تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۱۰/۲۶ - ۰۹:۲۹ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 167742

سینماسینما، حبیب باوی ساجد
طی سال‌ها، چندین بار پیرامون این صحنه نوشته‌ام و هر بار که عکس یا فیلم مربوط به این صحنه را ببینم، همچنان برایم تازگی دارد، همچنان می‌توانم یاد بگیرم که رفاقت ورا و فراتر از جایگاه انسان‌ها و سینما و هنر است. چیزی در رفاقت‌های صادقانه است که نمی‌توانی حس‌اش کنی، مگر این که زندگی‌اش کرده باشی. طعم چنین رفاقتی را نمی‌توان در هر میکده‌ای چشید؛ درست مثل طعم باران وقتی بی‌هوا بر لبت بنشیند. آب همان آب است، اما طعم باران چیز دیگری ست. باری، برای من که طی این همه سال برای آموختن کوشیده‌ام به زندگی نگاه کنم، این ویدیو خود فراز مهمی از زندگی سینمایی و هنری ست؛ مهم از این رو که بیاموزیم چگونه حرمت گذشته‌ای که با دیگری داشته‌ایم را پاس بداریم. وقتی «عباس کیارستمی» در مرز کهنسالی و علیرغم این که نه غم نان دارد و نه غم نام، خود به «مسعود کیمیایی» تلفن کند که: می‌خواهم سکانس تیتراژ فیلمت را بسازم و در سرما و باران با یک دوربین و سه پایه از این سو به آن سو بپرد تا تصاویر دلخواه‌اش را برای فیلم رفیق‌اش بگیرد، این دیگر در هیچ کتاب و فیلم و تئوری نوشته نشده است، جز در قاموس ناخوانده و نادیده، اما زندگی شده «رفاقت». بدا به حال آنانی که طعم رفاقت را نچشیده‌اند تا طعم خوش این ویدیو را با جان نوش کنند.

 

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها