تاریخ انتشار:1404/07/22 - 19:06 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 212384

سینماسینما، نوشته وودی الن،‌ ترجمه: مصطفی احمدی

شاید از نظر دستوری عبارت «منحصر به فردترین» غلط باشد، اما وقتی قرار است درباره‌ی دایان کیتون حرف بزنیم، تمام قواعد دستور زبان، و حدس می‌زنم هر چیز دیگری، به حالت تعلیق در می‌آید. برخلاف هر کسی که کره‌ی زمین به خود دیده – که بعید است بعد از این هم ببیند- چهره و خنده‌ی او هر فضایی را که واردش می‌شد روشن می‌کرد.

اولین بار در یک تست بازیگری چشمم به او افتاد، زنی لاغر و کشیده و زیبا بود و با خودم فکر کردم، اگر هاکلبری فین یک زن جوان و خوشگل بود، می‌توانست کیتون باشد. او که برای بازیگری از اورنج کانتی به منهتن پرواز کرده بود، و با کار به عنوان مسئول نگهداری لباس در یک هتل شروع کرده بود، برای نقش کوچکی در نمایش موزیکال «مو» استخدام شد و در نهایت نقش اصلی را در آن بازی کرد.

در همین حین، من و دیوید مریک در تئاتر موروسکو مشغول گرفتن تست بازیگری برای نمایش «دوباره بزن، سم» بودیم. سندی مایزنر کلاس بازیگری داشت و برای مریک از یک بازیگر نوظهور که استعدادی فوق‌العاده داشت، تعریف کرد. او آمد و برای ما نقش را خواند و هر دوی ما را حسابی سر ذوق آورد. فقط یک ایراد کوچک داشت؛ قدش از من بلندتر به نظر می‌رسید و ما نمی‌خواستیم این موضوع در شوخی‌ها تأثیر بگذارد. مثل دو بچه مدرسه‌ای، پشت به پشت روی صحنه‌ی موروسکو ایستادیم و قدمان را اندازه گرفتیم. خوشبختانه هم قد بودیم و مریک او را استخدام کرد.

هفته‌ی اول تمرین، حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم. او خجالتی بود، من هم خجالتی بودم، و با دو آدم خجالتی، اوضاع می‌توانست بسیار کسل‌کننده شود. بالاخره، به‌طور اتفاقی، وقت استراحت همزمانی پیدا کردیم و در یک کافی‌شاپ در خیابان هشتم، با هم لقمه‌ای سریع خوردیم. آن لحظه اولین تماس شخصی بین ما بود. آنقدر جذاب، آنقدر زیبا، آنقدر جادویی بود که در نتیجه‌ی این دیدار به سلامت عقلم شک کردم. با خودم فکر کردم: مگر می‌شود به این سرعت عاشق شد؟

زمانی که نوبت نمایش در واشنگتن دی سی رسید، هردو عاشق هم شده بودیم. تقریباً همان زمان، اولین فیلمم را به صورت خصوصی به او نشان دادم و از قبل برای اینکه بداند قرار است با چه افتضاحی، چقدر مزخرف، و یک شکست کامل مواجه شود، آماده‌اش کردم. او بی هیچ وقفه‌ای فیلم «پول را بردار و فرار کن» را تماشا کرد و آخرش گفت فیلم بسیار خنده‌دار و بسیار بدیع بود. با همین کلمات. موفقیت فیلم ثابت کرد که حق با اوست و من دیگر هرگز به قضاوت او شک نکردم. بعد از آن هر فیلمی را که ساختم به او نشان دادم و کم‌کم فقط به ارزیابی‌های او اهمیت می‌دادم.

با گذشت زمان، فیلم‌ها را فقط برای یک مخاطب، دایان کیتون، می‌ساختم. هرگز حتی یک نقد درباره‌ی کارهایم نخواندم و فقط به حرف‌های کیتون در مورد آن اهمیت می‌دادم. اگر او فیلم را دوست داشت، آن را یک موفقیت هنری می‌دانستم. اگر اشتیاقش کم بود، سعی می‌کردم از انتقاد او برای تدوین مجدد استفاده کنم و چیزی را به دست آورم که به او احساس بهتری می‌داد. آن زمان با هم زندگی می‌کردیم و من دنیا را از دریچه‌ی چشمان او می‌دیدم. او استعداد زیادی در کمدی و درام داشت، در عین حال می‌توانست با احساس برقصد و آواز بخواند. همچنین کتاب می‌نوشت و عکاسی می‌کرد، کلاژ می‌ساخت، خانه‌ها را تزئین می‌کرد و فیلم کارگردانی می‌کرد. در نهایت، همیشه مایه‌ی خنده و شادی بود.

با وجود تمام خجالتی بودن و شخصیت فروتنش، کاملاً به قضاوت زیبایی‌شناختی خودش اطمینان داشت. چه از فیلم من انتقاد می‌کرد و چه از نمایشنامه‌ای از شکسپیر، هر دو را با یک معیار می‌سنجید. اگر احساس می‌کرد شکسپیر اشتباه کرده، – بدون اینکه برایش مهم باشد چه کسی یا چند نفر او را ستایش می‌کنند-  با احساس خودش همراه می‌شد و در سرزنش شاعر تردید نمی‌کرد.

البته سلیقه‌ی او در مد دیدنی بود. معجون‌های خیاطی او با اختراعات سر هم بندی شده‌ی روب گلدبرگ (کاریکاتوریست و نویسنده و مخترع آمریکایی) رقابت می‌کرد. او لباس‌هایی را سرهم می‌کرد که منطق را به چالش می‌کشیدند اما همیشه جواب می‌دادند. در سال‌های بعد، البته ظاهرش برازنده‌تر شد.

در طول چند سالی که با هم زندگی کردیم، چیزهای زیادی به من آموخت. برای مثال: قبل از اینکه او را ملاقات کنم، هرگز چیزی در مورد پرخوری عصبی نشنیده بودم. ما به تماشای مسابقات تیم نیکس می‎رفتیم و بعد از آن خودمان را به رستوران فرانکی و جانی می‌رساندیم تا استیک بخوریم. او یک فیله‌ی گوساله، سیب‌زمینی سرخ‌کرده، چیزکیک خامه‌ای و قهوه سفارش می‌داد و همه را تا ته می‌خورد. بعد به محض اینکه به خانه برمی‌گشتیم، مشغول تست کردن وافل یا آماده کردن یک تاکوی بزرگ با گوشت خوک می‌شد. و من فقط آنجا می‌ایستادم، مبهوت. این بازیگر لاغر اندام مثل پل بانیان (مجسمه‌ای عظیم برگرفته از شخصیتی خیالی در فرهنگ عامیانه آمریکای شمالی) غذا می‌خورد. سال‌ها بعد، وقتی خاطراتش را نوشت، اختلال خوردن خود را توصیف کرد، اما زمانی که من آن را تجربه می‌کردم، فقط می‌توانستم فکر کنم که جز در مستندی درباره‌ی نهنگ‌ها، هرگز کسی را ندیده‌ام که اینقدر غذا بخورد.

یک نکته‌ی جالب: دایان کیتون با وجود تمام نبوغ و بینشی که در تئاتر و هنر داشت (او نقاشی جمع می‌کرد و از اولین طرفداران سای تومبلی بود)، یک دهاتی، ساده‌لوح و بی دست و پا بود. باید از همان اول متوجه این موضوع می‌شدم. وقتی برای اولین بار با او قرار عاشقانه گذاشتم، در نور شمع به چشمانش نگاه کردم، و به او ‌گفتم چقدر زیباست. در جواب به من خیره ‌شد و گفت: «راستکی؟» راستکی؟ چه کسی این‌طوری حرف می‌زند، جز اینکه از سریال کمدی «دار و دسته‌ی ما» سر درآورده باشد؟

 

و بعد نوبت به زمانی رسید که در روز شکرگزاری برای دیدن خانواده‌اش مرا به خانه‌اش در اورنج کانتی برد. برای ملاقات با پدر و مادرش، خواهر و برادرش، گرمی کیتون و گرمی هال (گرمی دیگر چه کوفتی بود؟) و یک مرد کوچک عجیب و غریب که هویتش مشخص نبود و ظاهراً تنها شغلش این بود که بوقلمون بیچاره را از خانواده‌اش جدا کند. بعد از شام و صحبت در مورد تاخت زدن وسایل مستعمل و جمعه بازار، میز خالی شد و سکه‌ها را آوردند و در حالی که همه، از جمله من، دور هم نشسته بودیم، شروع به بازی پوکر سر پول کردیم. پوکر روباز بازی می‌کردیم اما بازی سر سکه‌ها بود. آن زمان طرفدار پروپاقرص پوکر بودم و به بازی‌های نسبتاً بزرگ با بازیکنان قوی و منضبط عادت داشتم، بنابراین بلد بودم در مقابل آنها چطور شرط ببندم و بلوف بزنم و گرمی هال و گرمی کیتون را با بانک‌های ده سنتی بترسانم. کیتون، همان دختر بازیگر، طوری بازی می‌کرد و بانک را می‌خواند که انگار هر دست سر هزار دلار است. من برنده‌ی بزرگ شدم و حدود ۸۰ سنت به جیب زدم. فکر می‌کنم گرمی‌ها هیچوقت دلشان نمی‌خواست دیگر پایم را به خانه‌شان بگذارم. آنها فکر می‌کردند دارم سرشان کلاه می‌گذارم.

این دنیای کیتون، آدم‌های دور و بر، و پیشینه‌اش بود. شگفت‌انگیز بود که این زن کندذهن زیبا به بازیگری برنده‌ی جایزه و یک نماد مد شیک تبدیل شد. ما چند سال زندگی خصوصی عالی در کنار هم داشتیم و بالاخره هر دو از هم جدا شدیم، و اینکه چرا از هم جدا شدیم را فقط خدا و فروید می‌توانند بفهمند.

او با تعدادی از مردان هیجان‌انگیز قرار گذاشت، که همه‌شان از من جذاب‌تر بودند. من هم به تلاش برای ساختن آن شاهکار بزرگ ادامه دادم که هنوز هم مثل آخرین بار که نگاهش کردم، با آن مشکل دارم. من با کیتون شوخی می‌کردم که قرار است آخرش اینطور تمام می‌شود؛ او مثل نورما دزموند، و من شبیه اریش فون اشتروهایم، که زمانی کارگردانش بود، و حالا شده راننده‌اش خواهیم شد. اما دنیا دائماً در حال تعریف دوباره است و با درگذشت کیتون، بازتعریف شده است. چند روز پیش دنیا جایی بود که دایان کیتون را هم شامل می‌شد. حالا دنیایی است که دیگر این ویژگی را ندارد. از این رو، دنیای غمگین‌تری است. با این حال، فیلم‌های او وجود دارند. و خنده‌ی بلندش هنوز در سرم طنین‌انداز است.

منبع: The Free Press

۱۳ اکتبر ۲۰۲۵

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

 

آخرین ها