تاریخ انتشار:1395/08/26 - 00:51 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 32359

پوریا ذوالفقاریسینماسینما، پوریا ذوالفقاری- جریان سینمای جدی و متفکر در ایران همواره زیر ضربه و کانون حملات بسیار بوده و انرژی زیادی برای دیده نشدنش صرف شده.

چهره‌های این جریان زیاد نیستند، ولی درباره تک‌تکشان هنوز بحث ادامه دارد و ساخته‌هایشان در تماشای چندباره هم‌چنان طراوت و تازگی دارند و گاه با یادآوری زمان ساخت‌ و مرور آثاری که هم‌زمان با آن‌ها تولیده شده‌اند، شگفتی بیشتر می‌شود.

یکی از این چهره‌ها فرخ غفاری است و یکی از این آثار «شب قوزی». فیلمی که در نوع خودش قله است. در آن خبری از معیارهای زیبایی‌شناسانه دورانش نیست و شاید نزدیک‌ترین اثر به آن (نه فقط از نظر زمانی) در تاریخ سینمای ما «خشت و آینه» باشد. غفاری در مستند «روزگار فرخ» (سعید نوری) از قول ابراهیم گلستان می‌گوید: «گلستان به من گفت این فیلم تو به من این جسارت را داد که در فیلمم سکانس کافه بگذارم.» غفاری این روایت را خیلی زود با تاکید بر تفاوت نگاه سینمایی خودش با گلستان رد می‌کند.

غفاری از فرنگ آمده و سینمابلد، نه با هدف ساخت فیلمی مقبول مخاطبان جهانی که با اولویت استفاده از المان‌ها و الگوهای روایت ایرانی پشت دوربین رفت. «شب قوزی» براساس یکی از داستان‌های «هزار و یک شب» نوشته شده و اصلا با یک نمایش ایرانی آغاز می‌شود؛ گروهی که نمایش‌های طنز و سیاه‌بازی اجرا می‌کنند و برای شاد کردن دل خانواده‌ها گاه به مجالسی هم دعوت می‌شوند و می‌خندانند و پولی می‌گیرند. در یکی از همین مجالس زنی (پری صابری) به قوزی بازیگر نمایش لیستی از نام‌ها را می‌دهد که به دست کسی برساند. زمانی که هنوز سینمای ایران معنای دقیق یا کاربرد درست مفاهیم و تمهیدهایی مثل مک‌گافین و تعلیق را نمی‌دانست، فرخ غفاری از همین لیست موجود در جیب قوزی بهانه‌ای می‌سازد برای روایت داستان‌هایی که در دل تاریکی یک شب در شهر می‌گذرند. قوزی در پی شوخی دوستان تئاتری‌اش می‌میرد. حالا بازی آغاز می‌شود. همه می‌خواهند از شر جنازه رها شوند، ولی این وسط زنی که لیست را به او داده، دنبال جنازه است. تعقیب و گریز و کشش و جذابیتی که غفاری از اروپا آمده و احتمالا متهم به روشن‌فکربازی ایجاد می‌کند، از بسیاری از فیلمفارسی‌ها درست تر و بیشتر است و مهم‌تر این‌که فیلم در این سطح نمی‌ماند. انبوهی شخصیت ملموس خلق می‌کند و جسورانه هر موقعیت را از دل موقعیت پیشین بیرون می‌کشد و از جنازه قوزی دانه برفی می‌سازد که غلت می‌خورد و بزرگ می‌شود و درنهایت مثل بهمن بر سر همه شخصیت‌ها فرود می‌آید. مهم این جاست که غفاری بسیار فیلم‌دیده فقط قصه‌ای از هزار و یک شب برنداشته تا کار خودش را روی آن بکند. او ساختار فیلم خود را بر مبنای شیوه قصه در قصه هزار و یک شب بنا کرده. این هم از عجایب تاریخ سینمای ماست که فرنگ‌رفته‌هایمان مثل غفاری و فریدون رهنما در پی سینمای ایرانی و برجسته کردن وجوه فرهنگی خودمان بوده‌اند و داخلی‌ها در رویای ساخت فیلمی برای جلب توجه جشنواره‌ها و مخاطبان جهانی!

شب قوزی

نکته مهم دیگر در فیلمنامه «شب قوزی» دیالوگ‌هاست. جملاتی که شاید هیچ نشانی از صراحت و تاکیدهای آثار هم‌زمان با خود و مونولوگ‌های طولانی و شعاری ندارند و بسیار صیقل‌خورده و پیش-برنده‌اند. دیالوگ‌هایی که کار زنده‌یاد جلال مقدم‌اند و سند دیگری از پیش‌رو بودن مردی که در تاریخ سینمای ایران هرگز درک نشد و کسی قدرش را ندانست. فیلم چند سکانس ازیادنرفتنی دارد که مرهون دیالوگ‌هایشان هستند؛ مثل سکانس گفت‌وگوی مردی که ابتدا از جنازه قوزی طلب سیگار می‌کند و پس از پی بردن به زنده نبودنش، با او مشغول صحبت می‌شود؛ موقعیتی به‌شدت مهیا برای هدف گرفتن احساسات آنی تماشاگر و گفتن کلمات قصار. اما مقدم از این موقعیت چشم می‌پوشد و آن را مثل قطعه پازلی خوش‌نقش و خوش‌تراش در دل پازل فیلم می‌نشاند. همین چشم‌پوشی و آگاهی از خطر آن سکانس را در تماشای چندباره هم‌چنان تازه جلوه می‌دهد.

فیلم به دلیل همین رویکرد و با تلاش برای نیفتادن به دام عوام‌پسندی صاحب طنزی ظریف و کم‌مانند در سینمای ما شده است. خود غفاری از خنده تماشاگران خارجی هنگام تماشای فیلم می‌گوید، ولی برای مخاطبان ایرانی و امروزی هم فیلم بی‌آن‌که قهقهه در پی آورد، شیرین است. این برای فیلمی که شخصیت اصلی‌اش یک جنازه است، هنوز هم دستاورد قابل توجهی ا‌ست. کافی ا‌ست سکانسی را به یاد آوریم که محمدعلی کشاورز پیش از ورود ماموران جنازه قوزی را روی صندلی آرایشگاه می‌نشاند، کلاه‌گیسی سرش می‌گذارد و مشغول آرایش او می‌شود. یا خود فرخ غفاری در نقش شاگرد آرایشگاه نشان می‌دهد جلوی دوربین و در نقش دیگری هم همان حلاوتی را دارد که در مصاحبه‌هایش می‌بینیم. سکانس حرف زدن او با مانکن‌ها و لحظه‌ای که سر روی شانه مانکن می‌گذارد و می‌گوید «اروپا… هواپیما…» دیدنی ا‌ست و یکی دیگر از جلوه‌های طنز دقیقا بعد از همین سکانس رو می‌شود؛ جایی که «هواپیما» گفتن او به تصویر یک هواپیما و صدای موتورمانند آن قطع می‌شود و با عقب آمدن دوربین می‌فهمیم با عکسی از هواپیما که آن شاگرد کنار آینه چسبانده، مواجه بوده‌ایم و صدای آن موتور هم درواقع صدای ریش‌تراش برقی اوست که دارد خودش را برای اروپا رفتن آماده می‌کند!

از مثال پایانی پاراگراف قبل می‌توان به نکته مهم دیگری درباره «شب قوزی» رسید؛ دکوپاژ. در فیلم برخلاف آثار آن دوره خبری از سکانس‌های شلوغ و تجمع بازیگران مقابل دوربین و ورود و خروجشان به قاب مثل فیلم‌های اولیه تاریخ سینما نیست. غفاری می‌دانسته که روی کاغذ شخصیت خلق کرده و حواسش بوده برای معرفی هر یک از آن‌ها تا کجا نزدیکشان شود و چگونه نسبت این آدم‌ها را با محیط زندگی یا کارشان روشن کند. هیچ رابطه‌ای نامشخص و عقیم باقی نمی‌ماند و لحن فیلم هم تا سکانس پایانی که دوربین متهمان ماجرای جنازه را مرور می‌کند، توازن خود را حفظ می‌کند. این‌که غفاری چگونه وسوسه نشده بخش‌های کمدی را برای پسند مخاطب مؤکد کند و چگونه با سماجت هیچ‌چیز را فدای روایتش نکرده، هنوز مایه ستایش است. به سکانسی بنگریم که جنازه دختری را که در لباس عروسی خودکشی کرده، به بیمارستان می‌برند. دقایقی پیش روی لباس عروسی این دختر چراغ‌های چشمک‌زنی نصب شده که مثلا به زیبایی‌اش بیفزاید. حالا پیکر نیمه‌جان او را روی دست به سمت اتومبیل می‌برند و چراغ‌ها هم‌چنان چشمک می‌زنند. سکانس شلوغی هم هست و می‌شد از آن بهره‌ای بیشتر برای کمدی گرفت. ولی پشت فیلم نام فرخ غفاری و جلال مقدم است نه نام… بماند!

ماهنامه هنروتجربه

برچسب‌ها: ,

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها