تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۵/۱۷ - ۱۹:۱۰ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 93856

احسان عبدی‌پور متولد ۱۳۵۹ بوشهر است. کارگردان و فیلمنامه‌نویسی که با نخستین ساخته سینمایی‌اش خیلی زود در میان دوست‌داران سینما و خاصه بخشی از منتقدان سینمایی توانست برای خود اسم و رسمی پیدا کند. او که فارغ‌التحصیل فیلمنامه‌نویسی از دانشکده‌ سینما تئاتر دانشگاه تهران است، با فیلم «تنهای تنهای تنها» برنده‌ جایزه خلاقیت و استعداد درخشان ویژه فیلم‌سازان اول شود.

سینماسینما، ایلیا محمدی‌نیا: عبدی‌پور بعد از موفقیت فیلم نخستش، در سال ۹۲ به سراغ کارگردانی فیلم «پاپ» رفت؛ فیلمی اپیزودیک که داستان‌هایش در هم تنیده شده و در آن به روایت‌هایی پیرامون عشق و مهاجرت و نژادپرستی می‌پردازد. «پاپ» اما همچون فیلم نخستش امکان نمایش نمی‌یابد و او فیلم «تیک اف» را کارگردانی می‌کند که به گفته خودش قرار بود با بازیگران بومی ساخته شود و نشد، و او برای نخستین بار از بازیگران غیربومی استفاده می‌کند. «پاپ» اما بعد از کش‌وقوس‌های فراوان در گروه هنر و تجربه روانه اکران می‌شود و گویا عبدی‌پور از این اتفاق رضایت کاملی هم دارد. با او به بهانه اکران فیلمش به گفت‌وگو نشستیم.

 

 بعد از نمایش نخستین ساخته سینمایی شما، «تنهای تنهای تنها»، در جشنواره فیلم فجر و استقبال خوب تماشاگران و منتقدان سینمایی از فیلم، شما فیلم «پاپ» را برای دوره بعدی جشنواره فیلم ارسال کردید، که از جانب هیئت انتخاب جشنواره مورد پذیرش قرار نگرفت. در این باره بگویید.

من برای نخستین بار به احترام عوامل فیلم و پول و سرمایه‌ای که صرف تولید فیلم شده بود، رفتم آن‌جا که بپرسم چرا؟ نخستین بار بود که درباره این اتفاق می‌پرسیدم. چون قائل به این هستم که وقتی اثری برای جشنواره‌ای جهت انتخاب و داوری فرستاده می‌شود، ممکن است به هر دلیلی انتخاب نشود، یا جایزه‌ای نبرد.

 اما برای فیلم «پاپ» رفتید.

بله، رفتم. با برادرم ادریس که تهیه‌کننده فیلم بود، صحبت می‌کردم و او گفت: نمی‌تونی بری صحبت کنی؟ من کسی نبودم که در این موارد اهل صحبت باشم. اما به‌خاطر برادر کوچکم رفتم و پرسیدم چرا؟ و پاسخ شنیدم که فیلمت افتضاح است. دیگر هم پی آن را نگرفتم. «پاپ» به کامل‌ترین شکل ممکن مستقل تولید شد. فیلم با فروش یک خانه و ماشین تهیه شد، و عواملی که پول نگرفتند و محمد آلادپوش فیلم‌بردار و نازنین مفخم تدوین‌گری که یک‌سوم قیمت واقعی کارشان پول گرفتند.

 چرا تصمیم گرفتید بعد از صرف زمانی طولانی فیلم را در گروه هنر و تجربه اکران کنید؟

البته نصف این مدت طولانی صرف گرفتن پروانه نمایش شد. من حدود دو سال و نیم در ارشاد در رفت و آمد بودم، تا این‌که موفق به اخذ پروانه نمایش فیلم شدم.

مشکل فیلم چه بود؟

ما بدون پروانه ساخت اقدام به تولید فیلم کرده بودیم. البته جابه‌جایی دولت قبل و دولت فعلی هم باعث شده بود که این روند کمی طولانی‌تر شود. قبل از تولید فیلم با دو تهیه‌کننده صحبت کردم. یکی از آن‌ها گفت ۳۵ میلیون بده و با کارت تهیه‌کنندگی من برو فیلمت را بساز. دیگری هم گفت برو فیلم را بساز، وقتی همه مراحل تولید فیلم تمام شد، مالکیت ۵۰ درصد فیلم برای من. کاملا ناامید شده بودم.

 تهیهکنندگان معروفی بودند؟

بله، بسیار بفروش. من می‌گویم این فیلم نحیف چه چیزی دارد که این همه چشم طمع به آن دارید. البته بعد از آماده شدن فیلم تهیه‌کنندگان بسیاری گفتند که اگر به آن‌ها مراجعه می‌کردم، مشکلی بابت تهیه فیلم نداشتند. واقعی‌ترین این آدم‌ها مازیار میری بود که خالصانه گفت. من فیلم را بدون کمک جایی ساختم و این کار دو سال و نیم وقت گرفت.

 به غیر از مشکل پروانه ساخت و نمایش با مضمون فیلم مشکلی وجود نداشت؟

چرا، ابتدا قرار بود حوزه هنری فیلم را بخرد، و به همین جهت مرا به صبحانه کاری دعوت کردند. بعد از جلسه محمد آلادپوش را دیدم. گفت صبح کجا بودی؟ گفتم حوزه دعوت کرده بودند فیلم را بخرند. گفت با من تماس گرفتند و گفتند چرا در این فیلم (پاپ) حضور داشتی، فیلم تبلیغ مسیحیت است و… آلادپوش گفته بود من تمام مدت از پشت ویزور دوربین صحنه‌ها را دیدم. چنین چیزی ندیدم، مگر آن‌که صحنه‌ای بعدا اضافه شده باشد. خبرنگاری بلافاصله در این‌باره به من زنگ زد و من خواهش کردم خبری نزند تا مشکلی برای فیلم ایجاد نشود.

 که البته به حرفتان گوش نکرد و خبر منتشر شد.

بله، چند جایی این خبر منعکس شد. بعد از فیلم «تنهای تنهای تنها» کلی پیشنهاد فیلم‌سازی داشتم، که می‌گفتند اگر فلان فیلم را برای ما بسازی، فلان امکانات به تو داده می‌شود. من اما تلاش کردم به‌رغم پیشنهادهایی که برای کار وجود داشت، کار خودم را بکنم، و البته این استقلال بی‌هزینه هم نیست.

 پشیمان نیستید که آن زمان پیشنهادات را قبول نکردید؟

نه اصلا. به نظرم این حساب و کتاب‌ها را اگر بخواهید از لانگ شات زندگی نگاه کنید، همه آن زیان است. همین که خودم هستم و به کسی که می‌خواهم سلام کنم، بیشتر از گردن خم نمی‌شوم، خوشحالم. من در این سرزمین به این نتیجه رسیدم که یک جورایی نشدن خیلی سخت‌تر از یک جورایی شدن است.

 یعنی چه؟

یعنی این‌که تو قبل از آن‌که تصمیم بگیری چه چیزی می‌خواهی بشوی، باید خیلی مواظب باشی که یک چیزهایی نشوی. خیلی ایدئولوژی‌زده هستیم و آدم‌ها برای ما مهم نیستند. در سیاست، در ورزش، در هنر و… ردپای این امر دیده می‌شود. چه آدمی در سیاست ایران از متوسط بیشتر است؟ چه آدمی سوپرقهرمان و چه آدمی قهرمان است. کجاست هرکولی که قهرمان سه دوره جام جهانی وزنه‌برداری بود. اگر چنین آدمی با چنین مختصاتی در یک کشور اروپایی یا آمریکایی بود، تا حالا ۶۰ مجسمه از او ساخته می‌شد و در ادبیات عامه آن‌ها این قهرمان حضور داشت. حسین رضازاده در ادبیات عامیانه ما نیست. حتی قد خادم‌ها هم به نسبت گذشته کوتاه‌تر به نظر می‌آید. هیچ‌وقت این قهرمانان قد موحد و تختی و… نمی‌شوند. یعنی تبدیل به جامعه ویران‌گر و قد کوتاه کن شدیم. یاد فیلم «the wall» افتادم که در آن سیستم می‌خواهد همه شبیه هم باشند، درست مثل سوسیس و کالباس.

