تاریخ انتشار:1403/11/30 - 11:14 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 206399

سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه

۱

مردی درشت اندام و فربه؛ نشسته پشت میزی در واحد انتشارات بنیاد سینمایی فارابی، با لبخند مهربانی به صورت، البته نه برای همه، که فقط دوستانش. مدام در حال خواندن یا نوشتن، گاهی گوش دادن به موسیقی‌ای، یا کشیدن سیگاری، در حالی که خیره شده به جایی دور، یا مشغول صحبت با دوستی است که به دیدنش آمده. یکی از آن دوست‌ها من بودم؛ نشسته کناری، مشغول درد‌‌و‌دل. آن روز پیپ دهانش بود گمانم. تکیه داده به صندلی چرخان می‌گوید:

–              پسر چرا از پایان‌نامه‌ات، مقاله‌ای بیرون نمی‌کشی، بدی چاپ کنیم فصلنامه فارابی. شاید انگیزه‌ای شد برای چاپ کتابی چیزی ازش.

این کار را کردم.همه‌ی کارهای مربوط به انتشار مقاله را هم خودش کرد؛ از غلط‌گیری، ویراستاری، انتخاب عکس مناسب، و هر چیزی که به این کارها مربوط باشد. تابستان ۱۳۷۹ بود، و این اولین مطلب من بود که در مجله‌ای اسم و رسم‌دار( فصلنامه‌ی فارابی آن روزها برای خودش اعتبار داشت) چاپ می‌شد.

دوستی ما قبل‌تر از این بود گمانم. صحبت سینما بود بین‌مان، و هر چیز دیگری که می‌شد ربط داد به سینما. چه آرام بود، و لبخند به لب حالت پسربچه‌ای را داشت، که دارد با همبازی‌اش از اینجا و آنجا می‌گوید. روزی گفت:

–              امین‌الله رشیدی گوش دادی؟

فامیلی دوری باهاش داشتم. شوهر خواهر شوهر عمه‌ام بود. از بچگی ملودی آوازهایش، سالها پیش از این که کاست شود، در خانه‌ی عمه‌ام شنیده می‌شد.

موسیقی‌اش را گذاشت. حین پخش ترانه گفت:

–              به صدای سنچ‌ها وسط ترانه دقت کن.

گذاشت تا به این لحظه برسد، و صدای سنچ بپیچد در اتاق.

–              عاشق این صدام.

صدای سنچ را می‌گفت. با دستهایش ادای زدن سنچ را در‌آورد. عاشق این جور اغراق‌ها در کار هنری بود. سینمای هند را هم برای همین چیزهایش دوست داشت. بهش گفتم:

–              شاپور.

–              اسمم شاهپوره… نه شاپور…

این را با همان لبخند همیشگی مدام گوشزد می‌کرد. گفتم:

–              با این همه سوادت، حیف نیست فیلم هندی؟!

این را جواب نمی‌داد. پیپش را می‌گذاشت دهانش. تکیه می‌داد عقب. چه کیفی می‌کرد. لابد صحنه‌های زد‌وخورد فیلم‌های هندی برایش تداعی می‌شد. گفتم:

–              این چیزها با عشق‌ات به هیچکاک نمی‌خونه!

–              چه ربطی داره…

فیلم‌های هیچکاک را نما به نما از بَر بود. هیچکاک برایش خدا بود. کسی را ندیدم جلویش جرأت کند بد بگوید از جناب هیچکاک. جالب آنکه استاد سینمای دلهره، هم‌هیکل خودش بود.

روزی توی ماشین بودیم. برمی‌گشتیم فارابی (از اداره‌ی نمایش رادیویی جایی. یادم نیست دقیقاً کجا). آن روزها برای رادیو نمایشنامه می‌نوشتیم به راننده گفت:

–              آقا سوار نکن عقب. سنگین وزن‌ام من.

جای دو نفر و نصفی را گرفته بود. رو کرد بهم گفت:

–              اخمات چرا تو همه؟

–              مشکل دارم با همکار و همکلاسی دانشکده‌ام تو اداره.

–              نمایشش کن

–              شوخی میکنی؟

باز همان لبخند به صورتش برگشت. مستقیم خیره شد به من. ایده‌اش را توضیح داد. حرف نداشت. نوشتمش. پخش شد از رادیو. از این ماجرا گذشت. نمایشنامه ی رادیوی دیگری می‌خواستم بنویسم، درباره‌ی بازجویی که بعد مدتها با یکی از قربانیانش برخورد می‌کند . چیزی شبیه دوشیزه و مرگ آریل دورفمن، که رومن پولانسکی هم شاهکاری ازش بیرون کشیده بود. گفت:

–              چرا از خود کتاب دورفمن ایده نمی‌گیری؟

برایم توضیح داد چه کنم. این هم نوشتم. پخش شد از رادیو. یکی از بهترین کارهای رادیویی‌ام بود آن سالها، همان سال جادویی ۱۳۷۹٫ خودش پرکار بود در نمایشنامه‌نویسی. چند تا چند تا تحویل می‌داد. به پایش نمی‌رسیدم. روزی گفت:

–              نمایشنامه‌ی جدیدم درباره‌ی ناصرالدین شاه است. داستان اینه. دختری را از محبوبش جدا کرده‌اند، برده‌اند حرم سلطان صاحبقران. نمایشنامه شرح تلاش عاشق و معشوقه برا رسیدن به هم.

–              خب؟

–              خب نداره. بهم نمی‌رسن. دختره خودش رو می‌کشه. پسره هم همین کار رو می‌کنه. مثل رومئو و ژولیت.

سراپا گوش بودم. نمیدانید با چه هیجانی داستان یا چیزهای مورد علاقه‌اش را تعریف می‌کرد. یکی از دیالوگ‌های ناصرالدین شاه در نمایشنامه‌اش را به زبان آورد:

–              خوشمان آمد از شما به جهت نوکری.

این دیالوگ جادویی، شد شاه کلید حرف‌هایم به طنز و کنایه. هر جا و هر زمان شد، ازش استفاده کردم. از شاپور به یادگار دارم. ببخشید… شاهپور…

مترجم کتاب‌های سینمایی بود یکی از بهترین‌ها در این زمینه. این همه مهم نبود. دوستی‌اش می‌ارزید  به کُل دنیا. چه اوقات خوشی داشتیم. جز اداره، پنج‌شنبه صبح‌ها، کتابخانه‌ی حسینیه ارشاد محل دیدارمان بود. چندتا چندتا کتاب امانت می‌گرفت. از بس خوره‌ی خواندن بود.

می‌گفت بچه‌ی محله‌ی گرگان‌ام. سه بچه داشت. عیالوار بود این نیاز نکبت و لعنتی، آدم را از بُرج آرزوهایش زمین می‌زند. آخرش هم همین کار دستش داد. از فارابی خودش را بازخرید کرد رفت دنبال کار ترجمه و نقدنویسی حرفه‌ای. آن زمان به خودم می‌گفتم:

–  چه شجاعتی! کاش من هم این کار را می‌کردم.

شنیدم وضع مالی اش بهتر نشد. در آن حال و روز، رفت جزو هیأت تحریره‌ی ماهنامه‌ی سینمایی فیلم، که برای خودش اسم و رسمی داشت و هنوز هم دارد. آن زمان مدت‌ها می‌شد دیگر مجله‌ی فیلم نمی‌خواندم. با این همه خوشحال بودم جای معتبری رفته. می‌خواستم این را بهش بگویم؛ اینکه جزو نویسندگان ثابت مجله‌ی معتبر بودن چه حسی دارد. عجیب بود. دیگر تحویل نمی‌گرفت، نه من را نه هیچ کدام از دوستانش را. گمانم بیشتر غرق مشکلات بی‌شمارش بود تا چیز دیگر. آن زمان ما، دوستانش، این تغییر رفتار یکباره‌اش را بد تعبیر کردیم. آن دوره‌، زمانه‌ی غریب و راز‌آ میز زندگی شاهپور بود ( این بار درست اسمش را گفتم).

اوایل دهه‌ی هشتاد شمسی، در سینمای رسانه‌ی جشنواره‌ فیلم فجر، سینما فلسطین، با یکی از منتقدان ماهنامه فیلم، دعوایش شد. شنیدم می‌گفت «چرا هنگام نمایش فیلم توی سالن خندیدی، و سرصدا و مسخره‌بازی راه انداختی؟» فیلم چرتی بود. ارزش دعوا نداشت. شاید اگر من هم حس و حالم مثل آن همکار منتقد خوب بود، همین کار را می‌کردم. شاهپور (اسمش دیگر وِرد زبانم می‌چرخد) سینما برایش مقدس بود. «معبد سینما جای دلقک بازی نیست.» این‌طور فکر می‌کرد.

چند سالی ندیدمش. قهر بودم مثلاً باهاش. روزی صدایش را در محل کارم شنیدم. نامه‌ی برگشت به کار زده بود. با درخواستش موافقت نکردند. از اتاق نیامدم بیرون ببینمش. گفتم تحویل نمی‌گیرد. شاهپور رفت، و تا مدت‌ها خبری از او نشد. راهروی اداره برای من سوت و کور ماند، از بس خالی بود از صدای شاهپور و خنده‌اش.  و شاید پیپ کشیدنش که یک جوردر سکوت می‌کشید؛ سکوتی خالی از همه چیز.

 

۲

کتابخانه حسینه ارشاد. خالی و خلوت. هیچکس نیست. حتی کتابدارها هم نیستند. گوشه‌ای فقط شاهپور پشت میزی نشسته، کتابی ورق می‌زند. حواسش نیست اینجا نباید پیپ کشید. گفتنش هم فایده‌ای ندارد. فقط ناراحتش می‌کند. مرا که می‌بیند صورت به لبخند باز می‌شود. می‌گویم:

–              هنوز از این‌ها می‌خونی؟

چیزی که می‌خواند یکی از همین انگیزشی‌ها است. سال‌ها پیش اسکاول شین را توصیه کرد بخوانم، که خیلی به کارم آمد. این روزها اما محال است طرف چنین کتاب‌هایی بروم. می‌شنوم که:

–              این یه چیز دیگه‌اس. جول استینه. معرکه‌اس.

جول استین، واعظ و کشیش تلویزیونی آمریکایی، و نویسنده ی کتاب‌های پرفروش روانشناسی انگیزشی است. ترکیب غریب است این شاهپور، ترکیبی از  کتاب‌های انگیزشی، و سینمای هند و شاهرخ‌خان، و هیچکاک، و کتاب‌های جدیدترش درباره‌ی داستایوسکی، و کتاب‌های سینمایی. خودش که یک متفکر به تمام معنا است. می‌گوید:

–              چه ربطی داره؟

دودل‌ام بهش بگویم یا نه، که دل به دریا می‌زنم، صدای خودم را می‌شنوم که در کتابخانه‌ی خالی پیچیده:

–              این همه رو اسمت حساس بودی… آخرش فارابی توی اعلامیه‌ی تحریمت زده شاپور به جای شاهپور.

می‌خندد. خنده‌‌اش بلندتر از حد معمول است. با صدای آرام می‌گویم:

–              هیس… اینجا کتابخونه‌اس…الان میان بیرون‌مون می‌کنن‌ها

می‌شنوم که:

–              نه… اینجا گورستانه… تو هم اومدی مراسم تدفین من.

گیج شده‌ام. می‌گویم:

–              اشتباه می‌کنی. الان اداره‌ام. نشستم پشت میزم، دارم این چیزها رادرباره‌ات می‌نویسم.

می‌خندد. شادترین خنده‌ای که به عمرم شنیده‌ام. انگار به بچه‌ای اسباب‌بازی مورد علاقه‌اش را داده‌اند. می‌آیم بگویم «تو که مرده‌ای؟ خنده‌ات برای چیست؟» که می‌بینم شاهپور نیست. کتابخانه هم محو شده، و به طرز غریبی پرت شده‌ام توی یک اتاق دربسته‌ی اداری. قلم در دستانم خشک شده. تصور شاهپور با آن کلاه بِره‌اش، با آن لبخند ملیحش، از ذهنم پاک نمی‌شود.

اینجا بعضی شوکه شده‌اند. بعضی از همکارهای خانم برایش گریه می‌کنند. بعضی عین خیالشان نیست. بعضی هم اصلاً نمی‌دانند کیست، برای همین می‌دهند در اعلامیه‌ی رسمی تدفینش به جای شاهپور می‌نویسند شاپور. این هم از طنز روزگار است که این دم آخر اسمش را باز خلاف آنچه دوست داشت نوشتند. مدیری را می‌شناسم ( جایش را نمی‌گویم کجا و کدام انتشاراتی) طوری درباره‌ی حق‌التحریر این مرد چاق نازنین صحبت می کند، انگار می‌خواهد از جیب خودش بدهد.

عصبانی‌ام. قلم نمی‌چرخد. بیرون هوا ابری است. الان است که ببارد. کاش ببارد و بشوید هر چه پلیدی است رو زمین، یا که سبز شود جوانه‌های کتاب‌هایی که اینجا و آنجا کاشته بود. دوست دارم درباره‌ی مردی بنویسم که دوستم بود. مردی که درخت می‌کاشت، و سبزی حاصل زندگی‌اش هنوز در باغ زندگی‌ام پیدا است. فقط کافی است سرک کشید از لای در باغ.

می‌توان صدای پاهایش را شنید که دارد همین دور‌و‌بر قدم می‌زند، با بوی توتون پیپ محبوبش، که فضا را پُر کرده. فقط باید بلند شد، و از لای نیمه باز باغ نگاهی بهش انداخت. باغی که همه‌ی درخت‌هایش را خودش کاشته، و حالا در فصل سرما چه شکوفه‌ای داده. انگار بهار امسال زودتر از هر وقت دیگری آمده. شاهپور است دیگر. کارهایش غریب است و راز‌آمیز. مثل افسانه‌ای که حین خواندن نمی‌دانی پایانش چیست، و قرار است تو را کجا ببرد.

۱ .  نام نوشته برگرفته از انیمیشن کوتاه معروفی از فردریک بک انیماتور کانادایی، که برنده اسکار بهترین انیمیشن کوتاه در سال ۱۹۸۷ شد. بر اساس قصه‌ای به همین نام نوشته  ژان ژیونو نویسنده فرانسوی به سال ۱۹۵۳٫

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

 

آخرین ها