تاریخ انتشار:1402/12/18 - 11:44 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 195312

سینماسینما، جمال رهنمایی*

افسردگی بیماری است؟ چقدر احتمال ابتلا به افسردگی در انسان‌ها وجود دارد؟ آیا افسردگی و یا دپرس بودن یک بیماری روانی است و یا آنکه بخشی از وجود انسانی ماست بخشی از ما که به ما هشدار می‌دهد که یک جای زندگی خوب کار نمی‌کند؟

فیلم ملانکولیا ساخته لارس فون تریه در یک داستان نمادین که ماجرای احتمال برخورد یک سیاره سرگردان در فضا به سیاره زمین است به این موضوع پرداخته است. جاستین و کلارا دو خواهر هستند که به میزان متفاوتی از افسردگی رنج می‌برند. بخش اول فیلم به داستان شب ازدواج نافرجام جاستین اختصاص دارد و ما در این بخش ضمن آشنایی با پدر، مادر و خواهر او متوجه می‌شویم که میزان ناتوانی جاستین در انجام تکالیف روزانه زندگی و رفتارهای معمولی به حدی زیاد است که او را از زندگی عادی محروم کرده است در حالی که خواهر او کلارا تا حد زیادی از پس انجام تکالیف روزمره خودش برمی‌آید. مادر این دو خواهر یک زن خودخواه و کنترلگر شدید است که دیدگاهی تاریک درباره زندگی دارد و همسرش را ترک کرده است. پدر این دو خواهر نیز یک الکلی منحرف است که هیچگاه وقتی نیاز بوده در کنار فرزندانش حاضر نبوده و شاید هنگام فرار از فضای کنترلگری همسرش فرصت همنشینی با فرزندانش را نیز از دست داده است. این خانواده اشرافی که در عمارتی مجلل ساکن هستند قادر به چشیدن طعم واقعی زندگی نیستند و شاید به تعبیری قادر به لذت بردن از زندگی علیرغم زنده بودن نیستند. 

در قسمت دوم فیلم که مربوط به کلاراست می‌بینیم این افسردگی در قالب ترسی که از برخورد سیاره ملانکولیا به زمین او را فرا گرفته خودش را نمایان می‌سازد. همسر کلارا یک دانشمند ستاره شناس است که محاسبات او نشان داده ملانکولیا به زمین برخورد خواهد کرد اما این موضوع را از خانواده خودش پنهان کرده است و به آنها اطلاعات دروغ می‌دهد. اما در شب حادثه جان با قرص‌هایی که کلارا برای خودکشی در روز مبادا تهیه کرده خودش را می‌کشد تا شاهد صحنه برخورد ملانکولیا به زمین نباشد. در این میان جاستین که بیش از بقیه رنج زندگی کردن در دنیای مالیخولیایی افسردگی را تجربه کرده یک راه حل جادویی پیدا می‌کند که با شاخه‌های نازک درختان یک غار جادویی بسازد تا در آن از مصیبت برخورد ملانکولیا با زمین در امان بمانند. 

 مالیخولیا، ماخولیا یا افسردگی یکی از قدیمی‌ترین و شناخته شده‌ترین حالات روانی انسان از قرن‌ها پیش بوده است. حکمای قدیمی آن را ناشی از افزایش سودا در طبایع چهارگانه انسان می‌دانستند و برای درمان آن گیاهان سنتی تجویز می‌کردند همانگونه که امروزه نیز داروهایی برای درمان این فراگیرترین حالت روحی بشری توسط شرکت‌های بزرگ داروسازی اختراع و ارائه شده است. هرچند این تجویزهای قدیمی و جدید تا حد زیادی کاربرد دارند اما به نظر می‌رسد حقیقت ماجرا این است که حالات افسردگی بخشی از ویژگی زندگی انسانی باشد چرا که انسان موجودی متفکر و دارای قدرت شناخت است و می‌تواند بفهمد که عوامل زیادی زندگی او را تهدید می‌کنند و او در مقابل این عوامل تهدید کننده مانند بیماری، مرگ، فجایع طبیعی و بحران‌های اجتماعی و اقتصادی به معنای واقعی کلمه ناتوان است و این ناتوانی یک ناامیدی و یأس از زندگی برای او به همراه دارد و به تعبیری که فیلم به کار برده، برخورد ملانکولیا با کره زمین یا زندگی کردن در افسردگی برای آدمی امری اجتناب ناپذیر است. 

  تحقیقات هم امروزه نشان می‌دهند که همراه با افزایش بحران‌های اجتماعی و اقتصادی و سیاسی آمار خودکشی ها نیز افزایش می‌یابند. آنجا که نیروی زندگی در روان آدمی سهم کمتری از نیروی مرگ و ناامیدی پیدا می‌کند، انسان‌ها خشم خودشان از این عوامل بیرونی را به خودشان برگردانده و با کشتن خود از دیگران و شرایط انتقام می‌گیرند.

نکته مهم مالیخولیا همین است؛ غم‌های زندگی که به صورت اجتناب ناپذیری در زندگی پیش می‌آیند، توسط انسان‌هایی که تحت حمایت خانواده یا جامعه سالم‌تری رشد کرده‌اند، تحمل شده و از سر گذرانده می‌شوند. در حالی که اگر احساس تنهایی و رها شدگی در انسان به میزان بالا و فراتر از حد تحمل روان او وجود داشته باشد، او در این تنهایی احساس تقصیر کرده و نمی‌تواند خودش را ببخشد در حالی که واقعاً او به تنهایی مقصر این حوادث نیست و یا اصولاً تقصیری در آنها به عهده ندارد، اما این احساس سرزنش و خود تخریبی به حدی در آنها بالاست که علاوه بر دردهای ناشی از تحمل غم واقعی موجود، خود سرزنشگری نیز به سراغ آنها می‌آید و آنها را وارد حالت ملانکولیا یا افسردگی شدید می‌کند و فرد برای رهایی از این غم مضاعف یا زندگی فلاکت باری را ادامه می‌دهد و یا آنکه خودش را از بین می‌برد تا این فلاکت پایان یابد.

در صحنه پایانی فیلم که جاستین، کلارا و لئون در غار جادویی منتظر برخورد ملانکولیا با زمین هستند، جاستین به خواهرش می‌گوید این دنیا به حدی از شرارت پر شده که اصلاً جای خوبی برای زندگی نیست. گویی او به خودش اشاره می‌کند که چنان غم و افسردگی در من زیاد است که دیگر جایی برای زندگی باقی نمانده است.

*روانشناس تحلیلی

 

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

 

آخرین ها