تاریخ انتشار:1399/05/25 - 16:43 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 140679

سینماسینما: تینا جلالی گفتگویی را با فرزاد خوشدست کارگردان خط باریک قرمز انجام داده که در روزنامه اعتماد به چاپ رسیده است. این گفتگو را می خوانید:

بک گروه مجرم نوجوان در یک زندان با کمک چند مربی نمایش تصمیم می‌گیرند، تئاتری را روی صحنه ببرند که اگر این نمایش موفق بود به این بهانه و برای اجرا، یک روز از زندان خارج شوند اما عده‌ای در میان آنها تصمیم به فرار می‌گیرند. مستند سینمایی«خط باریک قرمز» به کارگردانی فرزاد خوشدست، داستان این مجرم‌های نوجوان را روایت می‌کند. کارگردان به میان نوجوانان مجرم کانون اصلاح تربیت می‌رود و از آنها به برای روایت فیملش استفاده می‌کند. شاید جالب باشد بدانید، بزهکاران وقتی درگیر ساخت این فیلم مستند می‌شوند تمام دردهای زندگی‌شان را فراموش می‌کنند و حتی یکی از آنها به کارگردان می‌گوید که شب‌ها بدون قرص می‌خوابد. این فیلم مستند به غیر از حضور در جشنواره‌های داخلی و خارجی و تمجیدهای فراوان، توانست یک نوجوان مجرم را به زندگی برگرداند و حکم اعدام او را متوقف کند.

اساس مستند «خط باریک قرمز» بر نمایش درمانی یا همان دراماتراپی استوار است و همان طور که می‌دانیم، ذات هنر بر اساس یک نگاه زیبایی‌شناسانه در جهت تاثیرگذاری شکل می‌گیرد ولی برای من همیشه سوال است که چرا بسیاری از فیلمسازان در ساخته‌های سینمایی خود پرداختن به چنین مقوله‌ای را اهمیت نمی‌دهند؟

کاملا با شما موافقم و چه بسا معتقدم سینما در مسیری قرار گرفته که رفته رفته از ماهیت فعلی خود خارج می‌شود. بعضی فیلم‌ها صرفا بر اساس یک فیلمنامه پژوهشی و خلق موقعیت جلوی دوربین می‌روند و کارگردانی که تمایل دارد صرفا پلان و سکانس از قبل طراحی شده را خوب ضبط کند به نظر من به مرور زمان رنگ می‌بازد و از بین می‌رود. من معتقدم در زمانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم یک کارگردان نباید فقط فیلمساز صرف و مقید به آداب سینما باشد، کسی که به فیلمنامه، کارگردانی و تولید و اکران فیلم آشنا باشد بلکه یک کارگردان باید از منظرهای مختلف به جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند، شناخت داشته باشد. یک فیلمساز باید جامعه‌شناس خوبی باشد یا حتی مددکار خبره‌ای باشد. به عقیده من یک فیلمساز باید روانشناسی را به خوبی بشناسد تا از بعد دقیق‌تری به جامعه و آدم‌هایی که در آن زندگی می‌کنند، نگاه کند تا فیلمش به صورت ملموس‌تر وارد زندگی آدم‌ها شود و هنگام اکران وارد زندگی آدم‌ها شود و تاثیر فیلم را در روان آن افراد و خانواده‌ها کنکاش کند، بعد می‌تواند برود فیلم بعدی‌اش را بسازد. سینما باید فرهنگ سالم را در رگ جامعه حرکت دهد. اگر جامعه سالم باشد، هنرمندان کارشان را درست انجام داده‌اند. اینجا کارخانه یا بنگاه بساز و بفروشی نیست. از طرفی فیلمی هم که مخاطب نداشته باشد، بی‌تاثیر است.

به نظر می‌رسد که گسترش فضای مستند و اقبالی که از جانب مخاطبان به این گونه سینمایی می‌شود، باعث شده چنین قصه‌ای را شما در قالب مستند ارایه بدهید و از بیان سینمایی آن پرهیز داشته باشید.

وقتی شما از فیلم مستند سینمایی صحبت می‌کنید این یعنی فیلم ساختار و قوانین سینمایی را درست رعایت کرده و سینماست(فارغ از مستند یا داستانی بودنش).

حرف شما متین ولی به هر حال باید پذیرفت که فیلم شما در قالب مستند مورد بررسی قرار می‌گیرد.

بله، از آنجایی که حجم بیشتر فیلم‌های مستند تولید شده ما از ساختار مستند گزارشی یا مستند تلویزیونی تبعیت می‌کند به نظر عوام می‌رسد که همه ساختار فیلم‌های مستند اینگونه باید باشد ولی من به شما می‌گویم که سعی کردم، استاندارهای سینمایی را در این فیلم رعایت کنم یعنی وقتی به عقب‌تر می‌رویم و به نوع روایت فیلم‌های مستند نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که اکثرا کارهای تلویزیونی و گزارشی هستند که به لحاظ کارگردانی و انتخاب سوژه و فضایی که فیلمنامه طراحی می‌کند بعضا نگاه سینمایی ندارند و جالب اینجاست که اکثر کارهای مستند سال‌های اخیر را وقتی می‌بینیم، بخش اعظم آن بر تصاویر آرشیوی متکی بوده به انضمام نریشنی که روی آن تصاویر گذاشته می‌شود. به عبارتی با خلق یک موقعیتی که دو، سه روزه فضای روایت آن شکل می‌گیرد و با کمک گرفتن از تصاویر آرشیوی که نریشن هم روی آن تصاویر قرار می‌گیرد، مستند را می‌سازند و نام مستند سینمایی روی آن می‌گذارند. اما من در فیلم «خط باریک قرمز» سعی کردم اصلا در فیلم نریشن نداشته باشم و در بطن قصه شخصیت‌ها هستند که داستان و اساس پژوهش را با هویت و تغییر خود جلو می‌برند.

نگفتید چرا این قصه را به فیلم سینمایی تبدیل نکردید؟

دلیلش این است که نمی‌خواستم تخیل من در آن دخیل باشد چون در این صورت این روایت فاقد تاثیرگذاری می‌شد و اثبات سایکودرام، غنای لازم را پیدا نمی‌کرد. اگر این قصه به فیلم سینمایی تبدیل می‌شد، مخاطب شاید به سایکودرام فکر می‌کرد اما به آن ایمان نمی‌آورد. به نمونه‌های داستانی سایکودرام‌ها نگاه کنید از آنجایی که عنصر تخیل در آنها پررنگ بوده برای مخاطب دست یافتنی نیست و شاید هم قابل باور نیستند. وقتی از این صحبت می‌کنیم که این فیلم به صورت مستند سینمایی ساخته شده با توجه به اینکه به لحاظ مضمونی در میان فیلم‌های مستند مشابه ندارد به درک واقع‌بینانه‌تری می‌رسیم. وقتی قبل از تولید از مدیرانی کمک برای ساخت فیلم «خط باریک قرمز» می‌خواستم، هنگامی که صحبت می‌کردیم جواب آنها این بود که امکان ندارد چنین اتفاقی بیفتد و فیلمی مستند از این موضوع ساخته شود. بسیاری از ارگان‌هایی که تکلیف برای این کارها دارند، دست رد به سینه ما زدند و قاطع گفتند که این فیلم ساخته نمی‌شود و قطع نیمه‌کاره خواهد ماند و شما هم پولتان را دور نریزید. حق داشتند برای اینکه چارچوب ذهنی این مدیران صرفا بر اساس مستند تلویزیونی و گزارشی شکل گرفته است. کار گزارشی که ۴ یا ۵ نفر دور هم جمع می‌شوند و آن را می‌سازند، اشکالی ندارد من هم برای امرار معاش بسیار از این کارها انجام داده‌ام ولی «خط باریک قرمز» موضوعی دیگری بود. بهتر است بگویم جهان دیگری بود و شد. من برای ساخته شدن این فیلم سختی‌های زیادی تحمل کردم، هنوز هم درگیر هستم و تلاش کردم بدون شوآف‌های غیرملموس مستند تلویزیونی و استفاده از نریشن کاری و فریب تماشاگر، اثری در خور توجه ارایه دهم.

اتفاقا زمان برگزاری جشنواره مستند سینما حقیقت تعدادی از مستندسازان نظری خلاف آنچه شما می‌گویید، داشتند. آنها معتقد بودند بعضی از مستندسازها با داستان‌پردازی در ساختار فیلم‌شان، فضای مستند را از واقع‌گرایی دور می‌کنند.

بله می‌گویند ولی این نوع مستندهایی که همکارانم به آن اشاره می‌کنند، مستند سینمایی نیست بلکه مستندهای تلویزیونی است که خود من هم گفتم چنین مستندهایی را می‌سازم. اما وقتی در مورد فیلم مستند سینمایی حرف می‌زنیم که مخاطب قرار است برای تماشای آن فیلم مستند پول بپردازد و در سالن سینما به تماشای فیلم بنشیند و به داشته‌های ذهنی‌اش چیزی اضافه شود، شمایل آن کارگردان از هر نظر باید تغییر کند. به بیان دیگر در ساختار مستندهای سینمایی کارگردان باید بداند از چه زاویه‌ای فیلمش را روایت می‌کند و اساسا چرا از این زوایه فیلم روایت می‌شود و قرار است، تماشاگر را کجا ببرد، اینها را یک فیلمساز باید بداند چه مستند بسازد چه داستانی. باید در مستندهای سینمایی کارگردان جای خودش را در اثر مشخص ‌کند.

مروری بر دیگر ساخته‌های شما این نکته را به ذهن می‌رساند که انگار شما علاقه به کار در فضای زندان و محیط‌های این‌چنینی دارید…

و البته بهانه‌ای برای فرار از اضطراب‌هایی که همیشه داشتم و دارم یا وحشت از تنهایی و مالیخولیایی که جهان زندان در ذهن من نهادینه کرده است. شایدم من به هر دوی این بیماری گرفتار هستم.

گویا این علاقه عقبه‌ای در زندگی‌تان دارد؟

اینکه چنین علاقه‌ای در زندگی من عقبه‌ای دارد یک طرف ماجراست… اما اینکه من به عنوان یک فیلمساز در این فضاها چه چیزی می‌بینم که آن را رها نمی‌کنم یک سوی ماجراست و البته بحثی که قابل باز شدن است. یادم می‌آید وقتی یک ‌بار به زندان رجایی شهر برای بازدید لوکیشن رفته بودم، پشت در ایستاده بودم تا همراه مامور حفاظت با رییس زندان صحبت کنیم. او از من خواست تا روی تنها صندلی خالی مانده، بنشینم. من به او تعارف کردم، گفت تعارف نکن «اینجا آخر خط» است. من با این جمله بسیار ساده احساس نزدیکی کردم و شاید باورتان نشود که چطور روی من تاثیر گذاشت. آن لحظه و شاید تا چند روز بعد به آدم‌هایی که به آخر خط رسیده‌اند، فکر می‌کردم و آنهایی که در زندگی هیچ امیدی ندارند. فکر کردم من فیلمسازم و آیا سینما می‌تواند به آنها کمک کند؟ به همین دلیل است که فکر می‌کنم در جامعه امروز ما، فیلمسازی صرفا یک آرتیست بودن نیست، کسی که دکوپاژ بلد باشد و میزانس‌های زیبا ارایه دهد و… به نظر من فیلمساز باید یک ‌جور فرانچسکوی قدیس(دور از خود من البته) باشد. یعنی تلاش کند که باشد، حداقل اثرش این باشد که به جامعه و آدم‌های اطرافش انرژی مثبت دهد. قرار نیست که ما فقط فیلم را بسازیم و صرفا اثری برای کارنامه کاری خود یا جشنواره‌ها ثبت کنیم. نظر من بر این است که وقتی می‌توانیم با ساخته‌هایمان با کارهایی که می‌سازیم بر جهان تنهایی آدم‌ها اثرگذار باشیم و مثلا فرزاد را که مالیخولیا امانش نمی‌دهد، خوب کنیم… خنده‌دار نیست، تنها گذاشتن آدم‌هایی که از تنهایی می‌هراسند، دردناک است. وقتی سینما می‌تواند چرا گره از کار آدم‌ها باز نکنیم؟ در جهان امروز اگر ما با سیاستمدارها به راحتی نمی‌توانیم، حرف بزنیم و دیالوگ داشته باشیم به راحتی با فیلم‌هایمان می‌توانیم آنها را دور بزنیم و به عمق جامعه برویم با مردم عادی ارتباط بگیریم و حرف بزنیم و دست آنها را بگیریم. منظور من این نیست که از سینما محلی درست کنیم و پند و موعظه دهیم. سینما می‌تواند مثل یک پتو روی کارتن خوابی باشد که هیچی ندارد و در سرما روی خودش و کودکش بکشد، همین. کم است؟

به نظرتان نمی‌آید از یک آرمانشهر صحبت می‌کنید؟

نه واقعا. نمی‌خواهم از آرمانشهر سخن بگویم و حرف‌های رویایی بزنم، چون همه آن شهرهای آرمانی دیگر در قصه‌های‌مان هم نیستند. اما اعتقاد دارم با سینما می‌توان بسیاری کارهای بزرگ را شدنی کرد درحالی‌که خیلی‌ها نمی‌توانند هر کاری بکنند سینماگران می‌توانند. «خط باریک قرمز» ثابت کرد که می‌توان برای آدم‌هایی که به آخر خط رسیده‌اند کاری کرد. اما متاسفم که باید بگویم امروز سینمای ما علیه خودش حرکت می‌کند، علیه بشریت حرکت می‌کند ما سر تماشاگر را گول می‌زنیم تا به سینما بیاید ساعتی پاپ کورن بخورد و تفریح کند و بعد هم همه‌چیز تمام. شما نگاه کنید از زمانی که سینما اختراع شد حتی عقب‌تر برویم از زمانی که رنسانس در اروپا شکل گرفت تا الان ما نه تنها هیچ حرکتی رو به جلو در فرهنگ نداشته‌ایم که کمی به عصر تنهایی بشر نزدیک شده‌ایم. با این همه پز فرهنگی و عقبه‌ای که در رزومه هنرمندان ساخته شده با وجود سینما حتی نتوانستیم، نه تنها نتوانستیم به جلو حرکت کنیم که حتی بحران هم درست کردیم. فیلم‌ها فقط بحران می‌آفرینند، به این معنا که فضای بیمارگونه و مضطرب و پر از ابهام در فیلم‌ها خلق می‌کنیم و یک جک، شوخی و خنده هم تنگش زدیم شاید کمی درد کمتر حس شود و با این روش‌ها کاری کردیم که سینما علیه خودش مورد استفاده قرار گیرد. نظر من این است که نباید پای‌مان را روی گرده آدم‌ها بگذاریم و بالا بیاییم، بلکه باید دست‌شان را بگیریم و آنها را بالا بیاوریم آن وقت لیاقت داریم که دیده شویم.

سوالی که برای من در طول تماشای فیلم وجود داشت اینکه چرا از زندانیان نوجوان بهره بردید؟ و نکته دیگر برای نزدیک شدن به دنیای این آدم‌ها در جهت ارتباط بیشتر برای باورپذیر شدن داستان چه کردید؟ به هر حال باید بپذیریم که آدم‌ها در این موقعیت روحیات پیش‌بینی‌ناپذیری دارند.

ببینید، چه من از زندانیان زیر ۱۸ سال استفاده می‌کردم و چه زندانی‌هایی که سن و سال دارتر بودند حتی زنان، معتقدم همه آنها از یک مشخصه برخوردار بودند و آن اینکه در این فضا دچار خلئی شدند که همه‌چیز را در این نقطه رها می‌کنند و برای آنها نقطه امید بخشی وجود ندارد. وقتی با نور و رنگ و دوربین و نمایش مواجه می‌شوند به مرور با این فضا اخت می‌گیرند و قادر به حرف زدن می‌شوند. قبول داشته باشید که نزدیک شدن به دنیای این آدم‌ها خیلی سخت است اما من آرام آرام و ذره ذره به آنها نزدیک شدم طوری که اذیت نشوند و خودم را به آنها می‌رساندم دست‌شان را می‌گرفتم و به آنها می‌گفتم در جهان بیرون هم هیچ خبری نیست ولی بیایید بنشینیم باهم صحبت کنیم و کاری کنیم تا ببینیم اوضاع را چگونه می‌توانیم بهتر کنیم تا آنها که بیرون هستند هم حال‌شان خوب شود. مهم‌ترین دلیل اینکه من از جوان‌ها استفاده کردم به این خاطر بود که آنها زودتر جذب نور و رنگ و انرژی نهفته در کار می‌شوند و در فضای کار قرار می‌گیرند این جوان‌ها به لحاظ سنی در موقعیتی هستند که تفریح و شادی بیشتری می‌خواستند. من به موضوع درونی کار به عنوان تفریح نگاه می‌کردم اساسا سایکو درام یک جور شیطنت خوبی در آن نهفته است ولی به مرور و ذره ذره علم این موضوع موجودیت خود را بروز می‌دهد. اینجا بهتر است نقل قول کنم از یکی از بچه‌های مجرمی که با ما کار می‌کرد و می‌گفت وقتی با گروه تو کار می‌کنم آنقدر سرحال و با نشاط هستم و حرف می‌زنم و انرژِی من تخلیه می‌شود که دیگر شب‌ها قرص خواب نمی‌خورم. با گفتن این حرف آنقدر خوشحال شدم که در ابتدا کار ما باعث شده یک جوان دچار اتفاقی خوب شود و بعد راحت‌تر ادامه دادیم. از این دست خاطره‌ها با بچه‌های مجرم در مکان‌های مشابه و سن‌های متفاوت زیاد دارم که اساسا همکاری و معاشرت با آنها باعث شد دید و نگرش من به زندگی واقعا عوض شود. یادم می‌آید یکی از همین جوان‌ها روزی به من گفت از زندان که خارج شدی برو خیابان کناری میدان انقلاب، آنجا یک ساندویچی هست برو آنجا، بنشین یک دل سیر چندتا فلافل بخور. مدت‌ها گذشت تا منظور او را از این حرف فهمیدم، روزی که در یک ساندویچی نشسته بودم و مدت‌ها پس از آن کار داشتم آنجا ساندویچ می‌خوردم. اینکه آزادانه گوشه ساندویچ‌فروشی نشستم و ساندویچ می‌خوردم، فهمیدم آزادی یعنی همین، هروقت هرجا دلت بخواهد می‌روی.

اما با توجه به اینکه از شاگردان عباس کیارستمی هستید چرا سبک و نگرش او در فیلم شما دیده نمی‌شود؟

ببینید، بالاخره شما نمی‌توانید بگویید نوجوانی که از سیزده سالگی عاشق فیلم‌های عباس کیارستمی می‌شود با همین علاقه به هنرستان گرافیک می‌رود و در ۱۷ سالگی به هر نحوی شده آقای کیارستمی را پیدا می‌کند سر تدوین فیلم طعم گیلاس مدام مزاحمش می‌شود و حتی چندباری سر کلاس‌های او می‌نشیند و از او یاد می‌گیرد و مدام به خانه‌اش می‌رود، در فیلم‌هایش تحت‌تاثیر او نیست. کیارستمی همواره با من است و خوب است بدانید اساسا طرح این داستان را من با او در میان گذاشتم و در واقع آقای کیارستمی بود که مرا تشویق کرد این فیلم را بسازم. شک ندارم آقای کیارستمی این فیلم را دوست دارد و مثل خودم هم با این فیلمم حالش خوب است. او همیشه به من می‌گفت هر وقت احساس خوبی داری کار خودت را انجام بده و من امروز با فیلم «خط باریک قرمز» حالم خوب است. با اینکه فیلم‌های دیگرم که رنگ و بوی تلخی داشت در جشنواره‌ها بیشتر دیده شد ولی من این فیلمم را خیلی دوست دارم چون امید در آن جریان دارد برای من مهم است که جهانی پر از امید به روی انسان‌ها باز کنم و عیان است که چنین شد.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها