تاریخ انتشار:1398/06/12 - 07:10 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 119163

سینماسینما، الناز راسخ

خدا رفتگان شما را بیامرزد. همین چند سال پیش بود که پدربزرگی را که زندگی‌اش شبیه همین حاج حسین آقای فیلم «پنج» بود، از دست دادم. ۲۰ سالی در خانه‌ای درندشت تنها زندگی کرد و مَنِشِ سلوکانه‌اش را به آجر آجرِ خانه‌اش بخشید. صبح‌ها پیش از اذان برمی‌خاست و وضویی می‌گرفت و تا بالا آمدن آفتاب به تماشای آسمان آتش‌گرفته می‌نشست. پرتوهای درخشان آفتاب که از میان حفره‌های گیپور پرده توری خود را به فرش سرخ‌رنگ می‌کشاند، به حیاط می‌رفت تا علف‌های هرز باغچه را هرس کند و به تن تشنه درخت زردآلویش آبی دهد و سنگ‌فرش حیاطش را نمناک کند و بوی کاه‌گل را در فضا بپراکند. خوب که از بوی گل‌های باغچه‌اش سرمست می‌شد، آرام دستش را به دیوار می‌گرفت و با طمانینه از پله‌ها بالا می‌رفت تا غذای مختصر ظهرش را بار گذارد و دوباره آرام از پله‌ها پایین بیاید و از خانه خارج شود تا به تماشای حال همسایه‌ها و دوستانش بنشیند. اگر کسی را نمی‌یافت، سراغش را از دیگری می‌گرفت و اگر خبر موثق و دندان‌گیری نصیبش نمی‌شد، دلش رضا نمی‌داد که بی‌خبر بنشیند و به دیدارش نشتابد. دوچرخه‌ای نداشت که روی آن بنشیند، حتی اگر داشت هم ۹۸ سال توان رکاب زدن را از او گرفته بود. از همین روی عصا بر زمین می‌کوبید و با تکیه بر آن از کوچه‌ها عبور می‌کرد تا زنگ خانه رفیقش را به صدا درآورد و حالی از او بپرسد و دل‌شوره‌اش را تسکین دهد و دوباره مسیر آمده را بازگردد و در تنهایی با موج‌های رادیوی کهنه‌اش بازی کند و در میان صدای گوینده چشمانش سنگین شود و گوش رادیویش را بپیچاند و بر روی تختش به خواب رود و فردا دوباره سکوت و تنهایی و تیک تیک ساعت شماته‌دار و طلوع و غروب آفتاب و نمایان شدن هلال ماه و تاریکی هوای هر روزه.

مجتبی حسینی در «پنجِ» خود و شیوه‌ای که برای بیان داستانش برگزیده، بیش از آن‌که از حرفه دارایی‌بافی و دارایی‌بافان بگوید، از روح شاعرانگی که در میان مردم سخت‌کوش یزد در جریان است، می‌گوید. از همان لحظه نخست وقتی به تماشای «پنج» نشستم، غرق تنهایی حاج حسینی شدم که گاهی مرا به یاد پیرمرد «همسرایان» کیارستمی یا «طبیعت بی‌جان» شهیدثالث می‌انداخت. پیرمردی که روزگارش در ساعت کهنه‌ای خلاصه می‌شد که در لحظات انتظار از حرکت باز می‌ایستاد و فناوری هم به کارش نمی‌آمد. حسینی در همراه کردن مخاطب با خلوت حاج حسین و قاب‌های زیبایش بسیار موفق عمل کرده و در لحظاتی چنان مخاطب را در لذت تجربه‌های پیرمرد شریک می‌کند که او از زمان و مکان خویش جدا می‌شود. اما تا تیتراژ پایانی و آن جملاتی که بر پرده نقش می‌بندند، هیچ درک یا تصوری از دارایی‌بافی یا دارایی‌بافان پیدا نمی‌کند، بلکه آن‌چه او را با خود همراه کرده، زندگی پیرمردی است که در تنهایی روزگار سپری می‌کند و ریتم زندگی‌اش آلوده به واژه تکرار است.

خرده دیگری که به مجتبی حسینی می‌توان گرفت، این است که آن‌قدر که برای قاب‌بندی‌ها و فلسفه در جریان هر صحنه وقت صرف کرده، برای بازی گرفتن از نابازیگران فیلمش تامل نکرده است. همین عدم توجه به بازی‌ها از قدرت تاثیرپذیری بسیاری از صحنه‌ها کاسته و به مخاطب این حس را القا می‌کند که کارگردان برای ساخت فیلمش عجولانه رفتار کرده است.

بااین‌حال، نمی‌توان از بسیاری از لحظات جذاب فیلم گذشت. یکی از این لحظات جذاب و تامل‌برانگیز جایی است که حاج حسین گوشی پزشکی را بر گوشش می‌گذارد و ضربان قلبش را می‌شنود. از آن لحظه انگار تازه متوجه جوهر اصلی زندگی که خودش است، می‌شود و به این آگاهی می‌رسد که معنای زندگی یافتن خویشتن خویش است و آن کس که خود را می‌یابد، به شادی‌ای دست پیدا می‌کند که پیش از آن هیچ شناختی از آن نداشته است.

و سخن آخر آن‌که اگر برای لحظاتی خواهان بخشیدن آرامش به چشمان و ذهن خود هستید، دیدن «پنج» را از دست ندهید.

منبع: ماهنامه هنروتجربه

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها