تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۲/۲۰ - ۱۶:۴۸ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 48737

حسین سلطانمحمدی«نفس» برای بیان ذهنیات یک دختربچه وجوه متنوعی را به کار گرفته.

سینماسینما، حسین سلطان‏محمدی:

فیلم سینمایی «نفس» از چند منظر قابل بررسی است؛ دختربچه فیلم، زمان و مکان، متن و تصویر، و البته استنباط‌هایی که قابل دریافت است.

سازنده فیلم، پیش از ورود به عرصه سینما و تصویر، در عرصه داستان و ادبیات حضور داشته است و طبیعی است که بتواند حرکت در فضای تصورات و تخیلات و پیشبرد روایت را با اصول نوشتاری به‌راحتی انجام دهد. اما این موضوع در برداشت سینمایی، باید به طریق دیگری بروز پیدا کند؛ موضوعی که در این اثر، نیازمند تامل است. هم‌چنین از نظر نگاه به جامعه مطرح در روایت، نکاتی برای طرح وجود است.

موضوع حول محور دختربچه‏ای به نام بهار پیش برده می‏شود که مادرش از دنیا رفته و او با یک خواهر و دو برادر با پدر و هم‌چنین زن‏بابای پدرش که حکم مادربزرگ ناتنی برای این بچه‏ها را دارد، زندگی می‏کند. داستان بازی‏های بچگانه و سرخوشی‏های کودکانه همراه با دقت و سخت‌گیری مادربزرگی که باید در طول روز مواظب این چهار بچه پرانرژی باشد تا پدرشان بیاید و البته قانون انضباطی قدیمی خود را اعمال می‏کند و در مواردی، با سخت‌گیری به تنبیه این‌ها می‏پردازد، در این اثر، بارها و بارها نشان داده می‏شود. اصلا آغاز روایت با یکی از این سرخوشی‏های کودکانه و برسر هم کوفتن بالش و متکای خانه و تنبیه عادلانه یا ناعادلانه بچه‏ها آغاز می‏شود. راوی داستان بهار است و با قضاوت و ذهنیت او، به جلو می‏رویم. او می‏گوید که مثلا برادر و خواهرش شیطنت کرده اند و او تنبیه شده یا فضولی و خبرچینی می‏کنند و او گرفتار می‏شود، یا این‌که به او چه می‏گویند درباره علاقه‏هایش به کتاب خواندن یا انتخاب فراگرفتن قرآن نزد پدربزرگ یا خانمی که با سخت‌گیری به او قرآن آموزش می‏دهد و امثال این‏گونه موقعیت‏ها. از دریچه ذهن او با حال‌وهوای داستان خواندن و این‌که هرکسی با داستان به جلو می‏رود، در فضای داستان غرق شده و از اوضاع پیرامونی خویش غافل می‏شود، با استفاده از انیمیشن‏هایی، رویارو می‏شویم. از این ابعاد، نویسنده داستان و کارگردان که هر دو یکی است، سعی وافری به خرج داده است. تصور و تخیل در فضای کودکانه و البته دخترانه، با توجه به این‌که کارگردان زن است، بسیار دیده می‏شود. ذهنیت نسبت به خندیدن دخترانه یا صحبت کردن دختران نزدیک به بلوغ با پسران در همان موقعیت، یا چادر سر کردن و مراقبت از بچه کوچک به او سپردن، از همین نگاه زنانه به دوران کودکی دختران بروز پیدا کرده است. پناه گرفتن دختربچه نزد پدر تا ننه آقا، یا علاقه داشتن به فراگیری قرآن از پدربزرگ تا خانم معلم قرآن، بازتاب دیگری از همین نگاه و ویژگی زنانه است. البته این بازتاب، مختص دوران معاصر است، وگرنه در آن دوران، برای خیلی از افراد این رفتارها و واکنش‏ها، طبیعی و عادی بود و بعدها خود همین دختران در موقعیت مشابه، همین قضاوت و بازخورد را داشته‏اند. اما نگاه امروزی به چنین رفتارهای سنتی، نسبت به آن‌ها نقد دارد و برای همین در بیشتر موقعیت‏های فیلم، دختر را در جایگاه معصومانه و افرادی چون ننه آقا یا خانم معلم قرآن را در جایگاه سخت‌گیرانه می‏بینیم. البته همانند هر بچه‏ای که در عین تنبیه شدن، باز نخستین پناهگاهش مادر و خانه است، در این فیلم هم، این موارد را بعضا شاهدیم. اما نگاه غالب داستان، نگاه منتقدانه به این رفتار است و حتی هنگامی که از افتادن در رودخانه یخ‏زده توسط یک خانواده دیگر نجات داده می‏شود، در ذهنیت دختر بیان می‏شود که ای کاش بچه آنان بود، یا آنان پدر و مادرش بودند. برای همین در موقعیتی دیگر، بسیار بی‏ربط، آن خانواده که وساطت می‏کنند، دختربچه به‌سادگی حرف آنان را می‌پذیرد و از اتاقی که خودش را در آن محبوس کرده بود، بیرون می‏آید. بی‌ربطی حضور آنان از این جهت بود که جغرافیای سکونت آن خانواده با این خانواده داستان «نفس»، بسیار فاصله داشت و در آن لحظه به‌طور مشخص، علت حضور آنان در آن صحنه و موقعیت، مشخص نشد. مجموعه داستان، با نگاه امروزی به رویدادها و تصمیم‌های قدیمی به پیش برده می‏شود، اما هر نکته‏ای در زمان و مکان خودش باید ارزیابی شود و نه این‌که با نگاه دیگر و برداشت‏ها و نگرش‏های متفاوت به قضاوت گذشته بپردازیم.

این روایت در خیلی مواقع، از توالی و اتصال زمانی و مکانی و هم‌چنین تغییر چهره در گذر زمان، بی‌بهره است. داستان از سال ۵۶ تا سال‏های ابتدایی جنگ و به قول سیناپس اعلام‏شده در تبلیغات فیلم، تا سال ۶۲، ادامه دارد. در گذر این چند سال، دختربچه فیلم فقط از نظر چادر و روسری، متمایز شده، همان‌طور که خواهر و برادرانش و نیز دایی طلبه(!) هم بی‏بهره از گذر زمان به جلو آورده شده‏اند. تغییر زمان بر چهره پدر، فقط در کوتاه کردن موهای سر یا گذاردن موقتی ریش در دوران مجروحیت و سپس بیرون آمدن از همان چهره در نماهای آخر فیلم دیده می‏شود. گذر زمان در این فیلم، تنها در تغییر جغرافیا از حومه کرج به یزد، یا گاراژ خیابان شوش، نمود دارد. چند صحنه از غربتی‏ها، که فقط نقل یک خاطره و پرکردن زمان است، با تظاهرات رفتن شاه و آزادی فامیل از زندان شاه با قیافه امثال چریک‏های فدایی خلق و نه قیافه خانواده مذهبی و سپس بحث تکراری و بدون کارکرد زن‌عمو که پسر دارم و عمو رفته زن دیگر گرفته چون دختر می‏خواهد و نمایش فیلم هندی از آپارات، و سپس بدرقه کاروان کمک‏های مردمی به جبهه‏ها، هم در فیلم وجود دارد که البته بیشتر کارکرد گذر زمان را دارد. این‌ها هم به‌اجبار است تا برسیم به ماجرای مرگ دختربچه بر اثر بمباران. چرا به‌اجبار است، چون در رویدادهای زمان گذشته و حال، مردم همان رفتارها را دارند که در زمان نظام جدید. همان رفتار انفرادی، همان پدربزرگ همیشه در حال قرآن خواندن، همان تلویزیون بدون هیچ تغییر برای دختر چون از گذشته تاکنون منتظر نمایش نقاشی‏اش است، همان دایی طلبه که در هر دو دوره در خانه کتاب می‏خواند و قس‌علی‏هذا. حتی مبارزان زندان شاه مذهبی نیستند با آن چهره مشخص. به زعم این روایت، انقلاب هیچ تغییری ایجاد نکرده است. از گذشته ظالمانه هم که فقط داستان کتک خوردن شیرینی‌فروش به‌خاطر ریختن آجیل در پاکت درست‌شده از عکس ولیعهد آن هم نه از سوی مأموران که توسط یک خریدار و دوستش را داشتیم که می‏توانست توسط هر لات و لوط زمان گذشته رخ دهد. یا گفتار دایی که ساواک دنبال این کتاب‌هاست و اطمینان می‏دهد که به خانه این‌ها نمی‏آید و نیامد. یا داستان کمک پدر به یک نفر برای توزیع اعلامیه علیه شاه که نتیجه‏اش خیلی در زندگی این‌ها اثرگذار نشد. به‌جز این‌ها، چیز نامطلوب و ویژه‏ای نداشتیم تا رسیدیم به داستان جنگ. حتی طی این چند سال، دایی طلبه تغییری در رفتارش ایجاد نشد و مثلا به حوزه علمیه برنگشت تا درس بخواند و تنها از خانه حومه کرج به روستای یزد برده شد با همان شمایل. او حتی پیشرفت در درس هم نداشته در این چند سال، تا به‌ظاهر یک لباس روحانیت بر تن کند. این عنصر به نظر می‏آید بیشتر برای مراعات ویژگی زمانه فعلی و این‌که تلخی نقد رفتار سنتی گرفته شود، در داستان است. وگرنه همانند فیلم «یک حبه قند» و فرهاد اصلانی، باید یک بار هم که شده، لباس روحانیت بر تن او می‏کردند. تلویزیون هم بدون تغییر دوره از رژیم گذشته به حال است، چون بعد از مرگ دختر در دوره جدید، نقاشی او را – که احتمالا همان نقاشی است که سال‌هاست از دوره گذشته تا امروز منتظر نمایشش از تلویزیون است – نشان می‏دهد و باعث می‏شود پدر برای رفتن دوباره به جبهه (احتمالا) برانگیخته شود. حتی در عزاداری شب اول محرم غربتی‏ها و بیان عبارت این غذای امام حسین(ع) است، یعنی همان زمان هم این عزاداری بوده و محترم و چیز جدیدی در دوران جدید نیامده است.

به زعم روایت، مردم زندگی خودشان را داشتند و خیلی به انقلاب کاری نداشته‏اند. انقلاب هم تغییری در رفتار مردم ایجاد نکرده و شاید تنها نفعی که به آنان رسانده، انتقال این‌ها از کرج به گاراژ میدان شوش، آن هم بعد از رفتن غربتی‏ها به کشور خودشان است. انقلاب، گاهی هم آسیب‏زننده نمایان می‏شود، چون تنگی نفس پدر که درمان نشده، بروز جنگ را هم درپی داشته است و پدر را هم با آسیب جدیدتری از جنگ همراه کرده است. حتی قهرمان داستان، بهار، را به این ذهنیت می‏رساند که پسر شود بهتر است تا دختر بماند، چون در رفتار سنتی نسبت به خودش تغییری احساس نمی‏کند. درنهایت هم، برای رساندن دختر به این آرزویش که از دختر بودن خارج شود، در پلان‏هایی زیبا، او را در موقعیت تاب‌بازی قرار داده و در نهایت با گشودن دست‌های او به سوی آسمان، به عروج از دنیا و شاید خروج از دختر بودن و رفتن به سوی موقعیتی جدیدتر، او را به زمان مرگ در بمباران می‏رساند.

یک ویژگی دیگر این روایت، عدم رعایت گذر زمان و توالی روایت است. مثلا بچه نمی‏تواند تشخیص دهد که «دوزندگی» چگونه خوانده می‏شود، اما تشخیص می‏دهد داستان‏هایی که می‏خواند، چه مفهومی دارد و آن‌ها را تعریف می‏کند! داستان‏هایی که بیشتر ابزار کارگردان برای تعریف زمانه رفتار ظالمانه است. داستان‏هایی که برای خالی نبودن عریضه، به «داستان راستان» شهید مطهری هم می‏رسد تا مشخص شود بعد انقلاب هستیم. داستان‏هایی که نمونه دینی‏اش در رژیم گذشته و در همان قم موجود بوده، اما دایی طلبه(!)، در میان آثار طلبگی‏اش، فقط این داستان‏های خاص را داشته است. اگرچه مشخص نمی‏شود چرا دایی معترض کتاب خواندن دختر می‏شود. یا درحالی‌که در زمان گذشته، هر روز دختر با پدر و همراه برادرانش به یک مدرسه می‏رود، چرا در روزی که چکمه هدیه‌گرفته‏اش را به پا دارد، باید تنها در بیابان و در محاصره حیوانات درنده نشان داده شود؟ آیا فقط برای این‌که او را به آن خانواده برسانیم و آن آرزوی زندگی کردن با آن‌ها را طرح کنیم؟ در رفتن از کرج به یزد، با هیچ تغییر فصولی رویارو نیستیم. یادمان هست که محرم سال ۵۷ در زمستان بود و مردم در تظاهرات، ولی در این‌جا نشان می‏دهند که غربتی‏ها در میدان شوش عزاداری عادی می‏کنند و در یزد، شبیه‏خوانی سنتی و البته همیشه هم فضای روستای یزد، سبز و خرم است. پدر گرفتار آسم، در چنین فضای پاکی، سلامت می‏ماند یا روستای حومه کرج و کار با ماشین انتقال کفش بلّا به فروشگاه‏های شهر؟ اگرچه در گذشته اصلا حرف آلودگی هوا مطرح نبود. حرف آلودگی و فضای سالم برای سلامت، بیشتر حرف امروزی است که در داستان چیده شده است، وگرنه الان هر بیمار با تنگی نفس به روستا می‏رود تا این‌که در شهر بماند. این تمهید بیماری پدر فقط به کار تعریف آرزوی دختر برای دکتر شدن و مداوای پدر می‏آید؛ آرزویی که در نتیجه عدم تغییر رفتار سنتی با این دختر، او را به آرزوی دکتر شدن برای مردگان رساند! و کارگردان با استفاده از جنگ، او را به آن‌جا سوق داد.

«نفس» برای بیان ذهنیات یک دختربچه، وجوه متنوعی را به کار گرفته است، اما برای تلفیق آن با نگاه منتقدانه به امروز از جهت بعضی رفتارها، با نوعی عناصر روایت و تعاریف متفاوت زمان و مکان و ناهماهنگ، آمیخته شده و همین داستان را بدون تناسب کرده است. بازتاب‏های بروزکرده نسبت به این اثر، عمدتا جزئی‌نگرانه بوده تا کلی. یکی از ضدجنگ نبودن آن می‏گوید و دیگری از بیان شاعرانه و نگاه معصومانه به دنیای کودکانه و دیگری از ساختارهایی اجتماعی در حوزه خانواده یا محیط زندگی داستان. اما هر چه هست، تخیل ادبی در انطباق با قواعد تصویر سینمایی، دچار ناهمگونی و پرسش‏های بسیاری است. این اثر، بیشتر نوعی اعتراض زنانه امروزی – اگر نگوییم فمینیستی – به بعضی سنت‏ها و قواعد در حوزه زنان است تا تقدیس جنگ و زیبایی تخیلات کودکانه.

ماهنامه هنر و تجربه

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها