تاریخ انتشار:1397/11/22 - 13:26 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 106306

سینماسینما، نیکان راست قلم:

“سوژه ای که حیف می شود”

فیلم “یلدا” دومین ساخته ی داستانی مسعود بخشی است که یکی از بهترین مستند های ایران یعنی “تهران انار ندارد” را در کارنامه خود دارد. یلدا هم دست روی موضوع تکراری قصاص گذاشته اما ایده فیلم ایده خوبی است که متاسفانه درست پرورش پیدا نمی کند. قرار است در شب یلدا در یکی از این شوهای تلویزیونی با سبک و سیاق ماه عسل از دختر مقتول رضایت بگیرند و یک دختر جوان را از اعدام نجات دهند. نود درصد فیلم هم در لوکیشن برنامه زنده تلویزیونی و در صحنه و پشت صحنه ی آن می گذرد. سوژه خوب است و در دل این موقعیت دست به هجو برنامه های تلویزیونی این چنینی میزند که موقعیت های بغرنج انسانی را به چشم خوراک برای هرچه جذاب تر شدن برنامه هایشان می بینند. اما مشکل فیلم از جایی آغاز می شود که در همین دام گیر میفتد و اهمیت سرنوشت آن دختر جوان میان خنده های مخاطب نسبت به رفتار آن مجری برنامه با بازی آرمان درویش کمرنگ می شود و جدال زنانه و هولناک بین دختر مقتول (بهناز جعفری) و متهم(صدف عسگری) به یک دورهمی تقلیل پیدا میکند. حالا دیگر هرچقدر که بخواهد این روند معیوب را با اضطراب عوامل پشت صحنه برنامه تلویزیونی جبران کند، ساختگی و غیر قابل باور است و پایان فیلم هم یک تعلیق نا کارآمد و اضافی است. ای کاش صدف عسگری ویژگی های شخصیت را بیشتر درونی میکرد. آنوقت شاید برای نشان دادن اگزمای پوستی و خارش، به صورت مداوم در کل فیلم خودش را نمی خاراند و یا با قرار دادن خودش در موقعیت یک متهم به قتل عمد کمتر زبان درازی میکرد و بیشتر به بی زبانی چشم ها پناه میبرد.

 

 

“طلای کم عیار”

فیلم “طلا” ی  پرویز شهبازی تجربه ای است که شاید یک قدم از دربند و مالاریا جلوتر باشد اما با اختلاف همچنان از اتفاق “نفس عمیق” جا مانده است. فیلم خوش ریتم است و قصه اش را بدون اضافه کاری تعریف میکند و کارگردانی بسیار خوب، سنجیده و پر از جزئیاتی دارد اما  کاراکترهای طلا دچار همان اعتمادهای الکی و حماقت بی منطقی هستند که کاراکترهای دربند و مالاریا هم دچارش بودند. مخاطب درک نمی کند چرا باید این میزان بلاهت و اعتماد کردن میان آدم هایی بالغ را دنبال کند در حالی که پر واضح است پایان خوشی در انتظارشان نیست مگر این ها در همین جامعه ی کنونی پر از ناپایداری و دروغ و دزدی و کلاهبرداری زندگی نمیکنند؟ فیلمی که تا این حد نسبت به نوسانات اجتماعی و اقتصادی و معضلات جوان های جامعه اش حساس است، توقع مخاطب را بالا میبرد اما متاسفانه همه ی تصمیم ها از سوی کاراکترهای قصه بدون فکر به عواقب آن و با عجله گرفته می شود. حتا پایان فیلم که احتمالن کاراکتر زن در جایی به جز ایران زندگی میکند که میتواند چنین تصمیمی بگیرد؟

 

 

“یک نارنجی کمرنگ و بی رمق”

“روزهای نارنجی” آرش لاهوتی فیلمی است که می کوشد در دل شرایطی مرد سالار و نابرابر، با قدرتی زنانه قصه اش را پیش ببرد و برای چنین موقعیتی چه انتخابی بهتر از هدیه تهرانی برای خلق کاراکتر زنی قوی و مستقل. اما متاسفانه حضور هدیه تهرانی به تنهایی کافی نیست. قصه کشدار و طولانی است و بحران هایش هم حتا اگر بحران هایی نفس گیر و پر ماجراست از مخاطب دریغ شده است. مخاطب صرفا شاهد یک ماراتن پرتقال چیدن است با مدیریت هدیه تهرانی که هرچه فیلم جلو می رود مخاطب باز هم نمیداند کجای این بازه زمانی ده روزه است که انگار یا پیش نمی رود یا تمامی ندارد. فیلم حتا نمی تواند شمایل خاطره انگیز و پر قدرت هدیه تهرانی در دهه هفتاد را زنده کند. همسر او (علی مصفا)  هم که اساسن معلوم نیست چرا انقدر بی خیال و منفعل و دست و پا چلفتی است و چرا باید این زن چنین مردی را به عنوان همسر انتخاب کرده باشد. رابطه ای سرد و بی روح که هر دو طرف عاری از هر نوع زنانگی و مردانگی هستند و کورسویی از علاقه و عاطفه هم میان آنها پیدا نیست و حتا جایی هم که مرد متهم به خیانت است ذره ای برای مخاطب اهمیت پیدا نمی کند. در پایان هم شخصیت مرد که تا اینجای قصه بی خاصیت است به ناگهان تغییر موضع می دهد و گره ی مشکل، قهرمانانه به دست او باز می شود تا نشان دهد زن بدون وجود او هیچ کاری نتوانسته است از پیش ببرد.

 

“کپی نا برابر با اصل”

فیلم “جمشیدیه” ساخته ی یلدا جبلی یک کپی ضعیف و نخ نما شده است از موضوع همیشه جذاب سینمای ایران یعنی قصاص. مخاطب ایرانی تا کی باید هر چه که بلیط خرید و روی صندلی سینما نشست، بدبختی های طبقه متوسط و ضعیف را ببیند و دل بسوزاند و پا به پای بازیگر نقش اول زن اشک بریزد و دستمال خیس کند؟ تازه همه ی اینها در خوشبینانه ترین حالت زمانی رخ می دهد که فیلم همدلی مخاطب را برانگیزد اما متاسفانه در فیلم جمشیدیه همین همدلی هم صورت نمی گیرد. هرچقدر هم که کاراکتر سارا بهرامی (متهم به قتل) در دادگاه و در ملاقات های عاشقانه با همسرش (حامد کمیلی) اشک بریزد، ما ککمان هم نمیگزد و همه چیز غیر قابل باور و در اجرا ضعیف و بد است. به نظر می رسد حتا بازیگران کار کشته ی تئاتری مثل پانته آ پناهی ها و ستاره پسیانی هم به حداقل های خود در بازیگری بسنده کرده اند و بازی های بسیار دم دستی با هر از گاهی، چند قطره اشک را کافی دانسته اند. فیلمنامه نویس خیال کرده همین که چند سکانس ملتهب در دادگاه و چند سکانس التماس و دعوا دم در خانواده ی مقتول بنویسد، همین ها به قدر کافی فیلم را تماشایی میکند و دیگر نیازی به پرداخت شخصیت ها و وجوه مختلف هر یک از آنها و نیازی به اندک خلاقیت در خلق موقعیت ها نیست. به همین دلیل است که اکثر زمان فیلم موقعیت ها تکراری اند، قصه درجا میزند و پیش نمی رود. در این بین خلق شخصیت های بیهوده هم کمکی به پیشبرد قصه نمی کند. مثلن نقش های شادی کرم رودی و ندا جبرئیلی (خواهران سارا بهرامی) که عملن زائدند و حضورشان تنها صحنه را پر میکند با دیالوگ های خام دستانه ای که هر کدام نوبتشان که می شود به صورت نمایشی و قرارداد گونه ادا میکنند. حضور شخصیت کیومرث پور احمد هم در موقعیت هایی که قرار است سخت و نفس گیر باشند آنقدر منفعل و  بیخیالی اش آنقدر غیر منطقی و خنده دار است که مخاطب احتمال میدهد او اصلن فیلمنامه را نخوانده است.

 

“جستجوی بسیار برای هیچ”

“سرخپوست” فیلمی خوش ساخت و دیدنی است. این را از همان پلان اولش در حیاط زندان میتوان فهمید. فیلمی که برای پلان به پلانش از هر نظر طراحی ظریف و تمیزی صورت گرفته است و در اجرا هم کارگردانی و فیلمبرداری و طراحی صحنه ی حساب شده و قابل توجهی دارد. سرخپوست یک کل واحد و منسجم است که متاسفانه باز این فیلمنامه است که با نقاط ضعف اساسی اش از این کل واحد جا می ماند. در واقع فیلمنامه تکلیفش نه با خودش روشن است و نه با مخاطب. قصه از جایی شروع می شود که یک زندانی در یک زندان مخوفِ در حال تخلیه ناپدید میشود و حالا رئیس زندان(نوید محمدزاده) به دنبال اوست. قصه به خودی خود مخاطب را با خودش همراه میکند و تعقیب و گریزی جاندار را شکل می دهد اما با یک پایان بسیار بد همه چیز را خراب میکند. در تمام مدت فیلم رئیس زندان به مددکار زندان (پریناز ایزدیار)چندین بار میگوید که پیدا کردن این زندانی بسیار حیاتی است و اگر دستگیرش نکند زندگی اش از بین می رود و به همین دلیل است که مخاطب در پایان فیلم و با تصمیم عجولانه و بی منطق رئیس زندان این جستجو را بیهوده و نوعی وقت تلفی می داند و نمیفهمد چرا دو ساعت به تماشای حل این معما نشسته است و یا نمی فهمد در جاهایی که مددکار در برابر تلاش رئیس زندان سنگ اندازی میکند چرا بازداشت و یا توبیخ نمی شود. انتخاب نوید محمدزاده برای بازی در کاراکتری که از او بسیار بزرگتر است انتخابی جسورانه اما بی دلیل است نه اینکه او از پس نقش بر نیامده باشد اما چه بسا انتخاب یک بازیگر (به طور مثال شهاب حسینی) که از نظر سنی و فیزیکی به این کاراکتر نزدیک تر بود هم، نتیجه ای بهتر یا هم تراز با نسخه ی حال حاضر فیلم داشت. الزام این انتخاب مشخص نیست. پریناز ایزدیار هم تکراری، معمولی و همان همیشگی است.

 

“افتادن در دام سانتی مانتالیزم”

بیست دقیقه ی ابتدایی “متری شیش و نیم” درخشان است. تعقیب و گریزی که در شروع فیلم با ریتمی تند شکل میگیرد و پایانی که برای فراری در نظر گرفته شده به تنهایی یک فیلم کوتاه نفس گیر و هولناک و دیدنی است. دوربینی که بی هیچ خودنمایی در دل محله هایی زیر خط فقر، اعتیاد را میان پیر و جوان، زن و مرد و کودک، بی سانسور و مستند گونه به مخاطب نشان میدهد یا سکانس درخشان سگ و زن، توقع ایجاد میکند که فیلمساز تا پایان همین قدر جسور و بی رحم و بدون تعارف قصه اش را تعریف کند. نه اینکه دوباره مثل ابد و یک روز در دام ملودرام های آبگوشتی پر از اشک و آه و ناله بیفتد و از میانه تا پایان حوصله مان را با منولوگ های پر احساس و داد و بیداد های نوید محمدزاده که مدام رگ گردنش بیرون میزند و پیرامون فقر، خطابه سرایی میکند، سَر ببرَد. مخاطب ایرانی گوشش از این حرفها پر است و دیگر حتا اینگونه حرف زدن درباره فقر و فلاکت بی خاصیت شده و قبح آن را ریخته است. مافیای شیشه ای که در این فیلم نشان داده شده با بازی نوید محمدزاده که یک بار پیش از این هم از چنگ قانون درآمده و اعدام نشده، بیشتر شبیه همان دانشجوی عاشق پیشه ی “عصبانی نیستم” است که قرار است دلمان به حالش بسوزد. یا مناسباتی که میان قاضی(فرهاد اصلانی) و پلیس(پیمان معادی) در برابر متهم شکل گرفته اساسن غیر حرفه ای و در عین حال غیر واقعی است. فیلم پر از لحظه های تکراری است که وامدار همان ابد و یک روز است. لحظه های التماس کردن ها و فریادهای نوید محمدزاده که فرقی نمی کند چه در قالب کاراکتری معتاد و چه در قالب کاراکتر یک مافیای شیشه. کاراکتری که اتفاقن با سکوتش می توانست مو به تن مخاطب سیخ کند، آنقدر در فیلم داد و قال راه می اندازد که نه نوچه هایش و نه هیچ کس دیگر از او حساب نمیبرد. پایان فیلم هم که کم مانده است با مخاطب رقیق القلب ایرانی کاری کند که مخاطب بگوید ای کاش قانون، مافیای شیشه را می بخشید و به آغوش گرم خانواده باز می گرداند.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها