تاریخ انتشار:1403/09/04 - 16:05 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 202371

سینماسینما؛ داستان کوتاه «بومرنگ» نوشته راحیل بوستانی*

دوشنبه صبح، دقیقا ساعت،’ ۱۵: ۱۰ناگهان چرخش عقربه‌های ساعت متوقف شد‌. عقربه‌های ثانیه شمار در جای خودش مثل پاندول می‌رفت و بر می‌گشت. عینهو که گیر کرده باشد. یک جای کار می‌لنگید، بعد همه عقربه‌ها ثانیه شمار و دقیقه شمار جنبید و در خلاف جهت، آغاز به کار کرد.نیروی مغناطیس جدید و جذبه‌ای بی سابقه به کار افتاد.

پیش از همه، صنف ساعت سازان خبردار شدند. بی شماری ساعت دیواری، ساعت پاندول دار، ساعت ایستاده، ساعت رومیزی و ساعت مچی در مقابلشان به لکنت افتادند و رسم عوض کردند. در این میان ساعت های شنی سرنوشت شگفتی داشتند، برای مدتی شن ‌هایشان در هوا معلق ماند و بعد از پایین به بالا حرکت کردند.

بعد نوبت به فرودگاه‌ها، ایستگاه‌های قطار، ترن های برقی، ترمینال‌ها و راننده های جاده رسید. وزارتخانه‌ها، پست و تلگراف، هتل‌ها، بیمارستان‌ها، دانشگاه‌ها و مدرسه‌ها تحت تاثیر قرار گرفتند. مردم به خیال این که ساعت ‌هایشان خراب شده است در صف های طویل روبروی ساعت سازی به خط شدند. آن‌ها در مورد نشانه‌ها و خواب ‌هایشان قبل از عوض شدن رویه زمان حرف می‌زدند.

شگفت‌تر این که ساعت می‌چرخید و با طبیعت هماهنگ بود. ۵ صبح، آفتاب برگشت و پشت زمین پنهان شد. گرگ و میش جایش را به شب سیاه داد.

تلویزیون بر نامه هایش را قطع کرد‌. از هر طرف پچپچه هایی شنیده می‌شد. دانشمندان در پی یافتن نشانه های عصر جدید بودند. عده‌ای به دنبال رد پای جادو و جنبل می‌گشتند. بچه‌ها از مدرسه تعطیل شده بودند و با بی نظمی و هیجان به خانه ‌هایشان برگشتند.

زن های حامله‌ای که انقباض های اولیه شان شروع شده بود، دیگر احساس درد نداشتند. بعد از چند ساعت آن‌ها را مرخص کردند. جمعیت زن های حامله در خیابان از بقیه اوقات بیشتر بود. حالا دست از پا درازتر به خانه ‌هایشان بر می‌گشتند.

چند ساعت بعد برنامه های تلویزیون از سر گرفته شد. همه کانال‌ها از دانشمندان و متخصصان و تحلیل گران حوزه فیزیک کوانتوم و پیدایش جهان و زمان پر شده بود.

دانشمندان در میزگردهای مختلف پیرامون نظریه هایی که می‌توانند زمان را به عقب بر گردانند، حرف می‌زدند. یک تئوری، تئوری چرخش زمین با سرعت نور یا نزدیک به نور بود. آیا در اثر اصابت سیارات کوچک یا شهاب سنگ‌ها می‌توانست اتفاق بیفتد؟ تئوری دیگر احتمال یک بیگ بنگ دوباره را می‌داد. هر چند دانشمندان تخمین می‌زدند که بیگ بنگ جدید همه آن چه هست را تمام می‌کند و عصر نوینی را در سرتا سر کهکشان بوجود می‌آورد.

شاید انفجار دیگری رخ داده باشد و روی سرعت چرخش زمین به دور خود و دیگر سیارات تاثیر گذاشته باشد. بچه‌ها بی صبرانه و مشتاق برنامه را دنبال می‌کردند. دوران بیگ بنگ اول دایناسورها را پدید آورده بود، بچه‌ها می‌خواستند ببینند آیا باز هم دایناسورها بوجود آمده اند. با هر لرزش زمین یا غرش آسمان سرشان را برمی گرداندند، شاید یک آلوزاروس یا دایناسور پرنده ببینند. برنامه های علمی به جذاب ترین و مهم ترین گفت و گوی خانه‌ها تبدیل شد. همه می‌توانستند ساعت‌ها در مورد اجرام آسمانی، سیارات و فیزیک کوانتوم حرف بزنند. احتمالات علمی برای اهالی خانه‌ها جالب شد. بچه‌ها، بزرگترها و حتی پدر بزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها همه یک پا دانشمند شدند. نظریه نسبیت از اتاق خواب و ناهارخوری تا پاساژ و سوپرمارکت، زمان و فضا را در می‌نوردید و عمیق‌تر در منشا کیهانی خود بازتاب می‌یافت.

حالا هر پدربزرگ، هر راننده تاکسی و هر خواننده یا ورزشکاری برای ماهیت کوانتومی و گرانش پاسخ های منحصربفرد و خارق العاده‌ای، در کیسه‌اش می‌یافت.

پدربزرگ‌ها که تا پیش ازاین در جیبشان آب نبات برای نوه‌ها نگه می‌داشتند و قصه تعریف می‌کردند. حالا در مورد فضا – زمان چهاربعدی، فعل و انفعالات فیزیکی یا پدیده هایی مثل برخورد دو ذره یا گسیل یک فوتون که توسط ذره صورت می‌گیرد، سخن می‌گفتند. یکی از دلایل دیگری که کهن سالان را سر ذوق آورده بود، رسیدن به آرزوی دیرینه بازگشت به دوران جوانی و دستیابی به عمر دوباره بود.

معنای هستی ،معنای زمان به کلی تغییر یافته بود. فیلسوفان و زبان شناسان گرد هم آمده بودند و برای این هستی و زمان تغییر یافته به دنبال معنای جدید بودند.جهت گیری جدید زمان و آرایش قرارگیری آن، همه مفاهیم بنیادین را از هستی بنیادین تا فیزیک بنیادین عوض کرده بود.همه مشغول یافتن جای درست خود در جهان تازه بودند و با آزمایش و خطا می‌خواستند راهی، پیدا کنند.

فعالان محیط زیست محاسبه کردند هر سال که به عقب برمی گردیم چه تعداد ماشین و کارخانه، آلاینده و پلاستیک کم می‌شود. چه قدر به نفع زمین و هوای پاک حرکت می‌کنیم.گرمایش زمان متوقف شد. هر سال درخت های زیادی قد برافراشته در مسیر باد به اهتزار می‌ایستادند. کیلومترها جنگل، که بر اثر آتش سوزی یا ساختمان سازی از کف رفته بود دوباره ساخته می‌شد.

زندانیان، به خصوص آن دسته که آزادیشان نزدیک بود، به شورش، اعتراض و اعتصاب دست زدند. شورش مربوط به آن‌ها بود که تنها چند ساعت به آزادیشان مانده بود. اعتراض را آن دسته‌ای انجام داد که یک یا چند هفته دیرتر آزاد می‌شد. اعتصاب مختص دسته هایی بود که چند ماه تا یک سال با آزادی فاصله داشتند.

تعداد شغل هایی که درشان تخته می‌شد، بیشتر شد.

آدم کش‌ها، آن‌ها که اجیر می‌شدند تا در ازای پولی هنگفت آدم بکشند، شغل‌شان حسابی از سکه افتاد. این مسئله دو دلیل داشت. اول آن که دستشان رو می‌شد، غافلگیری و خشونتی که در کارشان بود از بین می‌رفت. چون روز قبل بر می‌گشت و مقتول می‌دانست که قرار است کسی بیاید و او را بکشد. دوم این که هر چه خلاقیت و کارکشتگی به خرج می‌داد، فایده‌ای نداشت. باز هم، مقتول یک یا چند قدم از او پیشتر بود.

تولید ماشین های جدید و به روز کم شد. قطعات تازه تولید نمی شد و کم‌کم نایاب می‌شد. موبایل‌ها تبدیل به تلفن های شماره گیر شدند.آرایشگرها کارشان کم‌تر شد. موها روز به روز کوتاه‌تر می‌شد به جای این که بلند شود.

فالگیرها و رمال‌ها دیگر چیزی برای گفتن نداشتند.کسی به دنبال دانستن آینده نبود.

پیران دچار غروری بی جا شدند. خودشان را همپای اسطوره‌ها و افسانه‌ها می‌دیدند، عمر درازی یافته بودند که ۸۰، ۹۰ سال دیگر ادامه می‌یافت. آن‌ها که ۱۰۰ ساله بودند، حد اقل ۲۰۰ ساله می‌شدند. هر روز در آینه به خودشان نگاه می‌کردند و لذت محو شدن هر چروک و خط صورتشان را مزه مزه می‌کردند. خدای زمان و بخت و تقدیر گوش بفرمانشان بود.

پول پرستان به ارزش پول که سال به سال بیشتر خواهد شد، می‌اندیشیدند. حریصانه پول و طلا جمع می‌کردند. ملک و املاک می‌خریدند و ماشین ‌هایشان را نو نگه می‌داشتند.

آن‌ها که در فقر دست و پا می‌زدند، دریافتند که حتی در برگشت روزها به عقب هم اقبالی برایشان وجود ندارد. تنها امیدشان پیدا شدن نیروی جسمی بیشتر برای ادامه دادن به دریوزگی، گدایی و دزدی بود.

فصل‌ها به عقب بر می‌گشت. بهار به زمستان، زمستان به پاییز و پاییز به تابستان ختم می‌شد.درخت‌ها که به آرامی داشتند از خواب بیدار می‌شدند و جوانه می‌زدند بار دیگر لخت و عور شدند. پرندگان که در آغاز فصل بهار آهنگ بازگشت از مهاجرت کرده بودند در میانه راه به زمستان برخوردند، در آسمان بی مقصد و راه گم کرده ماندند.

اثری از سالوادور دالی

اثری از سالوادور دالی

حالا قصه های عجیبی از دهان مردم شنیده می‌شد. مثلا کسی عنکبوتی را دیده بود که تار می‌تنید و تارش در هوا گم می‌شد ولی باز هم به این کار اصرار داشت. مهندسی می‌گفت یک لحظه وقتی آن شکوه و زیبایی، عظمت و هیب فرو می‌ریخت، انگار همه چیز ثابت شد. انفجار خاکی که به آسمان برخاسته بود و همه مولکول‌ها در هوا به همان حالتی که بودند، ثابت شدند. من این صحنه را از زوایای مختلف می‌دیدم. همانا موزه‌ای بود که اشیاء زینتی، قدیمی و ظریفش به پرواز در آمده بود. سنگ‌ها و آجرها از هیبت ساختمان جدا شده، در هوا چرخیده بود و باز سر جایشان برگشته بودند. آسمانخراش پایدار و استوار به حال اولش در آمده‌ بود .

ناگفته نماند که قصه ارواح و اجنه و زامبی از بس که عادی بود، بی مزه شد. مرده‌ها در موعد مقرر زنده می‌شدند و به خانه ‌هایشان بر می‌گشتند.

کم کم مباحث فیزیکی برای همه رنگ باخت. ماند یک زمان کشدار و کند که یک بار زندگی شده بود. مفاهیمی مثل روزمره و تکرار به توان ۲ رسید. زندگی مثل فیلمی بود که چندبار دیده بودی، چنگی هم به دل نمی زد و دوباره باید می‌دیدی. زمان که تا پیش از این مثل اسب رم کرده، با سرعت و افسارگسیخته رو به جلو می‌تاخت و هر چه جلوتر می‌رفت بیشتر دور می‌گرفت، در عقبگردش بیش از اندازه کند به نظر می‌رسید.عده‌ای با الکل و انواع گرد و مخدر خودشان را بی حس کردند. بی حسی موقتی بود، بعد از پریدن اثرش آن‌ها می‌ماندند و زمانی که جلویشان توی هوا معلق مانده بود. جا زده بود و به ناگاه استعفاء کرده بود. آدم‌ها سخت‌تر و سنگین‌تر از همیشه بار خودشان را به دوش می‌کشیدند. آماده گی و حضور جایش را به حضور زورکی و بی دلخوشی داد.

دلواپسی، دلشوره و اضطراب مانند گردابی انسان‌ها را به تباهی می‌کشاند. دوران جدیدی در روانشناسی رقم خورد.

آدم بزرگ‌ها زمان کورمال کورمال رفتن و وحشت از چه می‌شود را که گذراندند. تنها یک امید برایشان باقی ماند. برگشتن به بزنگاه های سرنوشت ساز، جاهایی که تصمیم های اشتباه گرفته اند. آن‌ها می‌خواستند دوباره انتخاب کنند، این بار درست تر، بهتر …یک نفر از ازدواجش پشیمان بود. کسی از رشته تحصیلی اش. یکی بچه می‌خواست. کسی بچه نمی خواست ولی حالا با چند بچه مانده بود چه کند. یکی از شغلش بیزار بود، دیگری از محل زندگیش … یکی می‌خواست در نیم کره شمالی زندگی کند و برخی در خط استوا. اما وقتی آن‌ها به زمان تصمیم گیری دوباره رسیدند مثل خوابگردها، بی حس و حال و حافظه، خسته‌تر از همیشه همان اشتباه را دوباره تکرار کردند. گاهی که یکی همه اراده‌اش را جمع می‌کرد تا عهد قدیمش را بشکند، اشتباهی بزرگ‌تر مرتکب می‌شد. انگار در سیاهچاله‌ای گیر کرده بود و تا بی نهایت، یک احتمال طنین افکن بود. گاهی می‌دیدی که یک جوان، یک شبه پیر می‌شود. سیاهچاله راه فرار نداشت و هی او را عمیق‌تر فرو می‌برد.

در این میان به بچه‌ها بد می‌گذشت. آن‌ها غذاهای تکراری را می‌خوردند. لباس های قبلی شان را می‌پوشیدند. برای یک بچه چیزی بدتر ازاین که کادوی روز تولدش را پیشاپیش بداند یا رفتن به سفرهایی که قبلا رفته است، وجود ندارد. بچه‌ها که تا پیش از این رویاهایشان را زندگی می‌کردند و شغل آینده اشان را با دقت انتخاب کرده بودند.آن‌ها خوب می‌دانستند از هر لحظه اشان چه می‌خواهند. خیلی زود درک کردند که به این هرج و مرج کسالت بارنمی توانند، ادامه دهند. بچه‌ها جمع شدند. به سراغ دختر بچه که به ندرت سرش را از میان کتابهایش بیرون می‌آورد،رفتند. بچه‌ها می‌خواستند که دختر فکری بکند و مشکلشان را حل کند. دختر گفت همش تقصیر منه، آخه من بومرنگ انداختم. بچه‌ها خندیدند. دختر پرسید کسی بومرنگ دارد. یکی از بچه‌ها یک بومرنگ بزرگ فلزی آورد.

دختر گفت: بریم بالای کوه … تا پرتابش کنم.

بچه‌ها راه حل او را باور نداشتند. ولی رفتن به کوهستان هم تفریح بود و هم چرخه روزمرگی را می‌شکست. آن‌ها کنجکاو بودند. کوله پشتی و غذا برداشتند.به بالای کوه که رسیدند، دختر بومرنگ را با شتاب هر چه بیشتر در زاویه معلوم شده به پرواز در آورد.همگی، ساعت‌ها تا وقتی که بومرنگ از دیده‌ها محو شد به تماشایش نشستند.دختر گفت بومرنگ به شهاب سنگ برخورد می‌کند و مسیر آن را به سمت زمین می‌چرخاند. شب خسته و گل آلود به رختخواب ‌هایشان برگشتند. روز بعد دوشنبه صبح، دقیقا در ساعت ۱۵: ۱۰ عقربه ثانیه شمار در هوا ثابت ماند. چند بار در جای خودش لیز خورد و بعد راه همیشگی‌اش را پیش گرفت. مردم با دیدن ساعت‌ها که دوباره درست کار می‌کردند به یاد خواب های عجیبشان افتادند. برنامه های تلویزیون باز هم نظریه های جدیدی از فیزیک کوانتوم برای برگشت به حالت عادی ارائه دادند. بچه ها، دانستند آزمایششان جواب داده است. حالا آن‌ها یک راز بزرگ داشتند.

 

* راحیل بوستانی

متولد: ۱۳۶۰

لیسانس کارگردانی سینما از دانشگاه سوره تهران.

کارگردانی فیلم‌های کوتاه «شکار» سال ۱۳۷۸، «سارا» ۱۳۸۰، «پنجره» ۱۳۸۴ ، «هیچ کس حرفی نزد» ۱۳۸۹، «فوبیا» ۱۳۹۰

نویسنده و کارگردان فیلم‌های کوتاه «والس سالهای خاکستری» ، «شمارش» ۱۳۹۷، «شکستنی» ۱۴۰۰

لینک کوتاه

 

آخرین ها