تاریخ انتشار:1396/08/16 - 19:56 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 71582

نتیجه «پریناز» این است که کاش قضاوتی، قضاوتی، قضاوتی در کار نبود.

سینماسینما، حمیدرضا گرشاسبی:

۱ – باورپذیری در سینما، امری است مهم که اگر این‌طور نشود، فیلم خاصیتش را از دست می‌دهد. فیلم برنده، از سینمایی می‌آید که توانسته باشد جهانِ برساخته خود را به یک باور به‌نسبت عمومی برساند. چه اگر غیر این شود، فیلم بی‌مخاطب می‌ماند و فیلمِ بی‌مخاطب، فیلمی است بازنده. فیلم‌هایی هستند که قادر شده‌اند حتی غریب‌ترین مفاهیم یا فریبنده‌ترین عناصر را برای مخاطب باورپذیر کنند. تعبیر ساده‌اش می‌شود این‌که آن‌ها «دروغ‌های شاخ‌دار» گفته‌اند، اما ما باورش کرده‌ایم. این یعنی همراهیِ ما با فیلم که رکن اصلی سینماست. آیا فیلم «پریناز» نصیبی از همراهی تماشاگر با خودش می‌برد؟ آیا فیلم قادر بوده حرکت و رفتار شخصیت‌هایش را در داستانی که بنا کرده، باورپذیر جلوه دهد؟ آیا ما با این آدم‌ها هم‌ذات می‌شویم؟ سخت است بتوان به چنین پرسش‌هایی پاسخی مثبت داد؛ حتی اگر با نگاهی خطاپوش فیلم را دیده باشیم.

۲ – فیلمی که حالا بر پرده است، عمری هفت ساله دارد. یعنی دیر رنگ پرده را به خود دیده، اما با رنگ تیغ آشنا بوده. همین‌ها را می‌شود توجیه عدم موفقیت فیلم قلمداد کرد؟ این‌بار نیز پاسخ مثبت نیست. نمی‌توان چیزهایی را تخیل و تصور کرد که از فیلم کاسته شده‌اند و اما همان‌ها سریشم لازم برای اتصال بندهای فیلم بوده‌اند! به‌نظر می‌رسد این بی‌انسجامی چیزی نیست که دلایل بیرونی داشته باشد. فیلم از پایه و بن استوار نیست.

۳ – «پریناز» از ظاهرش پیداست در زمانه کنونی زیست می‌کند و در مکانی آشنا حرکت می‌کند. حالا گیرم که دقیق و متقن نگوید داستان در چه سالی و در چه مکانی می‌گذرد. به‌هرحال می‌توانیم گمان کنیم که آدم‌های این محله، و شخصیت‌های اصلی مثل فرخنده و خورشید با ما قرابتی زمانی/مکانی دارند. اما سخت می‌توان آن‌ها را شناسایی کرد. نمی‌توانیم خواسته‌ها و نیازهایش را باور کنیم، مگر این‌که گمان کنیم به چند دهه قبل برگشته‌ایم. جالب است که همه نیز به یک گونه فکر و عمل می‌کنند. از میانشان یکی را نمی‌شود پیدا کرد که طور دیگری فکر و رفتار کند. که در برابر شخصیت‌های فیلم قرار بگیرد و از تقابل آن‌ها و کشمکشی که ایجاد می‌شود، هیجان و جذابیتی رخ کند. هم از این‌روست که همه چیز تخت پیش می‌رود. موانعی برای توقف شخصیت ـ فرخنده ـ وجود ندارد. او می‌تواند به‌راحتی راه برود و بر سر مواضع خود بماند. اگر چنین موانعی ایجاد می‌شد، می‌توانستیم شاهد تغییر تدریجی او باشیم و دگردیسی پایانی‌اش را بیشتر باور کنیم. صرفا این‌که پریناز با پدرش می‌رود، نمی‌تواند دلالت بر شناخت و تحول او باشد.

۴ – «پریناز» فیلمی شخصیت‌محور است. آن‌چه اصل است، شخصیت است و ماجرا در فرع قرار دارد. حادثه اولیه فیلم که مرگ خورشید است، به لحاظ ماهوی ارزشی ندارد. می‌تواند هر چیز دیگری باشد. اما این شخصیت‌ها هستند که روایت را پیش می‌برند؛ آن هم بر اساس دیدگاه‌های خود. درواقع روایت از جهانی فیزیکی رشد نمی‌کند که شیمیِ آدم‌ها حلقه‌های روایت را شکل می‌دهند. به همین خاطر است که «پریناز» بیش از هر چیز نیازمند ترسیم شخصیت‌هایی کارشده بوده است، نه کاریکاتورهایی که درست شده‌اند تا مضمون اصلی فیلم را تقویت کنند. واقعیت این است که آن‌ها از راهی نادرست، تبدیل به عناصر پیش‌برنده داستانی می‌شوند که خرافات و جهل را مبنا قرار داده است. اما از این زاویه، جانب غلو و اغراق را می‌گیرد و به بار نمی‌نشیند. از زمانی که پریناز به این محله پا می‌گذارد، با سیلی از ایده‌های غلوآمیز و اگزوتیک روبه‌رو می‌شویم که بیش از اندازه نشان از دست نویسنده و مداخله او در مسیر دادن به داستان دارد و باز همین باعث می‌شود که با تک ایده‌هایی مواجه شویم که جایشان در گستره طولی فیلم نقطه‌ای درست پیدا نمی‌کنند و اگر هر کدام در پیش و پسِ همدیگر باشند، اتفاقی نمی‌افتد و فرقی نمی‌کند که آن‌ها را کجای فیلم ببینیم. عروس مردِ دکه‌ای می‌خواهد بچه‌دار شود، اما چون آبله‌مرغان نگرفته، می‌ترسد جنینش دچار آبله شود. آن‌ها دنبال آن هستند بچه‌ای را پیدا کنند تا عروسش به او بچسبد و مریضی را بگیرد و بعد با خیال راحت بچه‌دار شوند. این مرد دکه‌ای گویا بودنش در فیلم فقط برای آن است که ایده‌ای وحشتناک و غیرانسانی و جاهلانه را مطرح کند. نبودش واقعا چه ضربه‌ای به فیلم می‌زند؟ پریناز و پسرک لکنتی به دیوار می‌خورند و پسر زبان باز می‌کند. معلوم نیست چرا مردم از این حادثه پی به کرامات پریناز می‌برند و او را تا حد نظرکرده‌ای بالا می‌برند که آمده تا آن‌ها را نجات دهد. از این به بعد، سفارش‌ها شروع می‌شود. بچه‌ها از او تقاضای تاب دارند. مردی می‌خواهد پسر سرطانی‌اش، پریناز را بغل کند تا شفا یابد. حتی از پریناز خواسته می‌شود پیرزنی علیل را نجات دهد. سرآخر هم بعد از مرگ تصادفی تعمیرکار دوچرخه و عیان شدن موضوع تاب و این‌که چه کسی آن را به محله آورده است، به سرعت نگاه مردم به پریناز تغییر می‌کند و در قطبی دیگر می‌نشینند. فیلم که به پایان می‌رسد، تمِ آن به مستقیم‌ترین شکل ممکن از دهان یکی از شخصیت‌ها بیرون می‌آید. «ما جماعتی هستیم که یک روز از آدمی دیو می‌سازیم و روزی دیگر او را فرشته می‌پنداریم.» و نتیجه آن این است که کاش قضاوتی، قضاوتی، قضاوتی در کار نبود. حرف خوبی است، اما راهی که فیلم «پریناز» برای بازگو کردن آن اختیار کرده، راهی موثر نیست و دلیل اصلی‌اش هم آن است که در بازه‌ای طولانی اغراق می‌کند؛ طوری که دیگر زمان کافی برایش باقی نمی‌ماند که رستگاری آدمش را به‌درستی و خوبی نشان دهد.

۵ – «پریناز» برای ترسیم شخصیت اصلی‌اش زیاده از حد اسیر نمادپردازی است. برای فیلمی که آدم مرکزی‌اش قصد دارد بار گناهانِ آدم‌های یک شهر را بشوید، پناه بردن به وسواس شست‌وشو و مدام دستکش داشتن و نایلون پهن کردن و بشور بشور کردن سهل‌انگارانه به نظر می‌رسد. یا تطهیر مردمان این محله با ابرهای آسمانی که مدام بارانشان می‌گیرد.

ماهنامه هنر و تجربه

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها