سعید مروتی – روزنامهنگار
۳۰سال پیش وقتی منتقدی قدیمی در مقدمه شعری از مسعود کیمیایی که برای پرویز دوایی سروده بود، نوشت؛ خیلیها نمیدانند که کارگردان مطرح سینمای ایران دفتر شعر هم دارد، هنوز سالها مانده بود تا «زخم عقل» منتشر شود. مجموعهای که وقتی درآمد با واکنشهای متفاوتی مواجه شد. کیمیایی شاعر که همه میدانستند بسیاری از شاعران معاصر ایران دوستان نزدیکش هستند. از احمد شاملو گرفته تا احمدرضا احمدی که یکی از بهترین اشعار زخم عقل برای او سروده شده بود: احمدرضا بود، هرچه درختهای کوچک خیابان بزرگ تناور شدند، تو سبزتر شدی. خیابان پردرختی که جوانی ما را تا همه پاییزها برد، ٫ و با هر سیاستی که آمد، شناسنامه دیگری گرفت، احمد رضا بود…، من رفیقی دارم بزرگ، خیابانی است پردرخت، که با هر سیاستی، نامش عوض نمیشود.
از کیمیایی شاعر که دوستان نزدیکش در جریان قریحه شاعریاش بودند و از سابقه ترانهسراییاش با نام مستعار نصرت فرزانه اطلاع داشتند، زمانی رونمایی شد که پیش از آن کیمیایی رمان نویس، اتفاقی تازه در ادبیات معاصر ایران رقم زده بود. فیلمهای نساخته مسعود کیمیایی، تعبیری که جمشید ارجمند درباره «جسدهای شیشهای» بهکار برد، پر از داستان و شخصیت و رخداد تکلمهای بر جهان تالیفی هنرمندی چند وجهی بود. اثری در امتداد جهان برساخته از آثار سینمایی فیلمساز، رئالیسم اجتماعی را کنار تخیلی کمیاب قرار میداد. رمانی که نشان میداد کیمیایی اگر کارگردان نمیشد میتوانست نویسنده برجستهای شود با نثری بیمثال و منحصر به فرد و ذهنی تصویر ساز:
« طلعت هیچگاه به سراغ سنگ و قبر ژرار، عشق از دست رفته خواهرش نرفت. طاووس هم نمیخواست. همه میدانستند طلعت تمام است. کاوه را سالها ندیده بود. هنوز آن قدر حواس داشت که نخواهد پسرش او را نیمه دیوانه و مسخ و شاید خطرناک ببیند. در خواب و بیداری عقل و جنون به رحمت گفته بود پولی مانده دارد؟ رحمت گفته بود جان ما جان شماست، بله دارید.
هنوز تراشههایی از حواس سالم بر حافظهاش مانده بود که خانهای ۲۰۰ متری را در خیابان ایران، نزدیک باشگاه شرق، نزدیک خانه سقاباشی عزیزش و کوچه روحی علی خان به نام کاوه بخرد، سند را نگه دارد و روز مبادا به کاوه بدهد. فقط ۲ بار در یک بعدازظهر آفتابی پاییز آمد از دور خانههای متصل به زندگی از دست رفتهاش را نگاه کرد. از آیین اجرا نشده میترسید…»
انتشار «حسد» و بعد «سرودهای مخالف ارکستر ندارند» نشان داد نویسندگی برای کیمیایی تفنن نیست، دغدغه است.
و حالا نوبت به کیمیایی نقاش رسیده است. برگزاری نمایشگاه نقاشیهای مسعود کیمیایی در گالری گلستان، فرصتی است برای تماشا و تأمل بر آثاری که خوب یا بد، امضای خالقشان را بر خود دارند. آنها که این روزها پا به گالری گلستان میگذارند با آثاری مواجه میشوند که خیلی با فضای نقاشی معاصر ایران همخوان نیست و در عوض به فیلمهای کیمیایی نزدیک است. رنگ و تخیل و حادثه با عناصر و مولفههای آشنایی که از جهان تالیفی هنرمند میآیند و وامدار هیچ جریان و مسلکی نیستند، همان التهابی را به نمایش میگذارند که بیش از نیم قرن است کیمیایی را به هنرمند صاحبسبک و منحصر به فرد این سرزمین تبدیل کرده است. مردی که کلاه شاپو بر سر دارد و چاقویی در بازویش فرو رفته است. حشره بزرگی که انگار شهر را زیر پایش گذاشته. ترکیب ساختمانهای سیاه و سفید با آسمانی که با رنگهای تند منقش شده. تصاویری که ذهنیت کیمیایی را بازتاب میدهند و به قول خانم گلستان در جاهایی بسیار نقاشانه است.نقاشیهایی که نه باری به هر جهت که بر مبنای حسها و حساسیتهای کیمیایی شکل گرفتهاند. طبیعتاً نزدیک به فیلمهایش هستند و در مواردی هم رمانهای او را (در فصلهایی که از دل رئالیسم، جوششی سوررئالیستی رخ میدهد) به یاد میآورند. نمایشگاه نقاشی مسعود کیمیایی با فضای معمولاً محدود- به لحاظ مخاطب پیگیر و علاقهمند- هنرهای تجسمی ایران، تناسبی ندارد. طبیعی است که استقبال از نمایشگاه کیمیایی محصول اعتبار سینمایی او و محبوبیتی است که عمرش از نیم قرن گذر کرده. مثل همیشه طعنهزنان و متلک گویان هم حضور دارند و چه خوب که کیمیایی نمایشگاه گذاشت تا متوجه شویم چقدر منتقد و کارشناس نقاشی داشتیم. این هم البته از عوارض شهرت است. مثل ایراد گرفتن به قیمت تابلوها و بامزهتر از همه جلوگیری از دیده شدن جوانها که لابد برگزاری نمایشگاه کیمیایی، آنها را به حاشیه رانده است. به هر حال نقاشیهای مسعود کیمیایی در معرض قضاوت عمومی گذاشته شدهاند و هر کس آنچه دل تنگش میخواهد را میتواند بگوید. و تاریخ نشان داده که فحاشی به کیمیایی نهتنها هزینهای ندارد که گاهی دستخوش هم دارد.