تاریخ انتشار:1402/10/20 - 21:44 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 193613

سینماسینما، جابر تواضعی

من را زاون قوکاسیان خدابیامرز به لاهیجی معرفی کرد. روشنگران به‌عنوان ناشر تخصصی آثار بیضایی، برای انتشار کتاب نکوداشت او گزینه‌ای رؤیایی بود. آن روزها دوگانه تهران و شهرستان از حالا پررنگ‌تر بود. نکوداشت در شهرستان برگزار شده بود و از من جوانک شهرستانی هم هنوز چیزی درنیامده بود.

با این‌که خوش‌بین نبودم، گفت‌وگوهای مقدماتی به نتیجه رسید. اما در برخوردها حسابی محتاط بودم. شنیده بودم عذر دو کار دیگر درباره بیضایی را خواسته‌اند و دلم نمی‌خواست چهارسالی که سر این کتاب گذاشته بودم، باز هم طولانی‌تر شود.

صراحت، صلابت و جذبه شهلا لاهیجی همیشه آدم را توی هول‌وولا نگه می‌داشت و البته مهر زنانه‌ای از پشت این نقاب بیرون می‌زد. سیگار با سیگار می‌گیراند و ساعت‌ها از خودش و زندگی شخصی‌اش و همراهی‌اش با همسر مرحومش می‌گفت که سایه کم‌رنگی از آن‌ها در ذهنم مانده.

عصاره‌ حرف‌هایش کم‌وبیش تصویر زن قدرت‌مندی است که در آثار بیضایی می‌بینیم و قدرت و استقلال، «زنانگی»اش را نابود نمی‌کند. بین آن‌ها این‌که همیشه زودتر از همسر از خواب بلند می‌شده تا برایش میز صبحانه بچیند، از همه پررنگ‌تر است و حتی کار خیاطی که چون در حافظه‌ام واضح نیست، به همین‌اش بسنده می‌کنم. هرچه بود، زمین تا آسمان تفاوت داشت با مردستیزی زنان و دختران نسل جدید و تصویر مزخرفی که از زن مستقل ساخته‌اند و این یکی‌دو سال هم پررنگ‌تر شده.

وقتی برای امضای قرارداد تماس گرفت، یک‌هفته‌ای طفره رفتم. می‌ترسیدم بگوید فلان‌قدر مشارکت کن یا در بهترین حالت نخواهد حق‌التالیف بدهد. مسأله‌ام پول نبود. اصرار داشتم که کار حرفه‌ای و با پرنسیب انجام شود و کار حرفه‌ای یعنی کاری که برایش بها می‌دهند. بالاخره با ترس‌ولرز رفتم. برایم ده درصد حق التالیف زده بود که در شرایط همیشه اسف‌بار نشر، برای من بیست‌پنج‌ساله شهرستانی تازه‌کار، ایده‌آل بود. ذوقم را پنهان کردم و گفتم: «خیلی کم است خانم لاهیجی!». چانه‌ای نزدیم. بلافاصله بندی اضافه کرد که در چاپ‌های بعدی دوازده درصد. چک ۵۶۰ هزارتومانی‌اش هم بی‌دردسر نقد شد.

خاطره بعدی‌ام مال روزی است که اولین نسخه چاپ‌شده کتاب را تحویل گرفتم. حال خوشی را بعد از بیرون آمدن از دفتر روشنگران تا مقصد بعدی‌ام میدان آرژانتین داشتم، احتمالاً دیگر هیچ‌وقت تجربه نخواهم کرد. با سرعتی بین هروله و یورتمه و چهارنعل در ولی‌عصر و پارک ساعی می‌دویدم و هم‌زمان بلندبلند می‌خندیدم و گریه می‌کردم. بی‌خیال آن‌هایی که برمی‌گشتند و نگاه می‌کردند.

«سرزدن به خانه پدری» سال‌ها است که نایاب است. چند سال پیش به صرافت تجدید چاپش افتادم و نشد. لاهیجی به تیراژ پایین کتاب اشاره می‌کرد و می‌گفت بازار باید بخواهد و من می‌گفتم بازار چه چیزی را باید بخواهد، وقتی نمونه‌اش را نمی‌بیند؟ گفت‌وگویی که به نتیجه نرسید.

فکر می‌کنم همه چیز به سن و حوصله و بیماری‌اش برمی‌گشت. اما او در دوره‌ای کار فرهنگی کرد که انتشاراتی‌ها را آتش می‌زدند. در تمام این سال‌ها او از کنار همه حاشیه‌های سیاسی مثل کنفرانس برلین و امثال آن‌ رد شد و در تمام این سال‌ها هم‌چنان یک ناشر باقی ماند. ناشر زنی که با گرگ‌ها می‌دوید و عنوان کتاب‌هایش مخصوصاً در سال‌های پیشین، معیار خوبی است برای نگاه مؤلف و فرهنگی‌اش.
روانش به نیکی و شادی.

▪ عنوان مطلب اشاره‌ای است به کتاب «زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند» نوشته کلاریسا پینکولا است که افسانه‌هایی است درباره کهن‌الگوی زن وحشی.

لینک کوتاه

 

آخرین ها