تاریخ انتشار:1403/04/01 - 17:54 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 197969

سینماسینما: سمیرا سرچمی در روزنامه شرق نوشت:

با یک کیف قهوه‌ای مندرس و تقریبا بزرگی که در آن همه چیز از دفتر، خودکار و کتاب تا سیگار، فندک، کیف پول و… پیدا می‌شود، شهرهای زیادی را رفته تا بتواند جایی برای زندگی پیدا کند. اما نشده و نتوانسته؛ چون حقوقی را که از اداره فرهنگ و ارشاد می‌گیرد، نهایت پول‌ جیبی‌ است تا پولی برای اجاره حتی یک اتاق. او سهیلا فردوسِ فیلم قیصر به کارگردانی مسعود کیمیایی‌ و اقدسِ داش‌آکل (در کنار بهروز وثوقی) است؛ دو فیلمی که‌ بازی در آنها، از وی چهره زنی توانمند در سینمای قبل از انقلاب می‌سازد.
کیف قهوه‌ای‌اش را که سر شانه انداخته، سنگین است. می‌پرسم می‌خواهید کیف را بدهید برایتان نگه دارم؟ می‌گوید نه، من عادت دارم. کتاب‌هایم اگر نباشند انگار چیزی کم دارم. او فیلم‌هایی مانند تنگنا و صبح روز چهارم را در کارنامه بازیگری‌اش دارد که در جشنواره سپاس برنده جایزه شد. هزینه‌ مجموعه اشعار او که تحت عنوان «با تشنگی پیر می‌شویم» چاپ شده، ‌آن زمان پنج هزار تومان بوده که بهروز وثوقی آن را پرداخت می‌کند.  شعرهایی که ابراهیم گلستان هم از آنها به‌عنوان شعرهایی خوب و قوی نام برده است. او در سال ۵۲ در اعتراض به فضای فیلمفارسی از سینما کناره‌گیری می‌کند.
شهرزاد، سیگار را روشن می‌کند، موهایِ کاملا سفیدش را زیر شال سیاه پنهان می‌کند و می‌گوید: هر‌چقدر کمتر پیر به نظر برسم حس بهتری دارم و می‌خندد. از آن کیف، عکس فردین را بیرون می‌آورد، نشانم می‌دهد و می‌گوید آن سال‌ها این مرد و بازی‌اش در سینما بسیار طرفدار داشت؛ به‌طوری که وقتی بازیگر فیلمی بود، جلوی سینما برای تماشای آن فیلم صف می‌کشیدند. من هم طرفدارش بودم، هنوز هم هستم. «کبری سعیدی»، ملقب به «شهرزاد»، از ترمینا‌ل‌خوابی، چمن‌خوابی و پارک‌خوابی روی نیمکت حرف می‌زند؛ از اینکه جایی را برای زندگی پیدا نمی‌کرده و تقریبا هنرمندان یادی از همکارشان نکرده‌اند، به‌جز پوری بنایی که بازیگر فیلم مریم و مانی بوده. فیلمی به کارگردانی خودش یعنی شهرزاد که باعث می‌شود عنوان اولین کارگردان زن در ایران را به خودش اختصاص دهد. از شمال تا جنوب ایران را با اتوبوس طی کرده و هر بار مجبور شده همان کیف قهوه‌ای را بردارد و به شهر دیگری برود؛ گاهی به دلیل اجاره‌های بالا و گاهی بدقلقی صاحبخانه برای بالا‌بردن کرایه. قرار می‌شود مستندی در کوهپایه ساخته شود. عوامل فیلم مستند او را پیدا می‌کنند و مدتی در کوهپایه و کرمان ساکن می‌شود. شهرزاد می‌گوید این بار سرنوشت داستان تازه‌ای را برایش رقم می‌زند؛ داستانی که این بار چالش‌های کمتری دارد و تا الان که هفتاد و چند سال دارد، در خواجوشهر شهرستان سیرجان از شهرهای استان کرمان ساکن می‌شود. ساکن در اتاقی متعلق به یک خانه تقریبا بزرگ که صاحبخانه‌اش جنوبی‌ است و آن را به شهرزاد اجاره می‌دهد. اجاره‌ای که تقریبا نسبت به اجاره‌بهای سایر خانه‌ها در سیرجان کمتر است، اما باز هم برای کبری سعیدی هزینه زیادی‌ است. چندین بار در خانه را می‌زنم، همسایه‌شان رد می‌شود و می‌گوید بیشتر وقت‌ها خواب است، اگر با یک سنگ کوچک در بزنی شاید متوجه شود. خواجوشهر همه او را می‌شناسند. کافی است وارد خواجوشهر شوی و بگویی خانه شهرزاد کجاست. آدرس را حفظ هستند و ساختمانی را که نمای سفالی دارد، نشان می‌دهند.
خواجوشهر از توابع سیرجان، شهری سرسبز با جمعیتی اندک است که قلعه بی‌بی‌دن و گلیم نمادهای معرفی این شهر هستند. شهرزاد بی‌بی‌دن را می‌شناسد و می‌گوید همین که فهمیدم اینجا قلعه‌ای به این نام وجود دارد، راجع بهش خواندم و این شهر را بیشتر دوست داشتم. همسایه شهرزاد همچنان کنارم ایستاده تا بالاخره شهرزاد بیدار شود و در را باز کند. به نظر می‌آید برای او شهرزاد زنی‌ است تابوشکن که برای شهر کوچکی مثل آنجا چندان تناسب ندارد. از لباس پوشیدنش می‌گوید تا پر‌رفت‌و‌آمد‌بودن خانه‌اش که می‌آیند به او سر می‌زنند، عکس یادگاری می‌گیرند و… . بعد از نیم‌ساعت شهرزاد در را باز می‌کند. خودش، لباس‌هایش و موهایش خیس است، انگار که حمام رفته. خوشامد می‌گوید و خواهش می‌کند که منتظر بمانم تا لباس‌های خیس را عوض کند و بعد بروم داخل. می‌گوید بفرما داخل، دست می‌دهم، روبوسی می‌کنم و می‌پرسم من براتون آشنا نیستم؟ انگشتش را به حالت فکرکردن می‌گذارد روی پیشانی و می‌گوید از وقتی دیابت گرفته و مریض احوال است حافظه‌اش خیلی ضعیف شده. با یادآوری روزی که برای اولین بار برای هفته‌نامه سخن‌ تازه سیرجان گفت‌وگو کردم، کمی به آن روز نزدیک می‌شود و می‌گوید چه سالی بود‌؟ ۹۸، تابستان ۹۸ که شما اینجا ساکن بودید. می‌گوید البته در خانه‌ای دیگر. خانه‌به‌‌دوشی را تقدیر دقیقا برای من نوشته. لباس‌های خیس را می‌اندازد روی طناب میان حیاط. اتاق یک کولر کوچک دارد که هنوز صاحبخانه یا کس دیگری نیامده برایش راهش بیندازد. هوا گرم است و آب ریخته روی بدنش تا خنک شود.

یک تخت‌خواب گوشه دیوار است که به نظر می‌آید بیشتر وقتش را اینجا دراز می‌کشد؛ چون مثل قدیم توانایی برای برو و بیا ندارد. شماره قند خونش ۵۰۰ بوده و یکی از دوستان او به نام خانم خواجویی با مشورت یک پزشک برایش دارو گرفته. خواجویی یادآوری‌اش می‌کند که قرص‌ها را فراموش نکند. می‌گوید یادم هست نگران نباش. سمت دیگر اتاق یک میز و صندلی پلاستیکی زردرنگ است که دفتر و خودکار شهرزاد روی آن گذاشته شده. می‌پرسم هنوز هم اهل نوشتن هستی؟ شعر جدید نداری که برایمان بخوانی‌؟ انگشت دستش را نشان می‌دهد که بر اثر زخم عفونت کرده و نمی‌تواند خودکار به دست بگیرد. چند وقت پیش زمین می‌خورد و این زخم به خاطر دیابت تا امروز خوب نشده و تازه‌ است. از سر جایش بلند می‌شود که برای پذیرایی قهوه درست کند. قهوه را پیشنهاد می‌دهد و خودش می‌گوید البته شما چایی‌دوست هستید، من آن سال‌ها پدرم قهوه‌خانه داشت و پاتوقم آنجا کنار پدرم بود‌، برای همین اگر قهوه نخورم انگار روز برایم شروع نشده. آشپزخانه فقط یک اجاق گاز تقریبا کهنه دارد. گوشه آن چند نایلون خرید گذاشته شده؛ سیب‌زمینی، پیاز، یک خربزه، کمی برنج و یک روغن. چند خیار و گوجه دارد، می‌گوید دلم سالاد شیرازی می‌خواهد، درست می‌کنی؟ می‌گویم با کمال میل. روی تخت‌خواب دراز می‌کشد. همان موقع فردی از اصفهان تماس می‌گیرد و با خوشحالی از اینکه شهرزاد را پیدا کرده و صدایش را می‌شنود، آن‌قدر بلند حرف می‌زند که صدایش را می‌توان شنید. شهرزاد خانم من عاشق فیلم‌هایی بودم که شما بازی کردید. راجع به اتفاقاتی که برای شما افتاده زیاد خواندم. این‌قدر ناراحتم، دلم می‌خواهد بیایید اصفهان در کنار خانواده ما باشید. خواهرهایم شما را خیلی دوست دارند و می‌گویند اگر بیایید اجاره خانه‌تان را خودمان خواهیم پرداخت. شهرزاد با اینکه عرق ‌کرده از شدت گرمای اتاق، با شخص پشت گوشی خوش‌و‌بش می‌کند و تشکر می‌کند از اظهار لطفش. کتاب‌هایی که نوشته و چاپ کرده روی طاقچه هستند که می‌گوید اگر اینها جلوی چشمم نباشند انگار گمشده‌ای دارم. من از اولین زن‌های ایران بودم که نویسندگی را انتخاب کردم و بعد شدم اولین کارگردان. از احمدرضا احمدی می‌گوید و علاقه‌ای که به شعرهایش داشته و هنوز دلش می‌خواهد کتاب‌هایش را بخواند. از مجلات فیلم‌های سینمایی می‌گوید که حتی یک شماره را هم از دست نمی‌داده و باید تحت هر شرایطی می‌خریده. با افسوس سری تکان می‌دهد و می‌گوید الان باید قید مجله و کتاب را زد تا گرسنه نمانی. در‌صورتی‌که من اگر یک تلویزیون کوچک و چند مجله داشتم، اصلا حوصله‌ام سر نمی‌رفت. آن‌قدر از سینما پرت شدم که حتی یک بازیگر را هم نمی‌شناسم. نه به اسم و نه به تصویر. خانم خواجویی که رفیق گرمابه و گلستان شهرزاد است، قرصش را با آب می‌آورد که فراموش نکند. می‌پرسد شام چی براتون درست کنم؟ جواب می‌دهد که الان دلم اسپاگتی چرب و خوشمزه می‌خواد، اما خیلی گرسنه‌ام، وقت نمی‌شود درست کنی. خانم خواجویی با همدلی می‌گوید الان شام را فراهم می‌کنم، نگران نباش. از آنجایی که گرسنگی ناشی از دیابت امان نمی‌دهد، شروع می‌کند به خوردن چند شکلات که زیر تختخواب قایم کرده‌ تا دوستش برگردد و شام بیاورد. سکوت می‌کند و کمی بعد می‌گوید اگر از من بپرسی که شهرزاد همین الان چه آرزویی داری؟ می‌گویم دلم برای خواهرم لک زده.
برای خودش، صدایش. همان خواهری که آلمان است و من مدتی پیشش زندگی می‌کردم. گوشی را برمی‌دارد و شماره خواهرش را نشان می‌دهد که چند روز پیش با هم تلفنی حرف زده‌اند و الان دوباره دلتنگش است، می‌گوید هر صبح که از خواب بیدار می‌شوم سرگرمی‌ام این است که گوشی را چک کنم تا بالاخره صدای خواهرم را بشنوم. اشک‌هایش را از کنار چشمش پاک می‌کند، می‌گوید اگر می‌خواهی عکس بگیری آن برس را بده که موهایم را مرتب کنم. آینه را برمی‌دارد، موهایش را شانه می‌کند و در حالی که مشغول شکل‌دادن به موهایش است، می‌گوید هنرمندان تنها صنفی هستند که هیچ‌وقت از هم حمایت نمی‌کنند. اگر بازیگری آمد و به شهرتی رسید‌ اما بنا بر هر دلیلی از پرده سینما کنار رفت، از نظرشان اصلا از اول چنین شخصی وجود نداشته. این را که کجا رفت و سرنوشتش چه شد، سؤال بیهوده‌ای می‌دانند.

برچسب‌ها:

لینک کوتاه

 

آخرین ها