 و شما در این میان نمیخواستید سوسیس و کالباس باشید؟

نه من، که هیچ‌کس نمی‌خواهد. آن‌هایی که شدند هم نمی‌خواهند. همین الان هم به آن‌ها بگویی که تبدیل شده‌اند، منکر خواهند شد. خیلی‌ها فیلم‌سازانی وابسته هستند و در خلوت خود فیلم‌سازان دیگر را متهم به وابسته بودن می‌کنند. حال آن‌که از نوک پا تا فرق سر وابسته هستند. یعنی زایده سیستم است و با آب‌پاش سیستم به حیات و مماتش ادامه می‌دهد، اما بروز سیستمی ندارد.

 پس از این همه کش و قوس، چرا تصمیم گرفتید فیلم را در گروه هنر و تجربه روانه اکران کنید؟

ابتدا تصمیم داشتم روانه اکران عمومی کنم و در این راه حسن توکل‌نیا خیلی همراه بود. اما پروسه کار طولانی شد و تصمیم گرفتم در گروه هنر و تجربه فیلم را اکران کنم. در بوشهر درگیر یک برنامه موسیقی بودم که گفتند فیلم از دوشنبه روزی روانه اکران می‌شود.

 با توجه به اینکه فرصت چندانی برای تبلیغ نداشتید، بازخورد نمایش فیلم در هنر و تجربه تا اینجا چگونه بود؟

به نسبت فیلم‌های قبلی من بازخورد‌ها بسیار بسیار بیشتر از آن‌ها بود. یعنی تعداد آدم‌ها کم اما چگالی‌شان خیلی زیاد است.

 شما کار هنری را با نویسندگی شروع کردید؟

بله، من از دوران دبیرستان داستان می‌نوشتم.

 داستانها جایی هم چاپ میشد؟

بله، در مجلات محلی بوشهر چاپ می‌شد. البته وقتی می‌گویم محلی، یعنی جایی که سردبیرش منوچهر آتشی بود، که افتخار می‌کنم راجع به یکی دو تا از کارهایم متنی نوشت.

 تئاتر را از کی و کجا شروع کردید؟

تئاتر را از همان سال‌های نوجوانی نزد استادم ایرج صغیری آموزش دیدم. او به همراه داریوش ارجمند و رضا کیانیان در دانشگاه فردوسی مشهد درس خوانده بود و جزو شاگرد‌های دکتر علی شریعتی محسوب می‌شد. در سال‌های پیش از انقلاب نمایش «ابوذر» را به نویسندگی دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد روی صحنه برد که کلی سروصدا کرد. کار آن‌قدر مورد توجه قرار گرفته بود که پلیس قلهک برای تامین نظم همه روزه آن‌جا حضور داشت.

در تئاتر چه کار میکردید؟

در نمایش‌های ایرج صغیری بازی می‌کردم. البته با توجه به سن و سال او همه کاری در خانه‌اش به جز جارو زدن کردم. ملابنویسی می‌کردم. حوصله نداشت چیزی بنویسد. او می‌گفت و من می‌نوشتم. و گاهی می‌گفت از اول بخوانم و او تغییرات را اعمال می‌کرد. او استادتمام من است.

 سینما از چه زمانی برای شما شروع شد؟

آمده بودیم برای اجرای تئاتر در دانشگاه تهران که دوستی به نام حسین مشک‌آبادی به من مراجعه کرد که می‌خواهد فیلمی بسازد و من در آن بازی کنم. گفتم من فرق سه‌پایه و نردبان را نمی‌دانم. گفت حالا بیا و بازی کن. فیلم کوتاه هشت دقیقه‌ای بود، که البته چندان از جهان فیلم‌سازی خوشم نیامد، چراکه حضور در تئاتر لذتی ویژه برای من داشت که در فیلم آن را لمس نکردم. اما خودم احساس کردم به سمت سینما خزیده شدم. ابتدا برای تلویزیون بوشهر چیزهایی نوشتم. بعد در سربازی با لباس فرم خدمت در کنکور شرکت کردم که در رشته سینما قبول شدم.

 ایده فیلم «پاپ» چگونه شکل گرفت؟

از جمله‌ای از بازیگر نقش فرج در «پاپ»، یعنی غلام فرج‌زاده، جرقه نوشتن فیلمنامه و تولید آن شکل گرفت. خانه ایرج صغیری نشسته بودیم که گفت آقا (به ایرج صغیری همه ما آقا می‌گویم) دخترخاله ما به فینال تنیس ویمبلدن صعود کرد. خنده‌ام گرفت؛ سره‌نا ویلیامز سیاه‌پوست تنها به‌خاطر رنگ پوستش شده بود دخترخاله غلام فرج‌زاده. آن زمان فکر می‌کردم که تبعیض نژادی در بوشهر نیست، یا لااقل من آن را حس نمی‌کردم. اما بعدا فهمیدم که هست. به نظرم رسید او هنوز از پس چند صد سال خودش را به‌خاطر رنگ پوستش به یک سیاه‌پوست در آن سوی دنیا نزدیک‌تر می‌بیند تا ما که هم‌وطن و هم‌شهری‌اش هستیم.

 اینها کسانی هستند که به ایران مهاجرت کرده بودند؟

بله، ظاهرا همین‌طور بود.

 مثالی درباره حذف بخشی از این اپیزود میزنید؟

جایی در دادگاه هستی به پرچم کوچکی روی میز اشاره می‌کند و به قاضی می‌گوید من هیچ، تو هیچ، در افتتاحیه جشنواره روبوکاپ مکزیک قرار است این پرچم را آن پسر (علی) در دست بگیرد. نگذارید این دعواها قد آن پرچم را کوتاه‌تر کند. من همیشه نگران تصویری بودم که از بیرون به این قضایا می‌شد. همیشه نگران بودم که دعواهای ما قد این پرچم را کوتاه‌تر نکند. علی تصمیم می‌گیرد شلاق بخورد تا به سفر خود به مکزیک برسد. اما من همیشه نگاهم به آن طرف است که سرباز به هستی می‌گوید: قرار است من حکم شلاق را اجرا کنم، ولی آرام خواهم زد. من آرزو دارم که در لوله تفنگ سرباز‌ها همیشه گل ببینم.

 قصه دوم، «انگلستان»، داستان شیرین و توماج است.

آن روز‌ها ذهن من درگیر مسئله مهاجرت بود. از سال‌های ۵۷ و ۵۸ حرکت مهاجرت در بوشهر سریع شد و من می‌خواستم به نحوی جلوی این اتفاق را بگیرم. آمار مهاجرت به نسبت جمعیت در بوشهر و خوزستان بسیار بالاست. اگر در بوشهر ۲۰ هزار نفر به فکر مهاجرت هستند، در قیاس جمعیت ۳۰۰ هزار نفری رقم بالایی محسوب می‌شود تا مثلا۲۰ هزار نفر در جمعیت چهار میلیونی. به شوخی یا به واقع اسم یک خیابان در استرالیا را به نام اهواز صدا می‌زنند.

 علت این میزان علاقهمندی جهت مهاجرت چیست؟

باید در جنوب زندگی کرده باشی تا آن را درک کنی. در جنوب اگر سه نفر نانوا حرف می‌زنند، می‌توانید مقاله‌ای از آن تهیه کنید. آدم‌ها تا بوده و نبوده، کسانشان مهاجرت کرده‌اند. همیشه خبرهای زیادی از آن طرف‌ها می‌آمد. چه فیزیکال و چه زمانی که شما دو شبکه تلویزیونی می‌دیدید و ما ۱۵ کانال داشتیم. ما همیشه پارادوکس‌هایی میان پیرامونمان و صفحه تلویزیون‌هامان می‌دیدیم. در عین حال در درجه‌سه‌ترین جای ایران زندگی می‌کنیم. آب‌وهوایی که زجرآور است. امکانات و خبرها به آن‌جا نمی‌رسد. حسرت این‌که یک فیلمی که در تلویزیون تبلیغش را می‌دیدیم، بلافاصله بر پرده‌ها ببینیم، روی دلمان ماند. فیلم تبلیغ می‌شد و ما سه ماه بعد می‌توانستیم آن را ببینیم. همه چیز در آن‌جا دیر می‌رسید. این تناقض‌ها اشتیاق مهاجرت را بیشتر می‌کرد.

 ریشههای مهاجرت گویی به سالهای دور برمیگردد.

بله، این موج همیشه بوده، اما در سال‌های پس از انقلاب تشدید پیدا کرده است.

 به مقوله مهاجرت بهرغم تلخی داستان نگاهی امیدوارانه داشتید. توماج درحالیکه میتوانست برود، کاری کردید که بماند.

البته به توماج حق می‌دهم که برود. او جایی زندگی می‌کند که دورتادور او پر از نفت و گاز است و او با پر کردن پیک‌نیک زندگی‌اش را می‌چرخاند. به او حق می‌دهم. او از سر سیری تصمیم به مهاجرت نگرفته است. من به اروپا رفتم و دیدم که شأن مهاجران نازل‌تر می‌شود. اگر یک به روی مناعت طبع را ضرب در حقوق و سطح زندگی کنیم، می‌بینیم که نازل‌تر است. حال ممکن است شما آن‌جا لم بدهید و شهرداری فرانسه و سوییس به شما پول بدهد، شما دیگر آن انسان غرورمند نیستید. دیگر برای فرزندان خود انسان خودکفا و مغروری نیستید.

به همین خاطر دوست داشتید توماج به هر قیمتی بماند؟

بله، فکر می‌کردم اگر برود، بر باد خواهد رفت.

 همچنان که شیرین، نامزدش، با پناهندگی در انگلستان و هماتاقی با جوانی اتریشی بر باد رفته بود. در فیلم به توماج میگویید شیرین بر باد رفت، اما تو بمان.

بله، در جایی از فیلم وقتی توماج از رفتن منصرف می‌شود، می‌گوید که پولش را می‌خواهد خرج دو نفر بکند که صبح‌ها وقتی از خواب بیدار می‌شوند، به فارسی به هم سلام کنند. توماج برای عشق آبروداری می‌کند؛ کاری که شیرین با پناهندگی‌اش نکرد. او پاسپورت به دست ۲۲ مایل را نه در کانال مانش، که در دریای خلیج فارس شنا می‌کند، اما تصمیم به ماندن می‌گیرد.

 میرسیم به جذابترین اپیزود فیلم، یعنی «ایتالیا» و داستان ترانه، این قصه نژادپرستی چگونه شکل گرفت؟

جرقه نخست آن را گفتم که از کجا شکل گرفت. اما قصه این‌که دختری سیاه‌پوست به جای خود دختری سفیدپوست را به قرار آشنایی با پسر مورد علاقه‌اش می‌فرستد، برگرفته از نمایشنامه‌ای از اثول فوگارد است؛ «پیوند خونی». دو شخصیت یحیی و زکریا دارد که برادر هستند و عاشق دختری می‌شوند. برادر سفیدپوست سر قرار می‌رود و قصه را تمام و کمال برای برادر سیاه‌پوستش تعریف می‌کند، عملا برادر سفیدپوست عاشق دختر شده، اما برادر سیاه‌پوست او در همین وضعیت قرار دارد. ایده عشق از همین داستان اثول فوگارد می‌آید، اما ایده قصه اپیزود از همان جمله فرج درآمد که با اشاره به حضور سره‌نا ویلیامز، تنیسور سیاه‌پوست آمریکایی، در فینال ویمبلدون گفت دخترخاله‌ام به فینال رسید.

مسئله نژادپرستی به این شکل روشن و واضح در سینمای ما در فیلمی نیامده است، لااقل در اینجا من به یاد ندارم. آیا چنین اتمسفری در بوشهر اساسا وجود دارد؟

جمله‌ای در فیلم است که برای من خیلی مهم بود؛ این‌که ما در بوشهر اگر آینه‌ای سر راهمان نباشد، رنگ پوستمان یادمان می‌رود. اما وقتی فیلم را ساختم، یک چیزهایی بیرون زد. بیشتر مردمی که جزو فرهیختگان بوشهر نیستند، اعتراض دارند که چرا کاراکتر‌های فیلمت سیاه هستند، درحالی‌که ما سیاه نیستیم. این‌جا بود که فهمیدم اگر نرخ نگاه نژادپرستانه خیلی ناچیز بود، بعد از نمایش فیلم در بازخوردها متوجه شدم نرخ بالاتر از این حرف‌هاست. در افتتاحیه فیلم در بوشهر گفتم من نمی‌دانستم آپارتاید تا نهان‌ترین سلول مغز شما رسوخ کرده است. شما چطور درباره ماندلا آن‌گونه حرف می‌زنید و درباره استفاده از سیاه‌پوستی در فیلم این‌گونه اعتراض می‌کنید.

 چه طیفی بیشتر اعتراض داشتند؟

نمی‌توانم اسمی روی آن بگذارم، اما می‌توانم بگویم فرهیخته‌ترین قشر جامعه بوشهر نیستند.

 این روایت داستان و درهمتنیده شدن داستانها در فیلم شما را نگران نکرد که مخاطب را دچار سردرگمی میکند؟

می‌دانستم روایت اپیزودیک یعنی این‌که سه بر هیچ از مخاطب عقب هستم. اما چون دغدغه مالی نداشتم و قصد دکان باز کردن برای اثرم را نداشتم، احساس کردم باید قصه‌ای را که به من هجوم آورده بود، بسازم. اگر نمی‌ساختمش، ذهنم همیشه درگیرش بود. حداقلش این است که فردا به فرزندم خواهم گفت که کاری را که می‌خواستم، به انجام رساندم. و الان از این اتفاق خیلی راضی هستم.

فکر نمیکنید هر کدام از این اپیزودها بهتنهایی قابلیت تولید یک فیلم بلند را داشته باشد؟

اگر به این نتیجه می‌رسیدم، حتما می‌ساختم.

 گویا علاقه عجیبی به عوض کردن اسامی فیلمهایتان پیش از اکرانشان دارید؟ «تنهای تنهای تنها» (رنجرو)، «تیک اف» (اه ای عبدالحلیم) و «پاپ» (سیاه سفید).

«پاپ» از اول هم «پاپ» بود. مسئله این‌جاست که سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران قرار شد در ۵۰ درصد تولید فیلم مشارکت کند. از همان اول هم پیشنهاد دادند که من در نام فیلم نرمش نشان دهم. قبول کردم و اسم فیلم شد «سیاه سفید» که بر اساس تم اپیزود نژادپرستی انتخاب شد. که البته وقتی به تفاهم نرسیدیم، نامش دوباره همان «پاپ» شد. درباره «اه ای عبدالحلیم» هم نظر تولید «تیک اف» بود که لحاظ شد، وگرنه من هنوز فیلم را با همان عنوان «اه ای عبدالحلیم» می‌شناسم.

اپیزودهای فیلم «پاپ» قصه تلخی دارند، اما آدمهای قصههای فیلم بدبخت و بیچاره نیستند. آدمهایی را به تصویر کشیدید که در موقعیتهای تلخی قرار میگیرند. این نگاه محترم و شریف را به قصهها و آدمهای فیلم از همان ابتدا داشتید؟

من به این‌که به چیزی اصرار داشته باشم، فکر نکردم. هیچ‌وقت فیلم را مهندسی نمی‌کنم که مثلا جشنواره‌های داخلی و خارجی چه می‌خواهند، یا دولت چه انتظاری از فیلمم دارد. من در معرض قصه‌ای قرار گرفتم که می‌بایست بسازم. همین. این‌که فیلم را چرک‌تر کنم که باب پسند آن‌طرفی‌ها باشد، یا نگاهی دیگر داشته باشم که داخلی‌ها بپسندند، واقعا چرتکه‌ای ندارم. تلخ‌ترین آدم‌های قصه من لحظات شیرینی دارند، که این به روحیه و درونیات خودم برمی‌گردد.

تمامی فیلمهای شما در جغرافیای بوشهر ساخته شدهاند. آیا این امر بهخاطر نوع قصههای آثار شماست، یا اینکه اساسا تعمد دارید که حتما فیلمهایتان را در زادبوم خود تهیه کنید؟

به نظرم اسمش آماده‌خوری است. یک آدم‌هایی پیرامون شما هستند که داستان‌هایی دارند و شما بر آن اشراف دارید. و این‌قدر هم سخت‌کوش نیستید که این کشفیات و ادراکات را در سرزمین دیگر به دست آورید. درنتیجه در همان جغرافیا که زادبوم شماست، می‌نشینید و قصه‌ها را پیدا می‌کنید و به تصویر می‌کشید. تمامی ادراکات ذهنی من از همین اتفاقات پیرامونی خودم تغذیه می‌کنند. به نظرم با این دیدگاه می‌شود از یک کوچه تا آخر عمرتان فیلم بسازید و من اشکالی در آن نمی‌بینم.

 به نظر این بضاعت سوژهای در بوشهر هست که نخواهید حالا حالاها پا را از آن بیرون بگذارید.

بله، همین‌طور است. در آثار بوشهر نگاری نمی‌کنم. درباره آدمیزاد قصه می‌سازم و قصه‌های آدمیزاد انتها ندارد. مهم این است که آدم‌ها را از زاویه و پنجره‌های مختلفی به تصویر بکشید. به نظرم سفره‌های دراماتیک این سرزمین از سفره‌های زیرزمینی آن غنی‌تر است. من به هر دوستی که به بوشهر می‌آید، می‌گویم این شهر فرودگاهی کوچک دارد، خیابان‌های کوچکی دارد که تنها با ۲۵ دقیقه پیاده‌روی می‌توان همه جای آن را دید، اما بعد از سه روز متوجه خواهی شد هر کدام از آدم‌هایش برای خودشان عالی‌قاپو و مسجد امام و… هستند. بوشهر شهر توریستی نیست که با اسکن تصویری تمام شود. اسکنش آدمیزادی است و به تعداد آدم‌هایش قصه وجود دارد.

 اینکه فرج با همپالکیهایش نگران انتخاب پاپ سیاهپوست باشد و دورهمی برگزار کند و با شخصی در واتیکان ارتباط تلفنی برقرار سازد، برای من جالب بود. آیا مشابه چنین فضایی در بوشهر وجود دارد، یا شما برای فیلم این قصه را ساختید و نوشتید؟

این‌ها ساخته ذهن من است.

 اما قصه آنقدر واقعی به نظر میرسد که مخاطب آن را باور میکند.

فرج در زندگی واقعی خود دختری دارد که او را ویتنی هیوستون صدا می‌زند و همین کد‌هاست که با کنار هم قرار دادنشان قصه را نوشتم.

 بازی بازیگران فیلم باورپذیر بود. کمی درباره شکل کار با بازیگران فیلم بگویید.

خیلی از این بچه‌ها مثل فرج کار تئاتر کرده بودند و البته خیلی‌ها هم تجربه بازی نداشتند. سعی کردم بازیگران دوربین و سه‌پایه را نبینند. کسی در صحنه فیلم‌بردار و کارگردان نبود. با بازیگران تعامل داشتم. بخشی از متن را نمی‌پسندیدند. می‌گفتم چه چیزی باشد، بهتر است. همان را اعمال می‌کردم. من خیلی قبل‌تر از شروع فیلم‌برداری، کار با بازیگرانم را شروع می‌کنم. هم‌زبان هر آدمی می‌شوم که هست. اجازه نمی‌دهم فکر کند که با بازی در فیلم قرار است کار خاصی بکند.

 در این حالت دیالوگها تغییر زیادی میکرد.

بسیار زیاد اتفاق می‌افتاد، اما کلیدواژه‌ها دست‌نخورده باقی می‌ماند.

 فیلمهای شما به جز جغرافیای واحد، ویژگی مشترک دیگری هم دارند؛ اینکه قصهگو هستند. آیا این روحیه شما در آثارتان ناشی از دورههایی است که قصه و داستان مینوشتید؟

این هست و از طرفی من آدم ماجرادوستی هستم. من عاشق قصه‌های آدم‌ها هستم، اما جالب است بدانید که خودم عاشق سینمای ضدقصه‌ام. من پرداخت برش‌خورده و کلیشه ای‌ هالیوود را دوست ندارم. به همین جهت ۲۰ دقیقه که این‌جور فیلم‌ها را می‌بینم، آن را کنار می‌گذارم. اما جلوی فیلم‌های اروپایی، به‌ویژه اروپای شرقی، زانو می‌زنم. عاشق آثار برادران داردن هستم. در آثار کارگردان‌های ایرانی مجذوب آثار سهراب شهیدثالث هستم.

 فکر میکنید از عهده نوع سینمای ضدقصه بر بیایید؟

نه، فکر نمی‌کنم. من به‌شدت آدم شلوغی هستم، اما در عین حال به‌شدت از آدم‌های کم‌حرف خوشم می‌آید.

 فکر میکنید با اکران فیلم در گروه هنر و تجربه اتفاق خوبی برای فیلم «پاپ» بیفتد؟

همین الان هم اتفاق خوب افتاده است. خیلی از اکران فیلم راضی هستم. به نظرم خیلی برای فیلم وجهه ایجاد کرد. آدم‌هایی که به دیدن فیلم می‌روند، چون فیلم‌های این گروه کمی متفاوت از سینمای بدنه است، با فیلتر خاصی فیلم را می‌بینند.

 چرا در گروههای سینمای شناختهشده فیلم را اکران نکردید؟

چون بازیگر چهره و شناخته‌شده نداشت.

 فیلم «تیک اف» شبیه فیلمهای «پاپ» و «تنهای تنهای تنها» نیست. چرا؟

من می‌خواستم با بازیگرانی که در بوشهر داشتم، فیلم را شروع کنم، اما نمی‌دانم آن‌ها، شامل سرمایه‌گذار و تهیه‌کننده، مرا برای کارگردانی «تیک اف» انتخاب کردند. آن‌ها مرا انتخاب کردند، درحالی‌که با جهان فیلم‌سازی من ارتباطی نداشتند. من با بازیگران بوشهر حدود ۲۵ روزی در حال تمرین بودم. نمی‌دانم چرا سراغ من آمدند. به همین خاطر تجربه جذابی برای من نبود.

 در فیلم جدیدتان از بازیگر حرفهای استفاده خواهید کرد؟

بله، منتها آدمی است که از دل همان اتمسفر آمده.

 مثل بقیه کارهایتان قصه در جنوب و بوشهر میگذرد؟

بله.

ماهنامه هنر و تجربه

 

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها