تاریخ انتشار:1398/01/21 - 15:27 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 110204

سینماسینما، عباس اقلامی

رولان بارت جایی از کتاب «سخن عاشق» آورده است: «عشاق به مارگزیدهها میمانند؛ رغبتی به سخن گفتن از فلاکت خود ندارند، مگر برای آنان که خود زخمیِ این چنین گزندی شدهاند.»

امیرِ «بینامی» دچار همین گزند است. از همان ابتدا که متوجه غیبت آرمین میشود و حدس میزند آرمین به همان دلیلی که او بی‌قرار است، غیبش زده، با هیچ‌کس میل صحبت ندارد. آرمین رفته و او دارد زمین و زمان را میگردد برای پیدا کردنش و حرف زدن با او.

این بیتابی از شبی شروع شد که یک حضورِ ناگهان، امیر را مستاصل و آرمین را عابر خیابانها کرد. حضور نغمه، که روزگاری با امیر عاشقی کرده و بعد رفته بود. نغمه بعد از سالها میآید به کافهای که امیر و آرمین در آن کار میکنند. یک‌راست آرمین میرود سراغش و بعد از گفت‌وگویی که کسی نمیداند راجع به چه بود، یادداشتی برای امیر میگذارد و باز میرود. آرمین پس از آن ملاقات بود که غیبش زد. یادداشت نغمه و لپ تاپ امیر را هم برد. این یعنی بردن تمام گذشته امیر. گذشتهای که حضور ناگهانِ نغمه نشان داد برای امیر هنوز نگذشته و جاهای خالی بزرگی در زندگیاش مانده که باید با چیزهای مهمی راجع به گذشته پُرَش کند. جاهای خالیای که هر روز دارد فاصله بین او و همسرش، ریحانه، را بیشتر میکند.

علیرضا صمدی در «بینامی» از یک گمگشتگی در زمان حرف میزند. حسن معجونی در نقش امیر خوب از عهده نقش یک عاشق گمگشته برمیآید. او چنان در خود فرو میرود که دیگر هیچ‌جا نیست. نه کنار پدرِ رو به مرگش و نه کنار همسرش، و نه هیچ کس دیگر. چنان در گذشته گیر افتاده که دیگر شب تولدش هم نمیتواند برای آیندهاش آرزو کند. لحظهای در گذشتهاش بوده که همه چیز خراب شده و باقی روزهایش شده کش آمدن آن لحظه. آن‌چه از آینده پیش رو دارد، یک تصویر تار و بیآرزوست.

باران کوثری در نقش ریحانه زنی باورپذیر را بازی میکند که در انتظار تصمیم مردِ مقابلش است. در شرایطی که سرزده آمدن یک نفرِ سوم، واژههای مشترکش با امیر را هر روز کمتر میکند تا کار به آن‌جا میرسد که سرآخر او امیر را در نقطه تصمیمگیری میگذارد. به او میگوید دیگر نمیتواند نامی برای آن چیزی که بینشان میگذرد، بگذارد. تلاش میکند به امیر بفهماند، میفهمد گذشته گاهی با خودش چیزی میآورد که همان چیز نمیگذارد بگذرد. و تصمیم را به امیر محول میکند؛ این‌که با ریحانه بماند، یا در کابوسی ناتمام با رویای نغمه بماند.

ریحانه این‌ها را میگوید و از صحنه خارج میشود. امیر باید انتخاب کند. بماند تا ریحانه بتواند از میان تاریکی پیدایش کند و به زندگی بازگردد. یا بعد از خاموش کردن چراغهای خانه، برای همیشه در تاریکی گم شود. با ریحانه حرف بزند، یا هم‌چنان مارگزیدهای باشد که نمیخواهد از سوزشِ گزندش با کسی حرف بزند.

منبع: ماهنامه هنروتجربه

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها