تاریخ انتشار:1398/03/23 - 12:08 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 114367

کریم نیکو نظر منتقد سینما در سازندگی نوشت :
تا قبلِ تماشای «ما همه با هم هستیم» فکر می‏کردم مهوع ‏ترین صحنه‏ ی غذاخوردن در سینمای ایران بی‏ بُروبرگشت متعلق به «پری» داریوش مهرجویی است؛ همان سکانسی که نامزدِ پری در اصفهان گوشتِ مرغ را به نیش می‏کشید و پری (و ما) عق می‏زد(یم) اما بعدِ تماشای «ما همه با هم هستیم» متوجه شدم که سکانس‏های غذاخوردن و نوشیدن شخصیت مهران مدیری در فیلم چطور گوی سبقت را از فرهاد جمِ «پری» ربوده؛ آن موجود عجیب، جوری می‏لُمباند که گاهی فکر می‏کردم آخرِ فیلم با موقعیتی شبیه «پرخوری» مارکو فرری روبه‏ رو می‏شویم و این موجود موهوم می‏ترکد و خیال همه را راحت می‏کند. سکانس پایانی فیلم بود که این پرخوری به اوج ‏اش رسید، جایی که محمدرضا گلزار از مدیری پرسید چرا او را آن‏جا نگه داشته‏ اند و مدیری از او دعوت کرد تا عصرانه ‏ای با هم «بزنند» و قهوه‏ ای بنوشند. آن‏وقت بود که تازه دوزاری ‏ام افتاد چطور این سکانس‏ها و این پایان، این پرخوری مداوم و لاینقطع، ماهیت فیلم را برملا می‏کند. می‏دانید، ماجرا ساده بود، حتی نیاز به فکر کردن هم نداشت. همه ‏چیز پیش روی ما بود و تمام مدتی که توی سالن نشسته بودیم داشتیم به‏ش نگاه می‏کردیم. چشم در چشم، رخ ‏به‏ رخ. اما انگار دلمان نمی‏خواست باور کنیم. اول ‏اش باورکردنی هم نبود، باید کمی کلنجار می‏رفتیم تا با خودمان کنار بیاییم. فیلم خودش را افشا کرده بود اما ما گمراه شده بودیم، با آن همه بازیگر و رویداد، الکی سرمان گرم شده بود. باید آن پایان و آن پیشنهاد عصرانه و نوشیدن قهوه را می ‏شنیدیم و می‏ دیدیم تا متوجه همه‏ چیز می‏ شدیم.
فیلم واقعاً خودش را در همان صحنه خلاصه کرده بود: «ما همه با هم هستیم» خیلی رک ‏و‏راست درباره‏ ی همه‏ ی آن چیزهایی است که «آن‏ها»، تمام عوامل فیلم، ازش لذت برده بودند اما حال «ما»، مایی را که این طرف پرده و دور از هیاهو در حال تماشای فیلم بودیم، بد کرده بود. یعنی چه؟ توضیح می‏دهم.
۱-همه ‏ی اجزای فیلم تک‏ تک روی کاغذ فوق ‏العاده است؛ کارگردانی دارد به نام کمال تبریزی که کلی فیلم ساخته و دست‏ کم کمدی‏ های معقولی در کارنامه ‏اش دارد، تهیه‏ کننده ‏ای به نام رضا میرکریمی پشتِ فیلم است که هم فیلمساز خوبی است هم آدمی فرهیخته است و جشنواره ‏ای (به قول خودش) در کلاس جهانی برگزار می‏کند، فیلمنامه‏ نویسان‏ اش دو چهره‏ ی جدید سینمای ایران‏ اند که با یک فیلم کوتاه (نسبت خونی) و یک فیلمِ بلند (جان‏دار) کلی سروصدا کرده ‏اند، سرمایه‏ گذاری از آن حمایت می‏کند که حاضر است دستمزدهای قابل توجه پرداخت ‏کند و برای یک فیلم در سینمای ایران نزدیک ده میلیارد تومان پول بدهد، بازیگران مشهوری هم حاضر شده ‏اند با هم کار کنند و نقش‏های کوتاهی را بر عهده بگیرند. به اینها تیم فیلمبرداری و طراحی صحنه و گریم حرفه‏ ای را هم اضافه کنید. همه‏ ی اینها یعنی تشکیل یک تیم ازپیش‏برنده، تیمی که روی کاغذ شانس موفقیت‏ اش بالاست، چیزی شبیه رئال مادریدِ دو سالِ پیش که هم بازیکنان‏ اش ستاره بودند هم مربی ‏اش. پس کار کردن در «ما همه با هم هستیم» برای تک ‏تک عواملش یک کار جالب با یک گروه خوب و مشهور بوده، همراه با دستمزدی معقول و شاید معرکه. سازنده‏ های فیلم با همین فرصت ویژه، همین موقعیت خاص و طلایی، «حال» کرده ‏اند، با همان چیزهای نادیدنی پشت ‏پرده‏ ی سینما که در نهایت باید تأثیرش روی پرده ‏ی سینما دیده شود. در واقع در ازای لذت و سود و هر منفعتی که می‏برند باید ذره ‏ای از حس خوشی را به مخاطبانش منتقل کنند. این خواست منطقی است، همه‏ ی آنها دور هم جمع شده ‏اند که درنهایت یک «فیلم» بسازند؛ با هم به تور گردشگری نرفته ‏اند که فقط خودشان «حال» کنند. اما ماجرا انگار چیزی در حد همین تورهای لاکچری به اروپا بوده و کسی توضیح نداده که باباجان، این همه پول فقط خرج خوشتیپی و شهرت شما نشده است. واقعیت ماجرا ساده است، آنها جلو و پشت دوربین خوش می‏گذراندند چون در تیم برنده بازی می‏کردند و همه‏ چیز برای آنها خوشایند بود اما ما در تیم بازنده‏ ها بودیم چون نمی‏فهمیدیم که آنها شیفته ‏ی چه چیزِ شده ‏اند. آنها همه با هم بودند و ما هم با هم، هر کدام در دو جبهه‏ ی مختلف، در دو سنگر متفاوت. آنها پول خوبی گرفته بودند تا فیلم بازی کنند و داشتند لذت می‏بردند و ما داشتیم بابت لذت بردن آنها پول می‏دادیم اما فیلمی نمی‏دیدیم. تفاوت همین بود، دیدن یک موقعیت از دو جایگاه دور از هم. فکر می‏کنم مدیری واقعاً داشت از آن غذاهای رنگارنگ لذت می‏برد، احتمالا غذای خوشمزه‏ ای می‏خورد و لیسیدن انگشت‏ها و ملچ ‏مولوچ ‏اش از ته دل بود اما ما از این لذت چیزی نمی ‏فهمیدیم، که بیشتر دچار دل‏ آشوبه می‏شدیم و این را به حساب سیرمونی نداشتن شخصیت می‏گذاشتیم. لذت آنها بی‏ معنی بود چون مربوط نبود به ذات فیلم، به آن‏چه که روی پرده بود، بیشتر مربوط بود به ایده‌آل‏های ذهنی و فرصت کم‏ نظیر کارکردن با این گروه و خلاصه کلی مسئله‏ ی بی‏ ربط به خود فیلم. حاشیه ‏ی «ما همه با هم هستیم» از همین‏جا شروع شد، از اینکه بهای ماجراهای خارج از سالن سینما را باید تماشاگر می ‏پرداخت. برای همین انگار به ‏شکل ناخودآگاه «ما همه با هم هستیم» تعبیری از «پرخوری» مارکو فرری شد؛ یک اقتباس مُقید به شرع از فیلمی درباره‏ ی لذت و شکم‏بارگی که در نهایت به انزجار از آن منتهی می‏شود. این خواستِ سازنده‏ های «ما همه با هم هستیم» نیست، اصلاً به‏ش فکر هم نکرده ‏اند اما نتیجه‏ اش درست همان است، تماشاگر از لذتی که آنها می‏برند متنفر می‏شود چون احساس می‏کند سرش کلاه رفته و چیزی از آن همه جنجال، از آن همه ملچ مولوچ افراطی آدم‏ها در فیلم را حس نمی‏کند.
۲- راز فیلم همین است، چیزی برای لذت بردن موجود نیست. من یکی با این امید به سینما رفته بودم تا از تماشای یک فیلم پرستاره لذت ببرم و حدس می‏زدم با یک کمدی سروکار دارم که قدری می‏خنداند و مثل تمام فیلم‏های کمال تبریزی بعد کلی متلک ‏گویی به دولت و دستگاه‏های مختلف عقب ‏گرد می‏کند و پیامی اخلاقی صادر می‏کند. می‏ بینید، آماده بودم تا با کلیشه ‏ها هم روبه‏ رو شوم. اما فیلم به شکل عجیبی دست ‏اش خالی بود، هیچ قصه ‏ای وجود نداشت چون شخصیتی در آن وجود نداشت. بله خب، می‏فهمم که «ما همه با هم هستیم» قصه‏ ای فانتزی و انتزاعی دارد و در یک موقعیت بی ‏زمان و مکان می‏گذرد. متوجهم که با اثری شبیه «خیابان‏های آرام» روبه‏ روییم که معلوم نیست کجای دنیا اتفاق می‏افتد و قرار است موقعیتی کاریکاتوری ببینم. اما اینها دلیل نمی‏شود که فیلم از منطق انسانی و اساساً حیات هم دور و تهی شود و سرمان کلاه بگذارد. «ما همه با هم هستیم» چیزی جز یک ایده نیست که این ایده را هم در برخورد با «طعم گیلاس» به دست آورده: اگر در فیلم عباس کیارستمی یک نفر به دنبال مرگ بود و همه ‏ی آدم‏ها تلاش می‏کردند او را به نوعی پشیمان کنند، در فیلم تبریزی همه به دنبال خودکشی‏ اند و یک نفر می‏خواهد همه را به زندگی برگرداند. اما این فقط یک ایده است، خوب یا بد همین یک خط است. چنین چیزی باید ساخته و پرداخته شود، باید مثل یک ساختمان پِی داشته باشد و تکه ‏تکه و آجربه ‏آجر بالا برود و شکل بگیرد. این کار بدون ساخت شخصیت ممکن نیست. ما با فیلمی پست مدرن روبه‌رو نیستیم که همه‏ ی قراردادها را کنار بگذارد، با برداشت مبتذلی از فیلمی معرکه روبه‏ روییم که فقط خودش خیال می‏کند حرف تازه ‏ای زده. شما اگر بخواهید موجودی فضایی شبیه ئی‏تی هم بسازید اول باید شخصیت خلق کنید، باورپذیرش کنید، با علت و معلول سراغ ماجراها بروید و همه‏ چیز را منطقی جلوه بدهید. هیچ قصه ‏ای در خلأ شکل نمی‏گیرد اما «ما همه با هم هستیم» در خلا شکل گرفته، با این تصور که چند شوخی و موقعیت کمیک، فیلم را کمدی می‏کند. تبریزی هم با طراحی فضایی کارتونی و اغراق در وجوه مختلف سعی کرده کمی این خلأ را بپوشاند اما ماجرا این است که همه‏ ی اینها شبیه بزک ‏دوزک می‏مانند. هم بازیگرها هم آن نورهای زردی که کنار سایه‏ روشن‏ها در کابین هواپیما دیده می‏شوند و همه چیز را «خوشگل» می‏کنند، هم طراحی صحنه، کیفیت را بالا نمی‏برند که انگار دارند حفره‏ ها را می‏پوشانند تا تماشاگر متوجه عمق ماجرا نشود، که نفهمد هیچ چیزی وجود ندارد. جالب است که حتی ساختار فیلم علیه خودش عمل می‏کند، همان اول می‏گوید که هواپیما سقوط کرده و معلوم می‏شود که تلاش آن یک نفر بی‏گناه هم مؤثر نبوده بنابراین حتی مایه ‏های تعلیق هم از بین می‏رود. می‏دانید چرا؟ چون هیچ کدام از اینها مهم نیست، چون فیلم «خیال» می‏کند «حرف» مهمی دارد اما در واقع دارد برهنگی ‏اش را می‏پوشاند، دارد خودِ واقعی‏اش را مخفی می‏کند تا کسی پی نبرد که چیزی جز همان معرکه‏ گیری و شوخی‏های دم‌دستی و چند جمله ‏ی مثلاً بامزه درونش وجود ندارد. اما کمی که از فیلم می‏گذرد مشخص می‏شود این پادشاه هم لباسی تن‏اش نیست، که پادشاه لخت است، که این همه سروصدا پوچ است و قرار نیست سرگرم شوند، بخندند یا مثل عوامل فیلم «لذت» ببرند و «حال» کنند.
۳-فیلم البته صادق است، صداقتی کم‏ نظیر در لابه‏ لای پلان‏هایش موج می‏زند. صداقت فیلم کجاست؟ در همان تصویری که غیرمستقیم از جامعه‏ ی غیرمولد ارائه می‏دهد، از جامعه ‏ای مبتنی بر نام‏ها و متوقف شدن در آن‏ها، از چهره‏ هایی برجسته که ناتوان ‏اند از تعریف کردن یک قصه. وقتی فیلم را می‏بینید مدام به این فکر می‏کنید که چطور این همه چهره، این همه آرتیست و هنرمند و اینهمه آدم باتجربه دور هم جمع شده‏اند اما نفهمیده ‏اند که چیزی دست‏شان نیست، که فیلم بی ‏منطق است، که همه‏ چیز از اساسا خالی ‏بندی است، که فقط ادعاست و پُر است از حرف‏های دهان پُرکن اما توخالی و تهی. بعد وقتی دقت می‏کنید می‏بینید که این همان مشکل اجتماعی است که کل کشور درگیر آن است، بی‏ تحرکی و سکون و رخوتی که صرف هزینه ‏های گزاف هم نمی‏تواند چیزی خلق کند، که تولید نمی‏کند و با مونتاژ و سرهم ‏بندی چند جنس محصول نهایی را با قیمت گزاف می‏فروشد. لطفاً از کیفیت نماها، بازی‏ها، میزانسن و دکوپاژ حرف نزنید. این فیلم مثل جنینی است که قبل تولد مرده، سروشکل یک فیلم را دارد اما روح ندارد. اجرا کمکی نکرده به اینکه با اثری تأثیرگذار روبه ‏رو شویم، که بخندیم یا ناراحت شویم یا اصلا حسی را تجربه کنیم، که فیلم فارغ از ما، مای تماشاگر، کارش را انجام داده و تمام شده است. سود فیلم در تولید بوده نه در اکران. فیلمی که فرم ندارد هیچی ندارد حتی اگر با بهترین بازیگران و عوامل سینما ساخته شده باشد. مهران مدیری و گلزار که هیچی، اگر در «ما همه با هم هستیم» لورل ‏و‏هاردی و آنتونی هاپکینز و راجر دیکینز و تلما اسکون میکر هم کار می‏کردند کاری از دست‏شان برنمی‏ آمد. آشپزها هم برای پختن غذا، موادخام را می‏پزند، آنها به مارک محصولات اکتفا نمی‏کنند.
۴- گفتم که، «ما همه با هم هستیم» به ‏شکل عجیبی صادق است و این صداقت فقط مربوط به ناتوانی سلبریتی‏ها در تولید محصول نیست، که فیلم انگار استعاره‏ای از زندگی حرفه‏ای عوامل ‏اش هم هست؛ همه سوار هواپیمایی‏اند که قرار است سقوط کند، هیچ‏کس به روی مبارک‏‏ اش نمی ‏آورد که این پرواز آخر است اما تک ‏تک‏شان می‏دانند که این پرواز مرگ است. کمتر فیلمی این قدر سرراست، این قدر صریح و بی‏ پرده خودش را افشا کرده بود، همیشه حائلی وجود داشت و کمی ابهام کار را درک و مقایسه را دشوار می‏کرد اما آن‏هایی که سوار این هواپیمایند خوب می‏دانستند قرار است سقوط کنند اما برای‏شان مهم نبوده. آنها از مسیر لذت برده ‏اند نه از پایان!
۵- صحنه‏ ای در فیلم «شبی در کازابلانکا» هست که در آن هارپو مارکس با یک دست‏اش دیواری نصفه ‏نیمه را گرفته است. پاسبان محل سراغ او می ‏آید و از او می‏پرسد که آن‏جا چه می‏کند. هارپو می‏گوید دیوار را نگه داشته تا نریزد. پلیس که فکر می‏کند هارپو سربه‏ سرش گذاشته و او را مسخره کرده با باتوم به او حمله می‏کند و هارپو دیوار را رها می‏کند و در می‏رود. همان موقع است که دیوار، آن دیوار نصفه‏ نیمه‏ ی وسط شهر، فرو می‏ریزد و معلوم می‏شود که او، هارپوی نازنین، واقعا مراقب بوده تا آن دیوار نریزد! راستش موقعیت ما درست شبیه همین هارپو مارکس است که لام ‏تاکام حرف نمی‏زد اما درست‏ ترین کارها را انجام می‏داد. ما به این سینما تکیه نداده ‏ایم، آن را گرفته‏ ایم تا نریزد. اما وقتش است تا آن را رها کنیم.
*تیتر مطلب نام فیلم تازه‏ ی خسرو معصومی است که از قضا تبلیغ‏اش قبلِ شروع «ما همه با هم هستیم» پخش می‏شد.

یک نکته ‏ی مجهول
می‏دانید، خیلی سعی کردم بعد تماشای فیلم همه ‏چیز را توجیه کنم. با همه ‏چیز کنار آمدم، حتی فکر کردم که فیلم بامزه ‏ای دیده ‏ام، فیلمی عمیق که حرف‏های مهمی می‏زند، فیلمی اجتماعی و مهم. همه چیز توجیح شد جز یک چیز، یک شخصیت عجیب در فیلم که نمی‏دانم چیست و کیست. قصه کاملا روشن است؛ مسافران یکی‏ یکی بعد سقوط هواپیما در جایی شبیه سایت ستاره‏ شناسی حاضر می‏شوند تا شخصی از آنها بازجویی کند. همه‏ با رنگ پریده و چشمانی گودرفته شبیه مردگان هستند و با ترس روبه ‏روی او می‏نشینند. اما این شخصیت عجیب در‏حالی‏که غذا می‏خورد با آنها حرف می‏زند. او دستیاری هم دارد که دستگاه دروغ ‏سنج به آدم‏ها وصل می‏کند و گاه بامزه هم می‏شود و سلفی می‏گیرد یا چیزهایی را جابه ‏جا می‏کند. این موجود/ شخصیت/ بازجو نامی هم ندارد و از همه سؤال می‏پرسد و به کسی جواب نمی‏دهد. او واقعا کیست؟ فرشته‏ ی مقرب است؟ چه کسی نقش فرشته را به مهران مدیری می‏دهد؟ آدم است؟ پس چطور اختیار بازگشت همه به زندگی دست اوست؟ شیطان است؟ چه جور شیطانی است که از آدم‏ها بازجویی می‏کند؟ خود مدیری می‏داند نقش چه کسی یا چه چیزی را بازی کرده؟ مهم بوده اصلاً؟

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها