تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۲/۱۹ - ۱۴:۱۳ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 111834

سینماسینما، نویسنده: فرانک گاربارز/ مترجم: شهرزاد سلحشور

لویی مال از دسته سینماگرانی نیست که بتوان به‌راحتی آن‌ها را بر اساس یک منطقه جغرافیایی شناخت. در فرانسه هم به اندازه آمریکا فیلم ساخت و در شهر و خارج از شهر نیز به یک میزان. بااین‌حال، تعدادی از اولین فیلم‌هایش که در پاریس واقع شده‌اند، یکی پس از دیگری این شهر را سودازده، سرگرم‌کننده و طبیعت‌گرا معرفی می‌کنند.

پاریس آبی

با لویی مال پاریس معمولا دل‌گیر و ملال‌آور است. با گذر پرسوناژهای مایوس یا سرخورده از زندگی، پایتخت به شهری بی‌روح می‌ماند که نسبت به آلام انسانی بی‌تفاوت است.

بعد از «آسانسوری برای چوبه دار»، دکورهای پاریسی میان ساختمان اداری سرد و بی‌نام‌ونشانی که بر تمام شهر تسلط دارد و خیابان‌های عریضی که به‌ندرت عابری در آن قدم می‌زند، در نوسان است. ابتدای فیلم، ساختمان مدرنی که دفتر کار کارالا را در خود جا داده است، تمام فضا را اشغال می‌کند؛ بنایی از بتن و شیشه با خطوط کاملا کاربردی، ساختمانی که چنان روی شهر خم شده که انگار به دنبال تسلط یافتن بر سردی منطق معماری آن است. پس از مرگ کارالا، سینماگر فضای حبس- ساختمان محل دفاتر و آسانسورش که تاورنیه (موریس رونه) آن را مسدودشده می‌یابد- و فضای آزادی- اتومبیل کروکی که به شکلی معنادار از شهر می‌گریزد- را مقابل هم قرار می‌دهد.

خود شهر نیز که بیشتر اوقات در شب فیلم‌برداری شده بود، پیام‌آور خوش‌بینی بیشتری نبود. فلورانس (ژان مورو) همراه آوازهای سوزناک مایلز دیویس، در شانزه‌لیزه پرسه می‌زند، یا با چهره غیرقابل نفوذ در کافه‌ای پشت میز نشسته، بدون آن‌که متوجه آن‌هایی باشد که به او اشاره می‌کنند. بوتیک‌ها، رستوران‌ها، کافه‌ها و نئون‌های درخشان دکور شبانه غیرملموسی را تشکیل می‌دهند. صبح زود، زیر پل بیرحکیم شهر چهره‌ای کاملا زرد و رنگ‌پریده عیان می‌کند.

هرچند در «عشاق» (۱۹۵۸) پاریس برای ژین (ژین مورو)، بورژوایی که زندگی در شهرستان تا حد مرگ برایش کسالت‌آور است، هم‌معنای آزادی است، بااین‌حال، شهر چیز دل‌پذیرتری در خود ندارد. با وجود شهر بازی خیابان انولید یا آپارتمان بسیار بزرگ خیابان فُش باز هم پایتخت کاملا بی‌نام‌ونشان به نظر می‌رسد.

در «آتش سرکش» (امید واهی)(۱۹۶۳) آلن (موریس رونه)، قهرمان داستان، الکلی سابقی است که در یک کلینیک ترک اعتیاد به الکل در ورسای اقامت دارد؛ نوعی قلمرو (یا سرزمین) آرامش. در مقابل پاریس برایش گذشته شاد و پربزمی را متبلور می‌کند که دیگر جایگاهی برایش ندارد. این‌طور است که به دکترش می‌گوید: «پاریس مرا می‌ترساند.» بااین‌حال در این «شهر فراموش‌شده این‌قدر غمگین» خطر می‌کند و پیش از ملاقات دوستان قدیمی‌اش در خیابان‌ها قدم می‌زند. ولی پاریسی که او بازمی‌یابد، فضایی متخاصم است: باید او را در اولین لحظات بازگشت به پایتخت در فضای زیبای شریانی دید که به‌خصوص رفت‌وآمد اتومبیل‌ها در آن بسیار متراکم است.

در ادامه به نظر می‌رسد دل‌تنگی و ملال پرسوناژ در گذر از مجموعه خیابان‌هایی که از آن‌ها عبور می‌کند، ناگهان دوباره پدیدار می‌شود. حتی پارک لوکزامبورگ، میدان اودئون یا روزبازار خیابان بوسی که عموما سرخوشی‌اش مسری است، گویی تحت تاثیر موجی هستند که از روح آلن ساطع شده است.

پاریس سرگرم‌کننده

با توانایی گذر از گاه‌شمار انتزاعی («آتش سرکش») به فیلمی حادثه‌ای («زنده‌باد ماریا»)، از یادآوری فرانسه هم‌دست آلمان‌ها در جنگ جهانی دوم («لاکومب لوسین») تا درام عاشقانه («آسیب»)، لویی مال می‌تواند دکور پاریسی را به‌خوبی بنا به میل خود مرتب کند. در دو تا از فیلم‌هایش پایتخت مانند زمین بازی در ابعاد واقعی به نظر می‌آید.

با اقتباس از ریمون کنو، «زازی در مترو» (۱۹۶۰) سیر و سیاحت شگفت‌انگیزی را در پاریس به نمایش می‌گذارد.

در ابتدا دوربین ایستگاه شرق را ترک می‌کند؛ همان‌جایی که دایی گابریل (فیلیپ نوآره) آمده تا دنبال برادرزاده‌اش، زازی (کاترین دمونژو)، بگردد. برای این‌که شهر در قابی مانند سن تئاتر قرار بگیرد، آهنگ کلی فانتزی- تخیلی و متمایل به پوچی است. در تاکسی قدیمی که شهر را می‌گردد، دایی با شعف آشکاری بناها را با نام دیگری می‌خواند؛ وقتی به بلوارها می‌رسند، لبریز از هیجان می‌شود و پرسوناژها درنهایت در کافه بازسازی‌شده‌ای در محله بُن نوول (خبر خوب)، خیابان مشترک منطقه ۲ و ۱۰، مستقر می‌شوند.

لویی مال با لحنی بسیار مستقل- که بسیار مدیون کنو است- پاریسی رنگارنگ را با موزاییک‌های بزرگ محله‌های عمومی، مراکز خرید، پلکان و گوشه‌های خلوت دوباره ترسیم می‌کند، و تمام این‌ها به شیوه‌ای بسیار شاد بر اساس کلیشه‌ها بازی می‌شود. مدیر کافه با بازی اوبر با تصویری شیطنت‌آمیز ترسیم می‌شود، «پسربچه پاریسی» کلاه بِره به سری با سبیل و پوستر پتن روی دیوار…

به‌خصوص این‌که سینماگر به شکل شگفت‌آوری پایتخت را به فضایی سرگرم‌کننده و طنزآمیز بدل می‌کند. در سکانس پلکان مونمارتر، ریتم شتاب‌گرفته تصاویر، صداگذاری و موزیک فیلم را به سمت مضحکه تمام‌عیاری سُر می‌دهند؛ از سنت بزرگ اسلپ استیک۱ عزیز تا چاپلین و مک‌سنت. همین‌طور در ادامه تعقیب و گریز میان زازی و مرد مشکوک، بام‌هایی از پاریس، گالری ویوین و پاساژ شوازل، که به‌سادگی وام‌گرفته از دنیای کارتون هستند. و سرانجام، صحنه برج ایفل جایی که دایی گابریل مانند کمدین‌های تراژیک شروع به دکلمه می‌کند، ما را می‌برد به دنیای سورئالیست و شاعرانه.

با «دزد» (۱۹۶۷) سینماگر پاریس ۱۹۰۰ را از نو می‌سازد؛ همان‌جایی که ژرژ راندَل (ژان-پل بلموندو) جنتلمن سارقی است که بیش از آن‌که برای نیاز دزدی کند، برای انتقام و چالش نظم موجود دست به سرقت می‌زند. از ساختمانی مجلل به دیگری، سردرها را بالا می‌رود و با چالاکی حیرت‌آوری از پشت‌بامی به پشت‌بامی دیگر می‌پرد. آن‌جا هم پاریس تنها یک تئاتر-عملیات۲  است؛ نوعی زمین بازی برای این سارق مخرب.

پاریس حقیقی

آخرین تور پیست پاریس برای لویی مال یک مستند بود، «میدان ریپابلیک» (۱۹۷۴)، که البته تغییرات اساسی در لحن ایجاد شده بود.

دور از پاریس مالیخولیایی «آسانسوری برای چوبه دار» یا پاریس خنده‌دار «زازی در مترو»، سینماگر جنبه‌ای دیگر از پایتخت را عیان می‌کند؛ محله‌ای عمومی- منظور میدان ریپابلیک است- که در واقعیت خود و روزمرگی‌اش با بیشترین سرعت خورده و جویده می‌شود. سینماگر از ابتدا اطلاع می‌دهد: این فیلم تفحص احساسات نیست، ولی شاهد ساده‌ای از ساکنان محله است.

به این ترتیب، مال دوربینش را ۱۰ روزی میان خیابان تامپل و بلوار بُمَرشه مستقر کرده و از عابران در حالی فیلم‌برداری می‌کند که همهمه خیابان، اعتراضات یا کنجکاوی‌های کم‌وبیش خصومت‌آمیز مردم منطقه نیز شکار دوربین می‌شود.

از این شاهدان زنده فیلم‌گرفته‌شده، چند پرتره مضحک، تاثرآور، رقت‌انگیز یا عصبی به‌خوبی نمایان بود. مانند آن پیرزنی که هم‌زمان به بیوه و فاحشه بودن اقرار کرده و ناگهان درحالی‌که می‌خندد و آواز می‌خواند، پاهایش را مقابل دوربین لخت می‌کند. یا آن مادربزرگی که اعتراف می‌کند دیگر چندان میلی به زندگی ندارد. یا باز هم آن فروشنده غیرقانونی موهای مصنوعی و دیگر کلاه‌گیس‌ها که اصلیت اسراییلی داشت و عاشق این محله شده بود.

از یک پرسوناژ تا دیگری، از تراژدی مبتذل انسانی تا بریده‌ای از زندگی غیرعادی، لویی مال نبض یک محله را گرفته و اندوه و فلاکت مردم عادی را درک می‌کند؛ همین مردم عادی که چهره زنده و غیرمنتظره‌ای از پایتخت ترسیم می‌کنند.

 

برگرفته از سایت http://www.pariscinemaregion.fr

۲۸سپتامبر ۲۰۱۶؛ نوشته شده به قلم فرانک گاربارز (Franck Garbarz) روزنامه‌نگار و عضو هیئت تحریریه نشریه پوزیتیو. او به‌ویژه در تولید اثر «پاریس در سینما» (پاریگرام/ ۲۰۰۳) شرکت کرده است. تولیدکننده برنامه‌های تلویزیونی و رادیویی، و هم‌چنین مدرس علوم سینمایی و نویسنده مونوگرافی در مورد کریشتف کیشلوفسکی است.

منبع: ماهنامه هنروتجربه

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها