ندارد. آن تختیِ توی عکس‌ها را نمی‌شود در هیچ‌کجای این کوه گوشتِ بادشده‌ی لش و سنگین و کُند با حرکات ربات‌وار، آن چشم‌های گیج و گول و بی‌حالت (چیزی شبیه سال‌های ویرانی «جیک لاموتا»ی «گاو خشمگین») و آن صدای مضحکی که انگار حرف زدن بلد نیست و جز به ندرت و ضرورت (آن هم فقط از فتوت و مروت و مردانگی) چیزی نمی‌گوید، پیدا کرد. نه فقط در خود کاراکتر تختی، که در هیچ‌کجای فیلم تختی. فیلمی که به نظر برای نگارش فیلم‌نامه‌اش، سجایا و خصایل اخلاقی‌ تختی را تلگرافی و تیتروار روی وایت‌بورد از پی هم لیست کرده‌اند و بعد انگار که می‌خواهند محتوای متنی باکس‌های اینفوگرافیک مجله‌ای را تولید کنند، برای هر کدام سکانس و دیالوگ و نریشنی گل‌درشت و روزنامه‌ای تراشیده‌اند و خیال کرده‌اند از کنار هم چیدن‌شان، تصویری از تختی‌ ساخته‌ می‌شود. چیزی که فرقی با آدم‌خوب‌های سریال‌های ماه رمضانی ندارد. تازه هر کدام را هم بارها و بارها باید در فیلم ببینیم تا یادمان و نرود و ملکه‌ی ذهن‌مان شود که مثلاً آقاتختی به خواسته‌ی هیچ‌کسی نه نمی‌گفت و دست رد به سینه‌اش نمی‌زد.
بعد هم نویسنده از ترس این‌که مبادا نکته‌ای روی پرده ناگفته باقی مانده باشد، با نریشنی که لابه‌لایش کلمه‌هایی مثل «سیاسی اجتماعی» هم به گوش می‌خورد، هر چند دقیقه یک‌بار به «جمع‌بندی اجمالی» آنچه تا به حال روی پرده دیده‌ایم می‌پردازد. مثلاً وقتی به چشم خویشتن دیدیم که رژیم، جلوی حریف‌های تمرینی تختی را گرفته، حکم مربی‌گری‌اش را لغو کرده و به استادیوم راهش نمی‌دهد، نریشن برای شیرفهم‌ کردن ما «کوچولوهای توی خونه» یادمان می‌اندازد که رژیم حریفان تمرینی و حکم مربی‌گری و ورود تختی به استادیوم‌ها را حذف و لغو و منع کرده است. یک‌جا مدال‌های رنگارنگ تختی را برایمان فهرست می‌کند و آخرش هم خیلی ساده و بی‌پیرایه توضیح می‌دهد که گرچه حریفان تختی تا سال‌ها بعد از او زنده ماندند، اما این تختی است که تا امروز زنده است [و لذا به همین دلیل ما می‌توانیم درباره‌اش فیلمی بسازیم]. ظاهراً ولتر (شاید هم فیلسوفی دیگر) عروسک الاغی روی میز کارش داشته که روی پلاک گردنش نوشته بوده: «حتی من هم حق دارم بفهمم». مخاطب به کنار، می‌شد از این همه توضیح در فیلم به حال غرور آن بی‌چاره هم دل سوزاند.
از آن سکانس کُشتی فینال المپیک ملبورن که بگذریم، همه چیز در تصویرها هم همین‌قدر بی‌شور و احساس و ظرافت، همین‌قدر خالی و تخت و خنثی و بی‌خاصیت اجرا شده است. البته کارگردان همان اوایل فیلم، وقتی روی سکانس تنها تمرین کردن تختی (در گود خاکی مسجدسلیمان وسط لوله‌های نفت) گوش‌مان را با صدای ضرب و آواز «عباس شیرخدا» آشنا کرده بود، ناخواسته این پیام را هم داده بود که بهتر است منتظر چیز «ویژه‌«ای در فیلمش نباشیم؛ چه وقتی تختیِ سرماخورده، مخلوط زنجبیل و عسل می‌خورد و با دختری که پاسوزش شده حرف می‌زند، چه آن موقع که کت و شلوارش را به داماد بعد از این می‌بخشد، چه آن‌جا که مثل بچه مدرسه‌ای‌های مؤدب، کنار اعضای جبهه‌ی ملی دست به سینه و سراپاگوش پای صحبت‌های محمود طالقانی می‌نشیند (البته سر این آخری، «موقعیت‌شناسی» فیلم‌ساز در گنجاندن تصاویری از طالقانی و مصدق در اثرش، انصافاً جای تحسین دارد؛ فقط می‌ماند این‌ سؤال بی‌اهمیت که «چرا نگاه فیلم به مصدق و جبهه‌ی ملی و اصولاً عرصه‌ی سیاست، این‌قدر ابتدایی و کودکانه است؟» که احتمالاً در فرآیند تبدیل آن تیترهای روی وایت‌بورد به سکانس و دیالوگ، خیلی ذهن سازندگان را مشغول خود نکرده است). شاه‌کارش هم می‌شود‌ آن سکانس «دعوای برره‌ای» توی رختکن؛ وقتی بعد از این‌که مانیفست غرایی را در باب فالوده خوردن تختی با شاه و مصدق و دل‌بری‌اش از روزنامه‌ها (آن هم از رفیق شفیق درست‌پیمانی که چند سال قبلش، پیکش را با وجود امتناع تختی، به سلامتی رفاقت‌شان بالا گرفته بود و با اطمینان چیزی شبیه این گفته بود که: «آینده مال ماست» یا «آینده‌مون روشنه» [باورکردنی نیست، ولی حقیقت دارد]) و حمله‌ی جوجه توده‌ای‌ها به او شنیدیم، باید پریدن یکان یکان‌شان روی سر و کول همدیگر را هم ببینیم. در این بافت تصویری‌، باز هم پیام‌های فیلم خیلی ساده و واضح و بی‌ابهام، طوری به مخاطب منتقل می‌شوند که جای هیچ‌ شک و تردید و سوءتفاهمی در ذهنش باقی نماند؛ مثل آن سکانسی که سربازی، جلوی ورود تختی به استادیوم را می‌گیرد و چند متر آن طرف‌تر، دست‌فروشی را می‌بینیم که با پوسترهای او بساط کسب‌وکار به راه انداخته است. لابد نشانی روشن از غدر روزگار و ناسپاسی مردمش.

تختی حتی برای بیان آن تصویر کلیشه‌ای و حماسی و نه‌تازه‌اش از تختی هم -«جهان‌پهلوان بی‌عیب و ایرادی که در جامعه‌ای قدرنشناس و حسود و پرتوقع، آن‌قدر بخشید و مصرف شد تا به نقطه‌ی پایان رسید»- فیلم خیلی بدی است. بدترین فیلم بهرام توکلی و یکی از بدترین فیلم‌های این چند سال. آن‌قدر که وسط‌های فیلم داشتم فکر می‌کردم از بین افخمی «فرزند صبح» و توکلیِ «تختی»، کدام‌شان بیشتر به قهرمان محبوب‌شان خیانت کردند. بعد از تمام شدن فیلم هم اگر تنبلی و عجله اجازه می‌داد، دلم می‌خواست در نشست خبری‌ حاضر شوم و از نویسنده/ کارگردانش بپرسم فیلم‌نامه‌شان را بعد از تمام کردن به چند نفر داده‌اند که بخوانند، اسم و مشخصات‌ آن اشخاص را در صورت امکان ذکر کنند و اگر ممکن است، چکیده‌ای از نظرات‌ نام‌بردگان را بفرمایند. البته که فیلم‌های زیاد (و مهم)ی در تاریخ سینمای این‌جا و دنیا، برای خودشان عاشقان دل‌خسته و دشمنان دوآتشه تراشیده‌اند. اما این‌که چیزی به اسم تختی بخواهد تبدیل به یکی از همان‌ها شود، قبل از هر چیز ترسناک است.

برچسب‌ها: ,

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها