تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۲/۰۴ - ۰۷:۵۶ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 81119

سینماسینما، عقیل قیومی

به تاریخِ ما ساکنین جهانِ زندگان، حالا سه سال است که شما در جهان مردگان مقیم هستید. در آرامستانی باشکوه. سبزجای باشید آقا. با اینکه بیمار و رنجور بودید ولی در آخرین لحظات هم از روی تخت آن بیمارستان می‌شد امید به زندگی و ادامه دادن مسیر در اصفهان را در وجودتان حس کرد. آرزو کرده بودید که به اصفهان بازگردید و در همین شهری که به آن عشق می‌ورزیدید تقدیر الهی را پذیرا باشید. یادم هست به محض شنیدن خبر پِر کشیدن شما بلافاصله تصویری که از میان انبوه تصاویرِ با شما بودن در ذهنم مجسم شد، همان عصری بود که شما برای تماشای یکی از فیلم‌های جشنواره فجر در اصفهان به تالار استاد فرشچیان آمده بودید و مادرعزیزتان را با خود آورده بودید و ایشان را چون گوهری ارزشمند همراهی می‌کردید و با احترام دوستانی را که به شما سلام می‌دادند و مادر نمی‌شناخت به مادر معرفی می‌کردید، در آن لحظات می‌شد حس کرد که هیچ اتفاقی در آن‌جا برای شما به اهمیت حضور مادرتان که دستانش را در دستان‌تان گرفته بودید، نیست. در آن لحظات حتی تصور اینکه در جشنواره سال بعد مادر را برای همیشه از دست داده باشید، غم‌انگیز و اندوه‌بار می‌نمود ولی شما این بار اندوه را نجیبانه بر دوش کشیدید و باز هم علاقمندان اصفهانی را در دورهمی‌های ادبی سینمایی همراهی کردید. این‌گونه بود که در نخستین شبِ فقدانِ محترم‌تان در صفحه‌ی شخصی‌ام در یکی از شبکه‌های اجتماعی متنی کوتاه نوشتم و مزین‌اش کردم به قابی گُل‌باران، پاک و سپید از تختی خالی با عکسی از شما روی تخت که حالا می‌خواهم همان قاب را برای «اصفهان زیبا» بفرستم تا اگر امکانش باشد بگذارندَش کنار این نوشته‌ام که امید دارم از آن بالا بخوانیدش: « زاون را می‌‌بینم که مادر دوست‌داشتنی، صبور و مهربانش را با خود به تماشای فیلم آورده. دستان مادرش را با مهری ناب گرفته توی دست‌هایش و آرام همراهی‌اش می‌کند تا از پله‌های تالار استاد فرشچیان بیایند بالا. لبخند رضایت مادر را می‌بینی که با شعف فرزندش را نگاه می‌کند که انبوه دوستداران بر گردش حلقه می‌زنند. سلام می‌کنم به مادر و به زاون. با همان لبخند همیشگی سرش را قدری کج می‌کند. قشنگ نگاهم می‌کند. «کجایی؟ چیکار می‌کنی؟ بعد جشنواره تماس بگیر باهات کار دارم.» جشنواره سال بعد باز هم انبوه دوستدارانش همراهی‌‌اش می‌کنند. مرگ مادر را تسلیت می‌گویم. با همان لبخند همیشگی: «ممنونم. امسال واسه جشنواره حسنات باهات کار دارم تماس بگیر.» امروز اول اسفند ساعت دو بعدازظهر مادر مهربانش آمد و دست‌های زاون را گرفت و از پله‌های ابدیت رفتند بالا به تماشای خدا.» غم نبودن‌تان همچنان سنگین است آقا ولی چه خوب که حالا همیشه مادر را در کنار خود دارید. هنوز صدای حریرگون مادرتان که برای اولین بار از پشت تلفن خانه‌اتان شنیدم توی گوشم است: « زاون دارد حمام می‌کند بگویم کی زنگ زد؟» حرف بسیار است آقا. قصد داشتم بابت سوء تفاهمی که همیشه حس می‌‌‌کردم در رابطه‌تان با من پیش آمده، یکبار صمیمانه با شما حرف بزنم ولی هر بار سرتان آنقدر شلوغ بود که نشد. و دیگر هم نشد که نشد.

آقا خبر اینکه شما امسال هم نبودید ولی منتخبی از فیلم‌های جشنواره فجر را در اصفهان به تماشا نشستیم و چون باید گزارش‌هایی برای «اصفهان زیبا» می‌نوشتم، باز هم شما را در گزارشم آوردم. نوشتم که با شتاب و با همان کیف سنگین همیشگی بر دوش و عرق‌ریزان مسیر بین دو سینما در چهارباغ را راه می‌روید و با احترام به سلام همه‌ی رهگذران چهارباغ که شما را می‌شناسند پاسخ می‌دهید ولی انگار دل توی دل‌تان نیست و می‌خواهید هر چه زودتر بروید در معبد سینما مقیم شوید و آرام بگیرید.

نمی‌دانم این سه سال فرصت کرده‌اید به جلسه‌های نمایش فیلم و نقد و بررسی و جشنواره‌های سینمایی و نشست‌های داستان‌خوانی که در اصفهان برگزار شد، سری بزنید. راستی آقا آن آرزوی بونوئل که دوست داشت بعد از مرگش هر صبح از توی گورش برخیزد و به دکه‌‌ی روزنامه‌فروشی سر بزند و روزنامه‌ها را بگذارد زیر بغلش و آرام به گور خود بازگردد، شدنی‌ست؟! کاش باشد. شاید بدانید در این مدت در اصفهان چه گذشته ولی باز واگو می‌کنم که بدانید آقا.

چون کاریزمای حضورتان بسیار شدید بود، وقتی شما رفتید خیلی‌ها دیگر انگار دل و دماغ حضور در محافل و جلسات سینمایی را نداشتند. گروه هنر و تجربه یک روز در هفته جلسه‌ی نقد و بررسی فیلم‌هایش را برگزار می‌کرد. منتقدی از تهران به همراه کارگردان به جلسه می‌آمدند. یکی از دوستان صمیمی‌تان با حضور در یکی از جلسات با گفتن اینکه مگه اصفهان خودش منتقد نداره، دلگیر جلسه را رها کرد و دیگر هرگز ندیدمش در جلسات هنر و تجربه. خب آقا هنر و تجربه تشکیلات خاص خود را در تهران دارد و حز تهران برای چندتایی شهرستان هم برای جلساتش خودش برنامه‌ریزی می‌کند ولی این جلسات در اصفهان چندان رونقی ندارد و به جز یکی دو کارگردان که در چند سال اخیر به سلبریتی‌های سینمایی تبدیل شده‌اند و از طرف جریان‌هایی سینمایی در اصفهان حمایت می‌‌کنند، جلسات فیلم‌های کارگردانان جوان و‌ناشناخته چندان رنگ و بویی ندارد. شک ندارم اگر شما بودید ضرورت حضور در این‌گونه نشست‌های سینمایی را به دانشجویان‌تان یادآوری می‌‌کردید و آنان را مکلف می‌کردید که شرکت کنند. البته انجمن‌هایی در اصفهان همچنان فعال هستند. خانه مستند اصفهان در نگارستان فیلم‌های مستند نمایش می‌دهد و انجمن سینمای جوان هم فیلم‌های کوتاه را نمایش می‌دهد. جشنواره حسنات هم که شما پایه‌گذارش بودید به همت رسول صدر عاملی هر سال سرِ پاست. ولی با همه‌ی این‌ها این عدم حضور شما به کدورت‌ها و تنگ‌نظری‌هایی در اصفهان مجال بروز داده و بازی خودی و غیر خودی به راه انداخته است. شاید اگر شما می‌بودید آقا تمام تلاش‌تان را می‌کردید تا خانم جوانی در اصفهان که مستندساز مستعدی هم هست، این‌گونه سرخورده و ناامید نشود از اینکه چرا جشنواره‌‌‌ای که در شهر خودش برگزار می‌شود، پذیرای فیلم‌ش نیست. فیلمی که در مقایسه با سایر فیلم‌های پذیرفته شده قابلیت‌هاش هم کم نیست. شاید اگر شما می‌بودید کمیته‌ی مستندی را که مبدعش بودید در اصفهان مسیری دیگر را در پیش می‌گرفت و بین مستندسازان اصفهانی فاصله نمی‌انداخت. با این همه آقا شهر خالی نیست از حضٓور پرشور جوان‌هایی که دل‌شان برای سینما می‌تپد. هم‌نسل‌های خودتان هم همچنان دل‌شان می‌‌خواهد شهر از شور و شعور فرهنگی خالی نباشد. علی خدایی عزیز همچنان عَلَم‌دار نشست‌های داستان‌خوانی در اصفهان است. آن روز که به عصارخانه‌ی شاهی رفته بودیم برای نیوش داستان نمی‌دانم چرا در آن فضایی که از ته تاریخ آمده، می‌شد شما را هم دید که نشسته‌اید و دل داده‌‌اید به نزدیکِ داستان‌های رفیق‌تان. به هر حال آقا این نبودن‌تان خیلی سهمگین بود و هست و خواهد بود. گاهی به ما هم سری بزنید. قدردان‌تان هستیم.

منبع: روزنامه «اصفهان زیبا» پنجشنبه سوم اسفند ۹۶

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها