تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۱/۱۸ - ۱۵:۲۲ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 185833

سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه

با آن قامت دراز و کشیده و حرف‌زدنی که به نجوا می‌مانست، اما براستی که چه طنینی داشت آن صدای زیر، انگار که به زمزمه با خود پرداخته. انگار این خود سینما بود، یا زندگی‌ای بود که در قابِ سینمایی به تصویرش کشیده باشند. این جوهره را از کجا آورده بود؟ از دستیاری عباس کیارستمی در فیلم‌های کانونی‌شان (فیلم‌هایی که با کیارستمی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساختند)، یا از نحوه‌ی زیستنش که بی‌هیاهو بود و بی‌حاشیه. قصه‌های مجید در محبوبیتش نقش داشت، اما این نوعِ کناره‌گیری‌اش از دنیا بود که به فیلم‌هایش رنگی از صداقت و سادگی می‌داد.

در بی‌بی‌چلچله (۱۳۶۳) این سادگی چنان رنگِ انسانی داشت  که در غوغای انقلاب و جنگ، شاید تنها پدیده‌ی غیر سیاسی بود که توانست قدری آرامش به مخاطب ایرانی هدیه کند.از همین فیلم است که می‌توان راه به سادگی بی‌پیرایه‌ی آدم‌های فیلم‌های او بُرد. شخصیت‌های نوجوانی که درگیر چالش‌های اخلاقی ساده‌ی زندگی‌اند، و مثل همه‌ی فیلم‌های سینمای دهه‌ی شصت ایران پشتکار عجیبی برای رسیدن به هدف خود دارند. در گاویار(۱۳۶۶) شخصیت نوجوان فیلم مدام در حال دویدن است، برای حل مسئله‌ای که شاید یکی از روزمرگی‌های ساده‌ی زندگی به نظر برسد. پوراحمد را در چنین لحظه‌هایی خالق لحظاتی ناب از زندگی ایرانی می‌یابیم. انگار او آدمی باشد که در زمانه‌ی بحران، ملتی را به اصل خود رجوع می‌دهد. یک جور سینمای فرانک کاپرایی که سادگی را در خلق و خوی زندگی ایرانی می‌جوید. 

فیلم‌های دهه‌ی شصتش دقیقاً بخاطر همین خصیصه بود که به دل می‌نشست. شاید همین سبک و سیاق در فیلمسازی واقع‌گرای آن سالها بود که او را به سوی قصه‌های مجید هوشنگ مرادی کرمانی جلب کرد. قصه‌های مجید، کودکی فروخورده‌ی همه‌ی ایرانی‌ها است. کودکی‌ای با همه‌ی آرزوها و و زندگی‌های نکرده. انگار دائم در محرومیت باشی اما امیدت به زندگی را از دست ندهی. گویی مثل مجید فیلم صبح روز بعد (۱۳۷۱) در ترس از تنبیه ناظمِ خودکامه، با تحقیر و وحشت زندگی کنی، اما در عین حال جلوی چنین مستبدی، که از تعلیم و تربیت فقط تنبیه بدنی می‌داند، کم نیاوری. 

قصه‌ی ‌فیلم‌های دهه‌ی شصت پوراحمد، روایتِ زبان‌درازی و به سخره گرفتن چنین بند و گیرهایی است، که به زندگی روزانه‌ی مخاطب ایرانی تحمیل می شود. روایتِ طغیان است به شیوه‌ی طنازانه، وقتی همه‌ی راه‌ها را به رویت بسته‌اند. داستان همان فریاد بغض‌آلودی است که مجید فیلم شرم (۱۳۷۰) بر سر کارگردان پشت دوربین، پوراحمد بزرگسال، می‌کشد، و ازش میخواهد که دست از سرش بردارند، اینکه خسته است و طاقتش بریده. با چهره‌ای که عصبانیت و ناراحتی، و تواماً حیرت و گیجی از گیر گردن در شرایطی ناخواسته در آن موج می‌زند. پوراحمد، استاد درآوردن چنین صحنه‌هایی است. او بود که پای مادرش، شیرین‌دخت یزدانیان، را به سینما باز کرد تا خصوصی‌ترین لحظات عاطفی زندگی نوجوانی خود را به اشتراک بگذارد. 

پوراحمد اما فیلمهایی هم ساخته که شاید باب دلش نبود. مثل بی شمار فیلم و سریال بازاری بابِ روز. انگار زمانه، صداقتِ سینمای اولیه‌ی پوراحمد را تاب نیاورده او را به شرایطی سوق داده که دلخواهش نیست. گویی این فیلم‌ها را برای کنار آمدن با روزمرگی زندگی ساخته شده باشند. داستان فیلم‌های جدید، درباره‌ی آدم‌های بزرگسال است. در موفق‌ترین‌شان، شب یلدا( ۱۳۸۰)، تنهایی و زخم‌خوردگی زندگی گذشته‌‌اش را به روی پرده می‌آورد. گونه‌ای دلتنگی برای چیزی که دیگر نیست. مرثیه‌سرایی برای زمانی که زخم‌خورده از دنیا همه‌ی درها را به روی خود بسته‌ایم، و به چله‌نشینی روی آورده‌ایم. نوعی سوگواری با خاطرات از دست رفته. اشک ریختن برای همه‌ی آنچه از دست داده‌ایم و رد و نشان آن را در خاطرات خود پیدا می‌کنیم.

 این همه شاید برای رسیدن به یک جور کاتارسیس ذهنی با مخاطبی که در حال تماشای چنین قصه‌ای است،باشد. شخصیت مردِ شب یلدا، خود را در خانه‌ای حبس کرده و به واگویه با خود زخم خورده‌اش مشغول شده. فیلم، روایت یک تک‌گویی طولانی است. انگار قهرمان فیلم با کابوس‌هایش سَر کند. ازشان گله و شکایت کند. با آنها جشن بگیرد و خودش را با بودن‌شان مشغول کند. 

از این مسیر و در میان این واگویه‌های کابوس‌وار، رگه‌هایی از تلاطم‌های اجتماعی نیز برای اولین بار فیلم از پوراحمد راه باز می‌کند. از همین جا است که تصویر پوراحمد را، خارج از دنیای سینما، در رویدادهای سیاسی روز هم می‌بینیم. این پوراحمدی است که به بهانه‌ی روایتِ سرگذشتی شخصی، یکباره مستقیم به دلِ وقایع گریز می زند. آن هم با چنان صراحتی که از آدم با خصوصیت کناره‌جوی او هماهنگ درنمی‌آید. چه اتفاقی رخ داده؟ شدت و غلظت تحولات چنان است که فیلمساز قصه‌های خانگی سابق  را از پوسته‌ی خود درآورده و او را به پیشرویی اجتماعی بدل کرده، یا این گریزی به دردهای دوره‌‌ی بزرگسالی است وقتی از شدت درد طاقت از کف داده به یکباره فریاد سر می‌دهیم. هر چه هست این تجربه، با شب یلدا و چند فیلمنامه‌ای که از او به جا مانده در همین نقطه متوقف می‌شود. 

سیمای دیگری هم از پوراحمد فیلمساز می‌شناسیم. در این سیمای جدید، او در جستجوی قصه‌ای ناب برای دوره‌ی تازه‌ی فیلمسازی‌اش است. به شهادت نگارنده‌ی این سطور، که بختی ناکام برای همکاری برای نوشتن داستان یکی از قسمت‌های یکی از سریال‌های تلویزیونی‌اش در دهه‌ی هشتاد داشت، او دنبالِ چند خط قصه‌ی ناب و غریب از نویسندگان جوان و گمنام برای پروژه‌اش می‌گشت، تا بعد آن را بوسیله‌ی خودش یا همراهی دوستِ فیلمنامه‌نویسی چون اصغر عبداللهی دراماتیزه کند.

این  پوراحمد تازه، همچون شهرزادی قصه‌گو است. با این تفاوت که از قصه‌گوهای ناشناسِ دیگر کمک می‌خواهد تا چیزی بیابد که شاید همان لحظه‌ی گمشده‌ی زندگی است که از چشم پوراحمد افتاده. این پوراحمد آخری همزمان قصه‌گو و شنونده است. یک جور شیوه‌ی خلق سریال به سبک و سیاقِ غربی، که برای اولین بار در عرصه‌ی سریال‌سازی ایران، خود را نشان می‌داد. مثل کارِ مجسمه‌سازی که به کارگاه‌های هنرمندان دیگر سرمی زند تا چیزی بیابد که می شود از آن شگفتی‌ای برای دیدن بیرون کشید. کارش به ضبطِ واگویه‌های دیگران می‌ماند، که به سبک و سیاق داستان‌گویی‌ خاصِ خودش رنگ‌آمیزی شده.

 در چنین مواقعی دفتر او در حوالی حد فاصل خیابان انقلاب و جمهوری به روی هر کسی باز بود تا با توصیه‌ی دوست و آشنا یا هر شیوه‌ی مشابه دیگری، با قصه‌هایش پا به میدان بگذارد و به خلق چیزی کمک کند که به یک جور مشارکت هنری با غریبه‌های هنرمند ناشناس شباهت دارد. گونه‌ای همراهی با یافته‌های داستانی دیگران و شریک شدن در دردهای مشترکی که حافظه‌ی جمعی ما ایرانیان را تشکیل می‌دهد. انگار همه‌ی این خطه، زورقی باشد در دلِ دریایی پرتلاطم که قرار است در شکل و شمایل داستانی مشترک به سفرش در پی سرزمین‌های ناشناخته ادامه دهد. 

داستان ارسلان و خواجه نعمان است در سرگذشت امیرارسلان نامدار، زمانی که ” یکی از خادمان بارگاه خدیو مصر داخل شد و گفت: خواجه! خدیوِ مصر فرموده تو و پسرت ارسلان به درگاه حاضر شوید.” خواجه نعمان پُرسان چنین احضار یکباره‌ای است. تا این که علت را زبان حاکم (خدیو) مصر می‌شنود که “گفت: دلم می‌خواهد ایلچی فرنگ پسرت را ببیند و بداند در مصر چنین جوانی بار آورده…(زیرا که) این پسر لیاقت وزارت مرا دارد.” 

این داستان خواجه نعمان است “بر عرشه‌ی کشتی نشسته وسیاحت دریا می‌کرد و خوشحال از اینکه در رَمل دیده است که از این سفر سودها خواهد کرد.”و کشتی به راهش ادامه می‌دهد هر چند مسافرگرانمایه‌ی آن بی‌خبر از کشتی پیاده شده. شاید به جزیره‌ای در این نزدیکی رفته، تا با دستی پُر از عجائب برگردد. نبودنش دل​آزار است، اما به حتم خوب می‌داند آنچه به جا گذاشته در قالب امیرارسلان یا هر تحفه‌ی دیگر الحق” لیاقت وزارت (اورا ) دارد.”  

 . کتاب مستطاب امیرارسلان. اثر میرزا علی نقیب الممالک شیرازی. پژوهشگر و یراستار. منوچهر کریم زاده. طرح نو. چاپ اول. ۱۳۷۹

  1. همان.
  2. همان.

 

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

 

آخرین ها