تاریخ انتشار:1398/05/07 - 15:48 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 117808

سعید مروتی در همشهری نوشت :حکایت مسعود کیمیایی، حکایت عشق است. عشقی که از نوجوانی و با شیفتگی بسیار شروع شد و بعد به شناخت رسید و چنان ریشه دواند که با گذر از چهل‌سالگی همچنان پابرجا مانده.

اینکه سینمای کیمیایی با انبوه دوستدارانش چه کرد، خود داستان مفصلی است که سالهاست در چنین روزی بخشی از آن را روایت کرده‌ام.

در روزهایی که همه بی‌حوصله شده‌ایم سراغ روایتی اول شخص رفتم از روزگاری که کیمیایی حوصله کرد و از کودکی و نوجوانی‌اش گفت.

تکه‌هایی از این روایت را که کیمیایی در مصاحبه‌ها یا مستندهایی که درباره‌اش ساخته شده به آنها اشارات گذرا کرده، تا آنجا که شد، کنار گذاشتم تا آنچه پیش‌رو دارید در حد مقدور و ممکن دست اول باشد و به کار بیاید.

پرسش‌ها حذف شده‌اند تا فضای بیشتری برای حرف‌های کیمیایی وجود داشته باشد و البته همین هم فقط برشی از یک روایت مفصل است.

روایتی از «عزیز عزیزانم» (تعبیری وام گرفته شده از امیر نادری که در سال‌های دور سام پکین‌پا را این چنین یاد می‌کرد) که هنوز و همچنان پرطنین‌ترین نام و تاثیرگذارترین سینماگری است که تاریخ سینمای این سرزمین به خود دیده است.

تولد درسال‌های جنگ

۷مرداد ۱۳۲۰ در بحبوبه جنگ جهانی دوم، حمله متفقین به تهران و روزگار سخت جنگ در یک خانواده متوسط تهرانی در کوچه سراج‌الملک، خیابان امیرکبیر متولد شدم. خیابانی که اسمش اول چراغ گاز بود و بعد شد چراغ برق. تا ۲سالگی در این محله بودیم و بعد به خیابان ری آمدیم.

بچه سوم خانواده، با خواهر و برادری بزرگ‌تر از خودم و پدری که هرکدام عقیده مستقل خودشان را دارند. با خانواده‌ای که با روزنامه و کتاب غریبه نبودند… پدرم شاهرودی بود. ۱۶سالگی به تهران می‌آید یعنی سال۱۳۰۵ یا ۱۳۰۶، دوره سربازی‌اش را در تهران می‌گذراند.

بعد کامیون می‌خرد و می‌شود پیمانکار شرکت نفت؛ پیمانکار حمل‌ونقل بنزین و نفت. اوایل تانکر است. در سال‌های ۲۰ مدتی تجارت لاستیک می‌کند. سال‌های بعد کارخانه کوچکی را در جاده شاه عبدالعظیم شریک می‌شود و بعد کلا خودش می‌خرد و اداره می‌کند و بعد دوباره برمی‌گردد به پیمانکاری و خلاصه فراز و نشیب‌های شغل پدر وضعیت اقتصادی خانواده ما را هم بالا و پایین می‌برد.

روزگار ورشکستگی پدر را هنوز خوب به خاطر دارم که تاثیر بسیاری بر من گذاشت. مادرم که از خانواده‌های اصیل و قدیمی تهرونی بود. خانواده‌های تهران قدیم خیلی‌هایشان بعدها صاحب فامیلی دیگر می‌شوند.

مثلا عموی من فامیلی‌اش زرگرباشی است چون اصلا کار طلا می‌کرد ولی بعدها پدر من فامیلی‌اش را عوض می‌کند و کیمیایی هم خب یک جوری نزدیک بوده به زرگرباشی. آن موقع خانواده‌ها که می‌رفتند برای گرفتن شناسنامه مامور ثبت اول سوال می‌کرده است چیه و بعد فامیلی‌ات را بگو؟ اغلب طرف نمی‌دانسته چی را انتخاب کند و می‌گفت شما انتخاب کن. می‌پرسید کجایی هستی؟

اسم شهرش را به عنوان فامیل انتخاب می‌کرد یا چیکار می‌کنی؟ اسم کارش را می‌گذاشت. به ندرت پیش می‌آمد که فردی فامیلی‌اش را از قبل انتخاب کرده باشد. بچگی من با سال‌های پرحادثه جنگ جهانی دوم و بعد تبعاتش مصادف بود. شروع‌شدن و به نوعی داغ‌شدن مارکسیسم در جهان که دامنه‌اش به ایران هم رسیده بود و به اصطلاح از شوروی و بعد چین نشت کرده بود به کشورهای جهان سوم. سال‌های نفت.

سال‌های ملی‌گرایی، سال‌های دکتر محمد مصدق، رفتن شاه، بازگشت شاه و غائله ۲۸ مرداد… سال‌هایی که تنها حزب روشنفکرانه‌ای که وجود دارد و روشنفکران را جذب می‌کند حزب توده است. و بعد انشعاب‌های پی‌درپی است که به شکل‌های مختلف حزب‌ها و سازمان‌ها ساخته می‌شوند. شرایطی که روزبه‌روز و فصل به فصل تغییر می‌کند. من هنوز بچه‌ام ولی می‌فهمم که مثلا خواهرم که از من بزرگ‌تر است در یک جریان سیاسی است و برادرم باز درگیر یک جریان فکری سیاسی دیگر.

پدرم اصلا جزو ملیون اول بود و سخت دوستدار دکتر مصدق. با تمام ابعادش رخدادهای سیاسی را دنبال می‌کرد تا آنجا که به مجلس برود  یا در صنف خودش تمام اختیارات و توانایی صنف را بگذارد برای تقویت جریان فکری که به آن تعلق خاطر دارد. بعد توی اینها مدرسه هم هست. معلم‌ها هم به یک شکلی دارند جریان‌های فکری و سیاسی خودشان را نمایندگی می‌کنند و سرکلاس ساکت نیستند. سال‌های رونق ترور است. از ترور شاه گرفته و ترور آدم‌های اطرافش تا آدم‌های بی‌نام و با نام از احزاب، در این سال‌های پرتب‌وتاب محله‌ای هم که در آن زندگی می‌کنیم محله ملتهبی است. توی دبیرستانی که من سال اول بودم در کلاس پنجم ما اعدامی داریم؛ آن هم اعدامی سیاسی. در محله چند تا خانه آن‌ورتر زندانی داریم. یک خانه هست در حیطه پلیس سیاسی. جوانی رفته و استخدام شده. در خانه بغلی جوانی است که دارد با حکومت مبارزه مسلحانه می‌کند.

* سال‌های رادیو

بچگی من اوایل رادیوست. رادیو به عنوان پدیده شگفت‌انگیزی آمده. یک پیچی را می‌پیچانی و یک‌سری آدم توش هستن که موسیقی می‌زنند، می‌خوانند، حرف می‌زنند و خبرها را می‌گویند. در خانواده ما ساعت ۲ بعدازظهر حتما باید اخبار گوش داده می‌شد من ۸-۷ساله هم اخبار را گوش می‌دادم. فرضا در یک خانواده ارتشی ساعت ۸شب برنامه ارتش گوش داده می‌شود.

رادیو هنوز امکانی عمومی نیست. خیلی‌ها ندارند. دکان‌های پارچه‌فروشی یا مثلا کفاشی که رادیو دارند مردم آنجاها جمع می‌شدند و از صاحب مغازه خواهش می‌کردند صدای رادیو را بیشتر کند. گاهی وقت‌ها هم کاسب‌ها رادیوهایشان را بیرون مغازه می‌گذاشتند. مردم از رادیو مثلا نطق‌های نماینده‌های انتخابی خودشان را که حالا از ملیون هستند یا انتصابی‌ها (که بیشتر هم اینها بودند) را گوش می‌کردند یا استعفایی که قبول شده یا نشده. کنارش موزیک و قصه و سرگرمی هم بود. مثلا برنامه‌های طنز که صبح‌های جمعه پخش می‌شد. سیاست و روایت قصه و سرگرمی و اخبار. خلاصه رادیو در دوره‌ای همه چیز بود.

روشنایی در نقطه‌های تاریک

من دبستان تدین می‌رفتم در خیابان ری و دبیرستان بدر می‌رفتم باز هم در خیابان ری. مدرسه‌ای که می‌روی باز در نوع شناخت و دانستگی‌هایت تاثیرگذار است. میان دبیرستان البرز رفتن و درس خواندن با مدرسه‌ای که من می‌روم تفاوت بسیار است. چه در دبیران و چه در بچه‌هایی که در کلاس پهلویت نشسته‌اند. و حالا باید انتخاب کنی و انتخاب هم این نیست که صرفا تو انتخاب کنی خیلی جاها انتخاب می‌شوی. از طرف یک چیز براق، مشعشع و نئون‌دار انتخاب می‌شوی. بعد می‌روی و می‌بینی آن اتفاق نیست و برعکسش هست. نقطه‌های تاریکی وجود دارد که اصلا استعداد جذابیت ندارند ولی در خودشان پر از پاکیزگی هستند…

اصلا انتخاب روزنامه‌ای که می‌خوانی فرضا باختر امروز دکتر فاطمی یا روزنامه خلیل ملکی یا روزنامه مردم. حالا تو اینقدر پول داری که هر شب یک روزنامه بخری. انتخابی که داری انتخاب خودت نیست مال پاره‌ای دانستگی‌های اطرافت است که به تو منتقل می‌شود.

حالا در میان اینها یک جریانی پیدا می‌شود که تسخیرت می‌کند. با عکس‌های خیلی خوشگل از شهرهای خیلی خوشگل از مردمان خیلی خوشگل. اینها راه می‌روند، حرکت می‌کنند و قصه می‌گویند. این یک دفعه می‌آید و همه چیز را عقب می‌زند و اصلا می‌شود سلطان تفکراتت. آن بالا هم می‌نشیند و خیلی هم قدرتمند. اسمش می‌شود سینما و در نوجوانی آتش به جانت می‌زند. می‌شود عشق اول و آخر و در نهایت تباهت می‌کند …

* جورکردن پول برای رفتن به سینما

خب حالا آتش فیلم دیدن در دل ما شعله‌ور شده ولی پول سینما رفتن را باید به شکلی جور کرد؟

سینمایی که برای نشستن در صندلی‌های ردیف‌های جلوی‌اش که ارزان‌ترین بلیت باید ۴زار می‌دادم. خیلی از خریدهای خانه برعهده بچه‌ها بود. خریدن نان یا فرضا ماست و هر چیزی که در خانه به آن احتیاج بود و فرضا باید برای پدر خریدی انجام می‌شد، را معمولا من انجام می‌دادم. باید ۱۰شاهی، ۱۰شاهی از روی پول خرید نان بردارم تا بروم سینما یا  برای اصلاح سر و رفتن به سلمانی از مادر پول بگیرم و باهاش بروم سینما یا مجله سینمایی بخرم.

* پسری که خوش‌لباس بود

دیوار به دیوار خانه ما خانواده‌ای آمدن که خیلی پنهان و مذهبی بودند. پسر این خانواده که هم‌سن و سال من بود لباس‌های شیک می‌پوشید. چون مثل ما از خیابان ناصرخسرو لباس نمی‌خرید. دایی‌اش خیاط بود، در خیابان منیره و برایش لباس می‌دوخت. اسمش فرامرز بود و فامیلی‌اش قریبیان خیلی زود با هم رفیق شدیم و حرف سینما زدیم. با هم می‌رفتیم نان می‌خریدیم و خریدهای دیگر می‌کردیم تا پولمان برسد به بلیت سینما با فرامرز زیاد سینما رفتیم و اغلب هم وسترن می‌دیدیم. وسترن‌های دهه۴۰ و به‌خصوص فیلم‌های کوپر حالا اینکه این فیلم‌ها کارگردان هم دارند را بعدا یاد گرفتیم. بعدها مجله ستاره سینما آمد که قیمتش ۵ ریال بود که برای ما خیلی گران بود. حالا دوتایی با هم آن مجله را می‌خریم. ستاره سینما یک شب دست من یک‌شب دست فرامرز.

  • در همان ۱۳سالگی ما شغلمان را انتخاب کرده بودیم. من می‌خواستم کارگردان شوم. فرامرز بازیگر و اسفند هم آهنگساز.

می‌خواستیم تهیه‌کننده پیدا کنیم که خودمان بسازیم و کارمان کشید به یک رادیوسازی در میدان فوزیه (میدان امام‌حسین فعلی) که گفت پول می‌دهم. برآورد ما ۱۶هزار تومان بود با نگاتیو ۱۶میلی‌متری. چون شنیده بودیم یک کسی در آمریکا آمده به اسم جان کاساوتیس و فیلم سایه‌ها را روی ۱۶ گرفته و بعد تبدیل به ۳۵کرده و خیلی هم موفق بوده. قرار بوده فرامرز فیلم بازی کند.

قرار بود اسفند موسیقی بسازد و من فیلم بسازم. از همان موقع‌ها به آینده فکر می‌کردیم. مثلا فرامرز اصلا راجع‌به کارگردانی کاری نداشت یا منفرزاده که علاقه‌ای برای بازی‌کردن داشت ولی علاقه خیلی کوچکی بود و زود تمام شد.

در ۱۷، ۱۸سالگی فیلم نوشت «واخورده‌ها» را نوشتم و رفتیم سراغ ساموئل خاچیکیان که بهترین کارگردان آن دوران بود. و حالا هم شاید بتوانیم واخورده‌ها را با همین روش بسازیم که خب رویا بود دیگر. رویا از آن سال‌ها شروع شد. رویایی که فقط تسکین بود و در انتهایش هیچ وقت تسکین پیدا نکردم. جوری که دیگر هیچ چیزی نتوانست مرا تسکین بدهد …

* زیستن در محله ملتهب

۱۲ سالم بود که کودتا شد. اینکه چه شد در ۲۸مرداد ۳۲ داستان مفصلی است. ماجراهای احزاب، توده‌ای‌ها، ملیون، مذهبی‌ها، چماق‌دارها و بعد کودتا و سرکوب که دامنه‌اش به خانواده ما هم آمد و محله ملتهب که خلیل طهماسبی همسایه‌مان است و من شاهد دستگیری‌اش و… تمام اینها با هم هست و همین‌ها در پستوها و گنجه‌های فکر و ذهن می‌ماند. با این همه التهاب حتما من نمی‌توانم سینماگر آرامی باشم. اگر هم شعر بنویسم نمی‌توانم شاعر آرامی باشم و همین‌طور اگر نویسنده باشم… من کودکی‌ و نوجوانی‌ام را در رفاه زیاد و آرامش و تحصیلات خارج از کشور سپری نکرده‌ام. یعنی اینجوری زندگی نکردم. راحت و آرام زندگی نکردم و این تاثیراتش را گذاشته که راحت و آرام هم فیلم نساخته‌ام.

* تاریکی‌های نورانی

اولین فیلم ایرانی که دیدم فیلم «مادر» بود و بعد فیلم «جمشید کمرشکن». با برادرم رفتیم سینما. به سینمایی در یک جای دیگر در لاله‌زار که خیلی فرق داشت با محله ما و آن موقع برادوی ایران بود و پر از نمایش و سینما. فیلم‌ها همه جور بودند. موزیکال، جنگی، وسترن، سینماهایی بودند که فقط فیلم عربی نشان می‌دادند. هنوز سینمای هند به اصطلاح جا بازنکرده بود و سینمای مصر مطرح بود. و اصلا چند تا کارگردان مصری آمدند اینجا و فیلم هم ساختند. سینمای ایران در آن سال‌ها خیلی از فیلم‌های مصری تقلید می‌کرد. چه در داستان‌ها و چه در شکل بازی‌ها به شدت متاثر از سینمای مصر بود.

حالا همه جور فیلمی می‌بینیم و به مرور سلیقه و شناخت هم می‌آید. ماجرا از جایی جدی شد که «نیزه‌داران بنگال» را دیدم. سیاه و سفیدی با بازی گری‌کوپر که آنقدر رویم تاثیر گذاشت که دیدم من انتخابی جز سینما ندارم. کنار ادبیات و موسیقی و جریانات سیاسی انتخاب من شد سینما. آن فرمانده‌ای که در این سن در ذهن آدم هست مرا برد سمت سینما. حالا اینکه آدم باید به نفع آرامش و رفاهش انتخاب کند یا به نفع تنبلی‌هایش و یا ترس‌هایش. با این معیارها شاید انتخابم باید چیز دیگری می‌بود ولی من بعد از نیزه‌داران بنگال سینما را انتخاب کردم. اینکه نوری می‌افتد روی دیوار و بعد یک‌سری آدم راه می‌روند اول شگفتی محض بود و بعد از این دانستگی آمد که خب حالا با این می‌شود خیلی کارها کرد.

* رفاقت در کوچه و خیابان

بچه‌ها در محله ما در کوچه بزرگ می‌شدند و خانه محل خوابیدن بود. از کوچه و خیابان رفاقت‌ها شکل می‌گرفت و رفیق می‌توانست همدلی‌ای با تو کند که فرضا خواهر و برادر بزرگ‌تر با همه علاقه و عشق‌شان نمی‌توانست. اسفندیار منفردزاده دیرپاترین رفیق من است. من اسفند از ۱۰سالگی با هم دوست شدیم. قریبیان مال سال‌های بعد است و نعمت حقیقی از ۱۶سالگی می‌آید و رفیق ماند. احمدرضای عزیز که همیشه رفیق بود.

* کرایه رمان از مغازه کوشش

در محله ما رمان کرایه هم بود. آن‌موقع کتاب را کرایه می‌دادند. شبی یک ریال. خریدن کتاب برای ما سخت بود. مغازه خرازی‌ای بود به اسم کوشش که مداد و پاک‌کن و دفترچه می‌فروخت و ۳۰۰، ۴۰۰تایی هم رمان داشت که کرایه می‌داد. بچه‌هایی که با هم بودیم شاید ۲نفرمان کتاب می‌خواندند، بقیه نمی‌خواندند. دوره پلیسی‌ها و رمان‌های کارآگاهی که توی ترجمه‌های هفتگی درمی‌آمد و بعضی‌هایشان را هم مترجم‌ها خودشان می‌نوشتند. توی این پلیسی‌ها «۴ تبهکار مخوف» بود که خیلی روی من تاثیر گذاشت.

در سن ۱۰سالگی این رمان‌های پلیسی را می‌خواندم و کنارش شاعرها هم بودند. گلچین گیلانی بود. نیما بود. یواش یواش اسماعیل شاهرودی بود. و بعد دیگر دوره شاملو بود.

* حکایت عاشقی

فیلم‌ها را کم‌کم انتخاب می‌کردیم. یعنی سلیقه داشتیم و مثلا موزیکال زیاد نگاه نمی‌کردیم. با قریبیان انتخاب‌هایمان خیلی نزدیک هم بود. چیزی که شیفته‌اش بودیم سریال‌ها بودند که نمی‌دانم کدام هم‌نسل من بود که اینها برایش  عزیز نبود؟ سریال‌های آمریکایی که بعدا باندها از روی اینها ساخته شد و اسپیلبرگ هم آمد و از رویشان ایندیانا جونزها را ساخت. این سریال‌ها که یک دوره‌ای از ۱۳، ۱۴سالگی ما را گرفتند؛ پر از حادثه بودند و پر از قصه.

در خیابان لاله‌زار سینماهای رکس و ایران روبه‌روی هم بودند. رکس فیلم‌های برادران وارنر و ریپوبلیک و یونیورسال را نشان می‌داد و سینما ایران هم فیلم‌های متروگلدوین‌مه‌یر را بیشتر هم موزیکال بودند که در سلیقه ما نبود. حالا اون لابه‌لا فریتز لانگ بود و یاد گرفته بودیم که جان‌فورد هست و زینه‌مان با «نیمروز» ه این سینمایی بود که ما دلبسته‌اش شدیم که خیلی تفاوت داشت با سینمایی که امروز هست.

عاشقانه‌های ما اینجوری شکل گرفت. با «جیب‌بر خیابان جنوبی» ساموئل فولر سیاه و سفیدی که عاشقانه هم هست. اینجوری گفتن‌شان حق مطلب را ادا نمی‌کند. اینها وقتی به جایگاه خودشان می‌رسند که نوشته شوند. وقتی می‌نویسی تمام دریچه‌هایش باز می‌شود. تمام شراره‌هایش رنگش مشخص می‌شود. بهش فکر می‌کنی می‌آید و فتحت می‌کند… و عشق را عاشقانه می‌نویسی ولی اینجوری عشق را تعریف می‌کنی.

برچسب‌ها:

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها