تاریخ انتشار:1398/03/22 - 14:09 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 114325
 

به‌ناز مقدسی در شهروند نوشت :آدم دقیقی است، درست عین ساعت. برای همین هم چندین‌بار وسط صحبت‌هایش گفت: «اگر سر وقت نمی‌آمدی باهات راحت نبودم.» این دقتش از آرشیو عکس‌ها، نامه‌ها و حکم‌هایی که ۵۰‌سال پیش برایش از تلویزیون به یادگار مانده و حالا به آلبوم تبدیل‌شان کرده هم به خوبی پیداست. نامه‌هایی که در سال‌های نخست کارش حکم ترفیع داشت و در ‌سال آخر کار حکم تنزل. قرارمان در خانه‌اش رأس ساعت ۳۰: ۱۰ در کوچه‌ای چسبیده به اتوبان صدر بود. یک ربع زودتر رسیدم و عقربه‌های ساعت که به ۱۰ و نیم، نیم خیز شد زنگ خانه‌اش را زدم. همسرش تازه عمل جراحی کرده بود و در اتاق استراحت می‌کرد و من در پذیرایی خانه اسماعیل میرفخرایی با او به گفت‌وگو نشستم. مردی که میراث نسل نخست تلویزیون است. نخستین گوینده برنامه‌های تلویزیون ملی، تهیه‌کننده، برنامه‌ساز و استاد ارتباطات. چندین ‌سال در آمریکا و استرالیا زندگی کرده، اما سرآخر وطن را برای زندگی انتخاب کرد و تن به مهاجرت نداد. تلویزیون  و رادیوهای آن طرف آب هم بارها به او پیشنهاد همکاری داده‌اند، اما به قول خودش اگر نتواند چند ماه یک بار به زادگاهش تفرش سر بزند، دق می‌کند و برای همین هیچ‌وقت نخواسته کاری کند که نتواند به ایران برگردد. آدم‌هایی شبیه او خیلی باارزشند، هرچند که به اندازه دانش، تجربه و اصالتشان قدرشان دانسته نشد. اما تاثیرگذاری در حافظه تاریخی مردم رمز اسماعیل میرفخرایی است، چهره‌ای که اصالت کلام و دانش و متانتش در اجرا، نسل‌ها ماندگار خواهد ماند.

چیزی که از نخستین لحظه ورودم به خانه‌تان برایم سوال شد تلویزیون وسط سالن است. چرا این‌قدر کوچک است؟
چرا؟ سیم‌های بلند زیرش را می‌بینید؟ می‌تواند به اتاق خواب همسرم و اتاق خودم برود. تلویزیون بزرگ را که نمی‌شود جابه‌جا کرد. من از تلویزیون خبرش را می‌خواهم. برای همین تلویزیون باید در اختیار من باشد، نه من در اختیار قاب گنده تلویزیون که نخستین پولی که به دست بیاورم با قرض و قوله یک تلویزیون بزرگ بخرم و نتوانم تکانش بدهم.
چون شما یکی از نسل اول تلویزیون ملی ایران هستید و الان تقریبا در هیچ خانه‌ای تلویزیون‌های کوچک وجود ندارد، این موضوع برایم جالب بود.
برای من این تلویزیون به درد بخور است. شاید اگرپولدار بودم یک تلویزیون گنده هم می‌خریدم و مثلا در آن فیلم‌های مستند نگاه می‌کردم. اما اعتقاد دارم کاربر باید حاکم باشد نه پیام فرست. کاربر باید سواد رسانه‎ای‌اش بالا باشد نه اندازه محصولش. مهم این است که تشخیص دهیم از بین این همه رسانه داخلی و خارجی کی چه می‌گوید و چرا می‌گوید و بعد انتخاب می‌کنم که چه چیزی به درد شنیدن می‌خورد. در نتیجه این است که تلویزیون من کوچک است، بله چون من انتخاب کرده‌ام.
دنبال چه برنامه‌هایی هستید؟ کدام کانال‌ها را انتخاب می‌کنید؟
همه کانال‌ها را می‌بینم حتی مزخرف‌ترین‌شان، منهای آنهایی که فحش می‌دهند. (باخنده) یادم است در گذشته برنامه‌ای که آخر شب‌ها اسرای عراقی را نشان می‌داد را هم نگاه می‌کردم. می‌خواهم بگویم در حقیقت با دیدن همه برنامه‌ها می‌شود فهمید چه خبر است. چون من رشته رسانه را در بطن جامعه‌شناسی نگاه می‌کنم. البته اصلی‌ترین برنامه‌هایی که دنبال می‌کنم خبر است که حالا اسم نمی‌برم چه کانالی، اما متاسفانه زبانش انگلیسی و درواقع خبر اصلی است. به‌هرحال سعی می‌کنم بدون این‌که توسط رسانه‌های خارجی اغوا شوم خبر را داغ داغ و دست اول بگیرم چون بعضی از شبکه‌ها مثل کره‌شمالی چند روز بعد خبر می‌گذارند.
شما استاد ارتباطات هستید و الان هم عصر ارتباطات بر مبنای اینترنت و فضای مجازی می‌چرخد؛ ارتباط شما با فضای مجازی چطور است؟
من به‌ عنوان مصرف‌کننده در اینترنت اخبار را دنبال می‌کنم؛ البته همیشه به دنبال منبع اصلی خبرها هستم  و هر خبری که ندانم چیست و از کجا آمده، نمی‌پذیرم ولی در کل نه اینستاگرام دارم و نه تلگرام.
اخبار شبکه‌های داخلی را چطور؟ می‌بینید؟
نگاه می‌کنم ببینم بین خطوطش چه می‌گوید. چون خود خبر را خیلی دیر می‌گویند ضمن این‌که از نوع گویندگی می‌فهمم که شعار می‌دهند و  انگار می‌خواهند سرمان کلاه بگذارند. اخبار را باید جوری گفت که باب پسند مردم باشد، ولی نوع خبری که الان از صداوسیما پخش می‌شود مال سال ۱۹۴۵ است.
عمدی در کار است؟ یا دانش رسانه‌ای در اخباری که از صداوسیما پخش می‌شود هنوز به سطح بالایی نرسیده؟
نمی‌دانم. در مباحث گفته می‌شود مردم اینها را دوست دارند. ولی واقعیت این است که اگر ما به‌عنوان رسانه چند قدم جلوتر از مردم باشیم می‌توانیم مردم را دنبال خودمان بکشانیم. ولی اگر نتوانیم جلوتر از مردم باشیم گرفتار ابتذال می‌شویم و در نتیجه مجری خبری‌مان می‌شود شومن و تا پاچه می‌رود توی آب. مردمی بودن به این نمایش‌ها نیست، دو قدم جلوتر باشیم نیازی به این کارها ندارد. به نظر من آقایانی که این مدل برنامه‌ها را می‌سازند علم رسانه در ارتباط با جامعه شناسی را ندارند. لیچارگویی و لودگی در تلویزیون قابل قبول نیست.
به نظرم گله‌تان بیشتر در مورد اجرای مجری‌ها در تلویزیون است.
ببینید، مجری که به تلویزیون می‌آید باید انتخابی باشد، یعنی یک شورا یا هرجایی او را انتخاب کند نه این‌که حالا چون فامیل آقای ایکس بودید بروید مجری شوید و این نوع مجری چون از عوام می‌آید اداهای عوامانه هم در می‌آورد و بعد هم می‌شود الگوی اجتماع. مجری تلویزیون خیلی مهم است و باید یک متانتی داشته باشد. متاسفانه الان مجریان ما ادا و اطواری شده‌اند، خانمی را می‌گذارند که شین را شش نقطه می‌گوید و اصلا خبر را مغلوب می‌کند. نحوه ارایه خیلی در انتقال محتوا دخالت دارد. مجری تلویزیون تصویر تلویزیون است. مدیران میانی اشکال دارند که اینها را انتخاب می‌کنند. شایدچون دانشش را ندارند یا گول عوام را خورده‌اند و خواص هم جایگاهی در تلویزیون ندارند.
آقای میرفخرایی بحث انتخاب مجری تلویزیون پیش آمد؛ این‌که یک مجری نباید سلیقه‌ای و مطابق میل فلان مدیر انتخاب شود و جلوی دوربین برود اما در چند ماه اخیر با کنار گذاشته‌شدن عادل فردوسی‌پور از برنامه نود، ماجرای سلیقه‌ای عمل‌کردن مدیران صداوسیما بحث‌های زیادی به وجود آورد. نمی‌خواهم راجع به این ماجرا صحبت کنید فقط می‌خواهم به‌ عنوان یک پیشکسوت نظرتان را درباره عادل فردوسی‌پور بگویید؛ مثلا اگر شورای انتخابی بود و شما عضوی از آن بودید، عادل را انتخاب می‌کردید یا نه؟
یک‌بار به خود عادل فردوسی‌پور هم گفتم به نظرم تنها مجری هستی که no sync حرف می‌زنی یعنی دهانت بیشتر از حرفی که می‌زنی تکان می‌خورد (می‌خندد)؛ ولی چون محتوا را می‌شناسد و در رشته‌ای که کار می‌کند، مسلط است مشکلات تک‌زبانی و تند حرف‌زدنش را پوشانده و من خیلی قبولش دارم. به ‌هر حال خیلی از مجری‌های امروز در اجرا یک اشکالی دارند، آن هم این است که یا متخصص هستند ولی بلد نیستند که حرف بزنند یا نمایشی هستند و    ادا   درمی‌آورند. باید این دو تا را به هم نزدیک کنیم و به یک اجرا برسیم که خود آدم باشد؛ چون صحبت از عادل فردوسی‌پور شد باید بگویم که او به گرد پای مرحوم عطاالله بهمنش هم نمی‌رسد.
بین مجری‌های الان تلویزیون کار یا اجرای کدام‌شان را می‌پسندید؟
اگر اسم بیاورم کار خراب می‌شود؛ ولی دوستانی بودند که مودب و خوب صحبت می‌کنند؛ مثلا سیاوش صفاریان‌پور چون خودش تهیه‌کننده است یا خانم سرور پاک‌نشان در رادیو. البته بعضی از گویندگان خبر رادیو که الان من خیلی‌های‌شان را نمی‌شناسم هم خبر را مرتب و تمیز می‌خوانند و ادا درنمی‌آورند، برخلاف مجری‌های رادیوهای خارجی که صدای ملچ‌ملوچ‌شان را می‌شنوی.
چون این مصاحبه درباره خودتان است از ورودتان به تلویزیون ملی بگویید. شما چطور انتخاب شدید و به تلویزیون رفتید؟
من دانشجوی‌ سال دوم رشته زیست‌شناسی دانشگاه تهران بودم. یک روز از خانه دایی‌ام که در شمیران بود به سمت پایین می‌آمدم، آن موقع‌ها تهران مثل امروز این‌قدر گسترده نشده بود و ساختمان‌های بلند نداشت، برای همین از دور دیدم که پشت هتل هیلتون یک آنتن بالا رفته است. من هم آن موقع در گروه تئاتر دانشگاه بودم و عاشق رفتن روی صحنه. آن روز وقتی به دانشگاه رفتم به دوستم فریدون فرح اندوز گفتم ظاهرا قرار است تلویزیون راه بیفتد. بعد یک آگهی بود برای گویندگی و با این‌که آن موقع گوینده‌های قدیمی هم بودند مثل اسدالله پیمان و خانم عاطفی که گوینده بچه‌ها بود و پدران و مادران بچه‌های امروزی او را می‌شناسند، فریدون جرأت کرد و اسم من را هم برای این آگهی نوشت و فرستاد. یک ماه بعد به خانه‌مان زنگ زدند و من در دانشگاه سرکلاس بودم که پدرم با خوشحالی خودش را رساند دانشگاه و این خبر را به من داد و گفت اسی از تلویزیون زنگ زده‌اند. بعد هم من رفتم به آپارتمانی در بلوار نادر و ۴، ۳ نفر با من مصاحبه کردند و قبول شدم.
یادتان می‌آید آن ۴، ۳ نفر چه کسانی بودند؟
یکی از آنها جوانی به نام رضا قطبی بود که بعدا هم مدیرعامل تلویزیون شد.
تست گویندگی آن زمان چطور بود؟ با نخستین مصاحبه قبول شدید؟
نه، چندین جلسه من را به استودیوهایی که تازه ساخته شده بود و بوی نویی‌اش هنوز در دماغم است، بردند و تمرین می‌کردیم. بعد هم کار تلویزیون بدون پخش شروع شد یعنی ما تمرین می‌کردیم، ولی پخش نمی‌شد. تا این‌که به من گویندگی مابین برنامه‌های شب را دادند. یعنی در میان برنامه‌ها، ساعت پخش برنامه بعدی را اعلام می‌کردم.
برای شما که آن موقع هنوز جوانی ۲۰ساله بودید و تجربه‌ای هم نداشتید، گویندگی کار سختی نبود؟ مثلا سوتی نمی‌دادید؟
آن موقع دستگاه‌ها مثل امروز آن‌قدر مجهز نبودند که بلافاصله تا اعلام می‌کنی به قول امروزی‌ها لاک کند. من مجبور بودم حرف بزنم تا خبر بدهند دستگاه آماده شده برای پخش. به هرحال همین حرف زدن سرخود باعث شد که یک سری اشتباهاتی داشته باشم. مثلا آخر یک سری داستان‌ها را می‌دانستم و چون دستگاه حاضر نبود فیلم را پخش کند این‌قدر گفتم و گفتم که آخرش را هم تعریف کردم. بعد مدیرعامل می‌آمد می‌گفت تو که آخر قصه را گفتی مردم دیگه چی گوش کنند!(می‌خندد)ولی به‌هرحال این شرایط تمرینی شد برای اجرای برنامه‌های زنده.
شما به غیراز اینکه جزو نخستین گوینده‌های تلویزیون ملی و یکی از نخستین تهیه‌کننده‌های تلویزیون هم هستید. چطور از گویندگی به تهیه‌کنندگی رسیدید؟
بعد از یک‌سال کار کردن، به من حکم تهیه‌کنندگی دادند. یعنی برنامه‌ساز که کارش بسیار مهم است. یکی از دلایل خراب شدن الان برنامه‌های تلویزیونی این است که تهیه‌کنندگانش مال تلویزیون نیستند و از بیرون می‌آیند. درحالی‌که  تهیه‌کننده باید مثل سرباز در سیستم باشد. خلاصه این‌که من تهیه‌کننده برنامه‌ای علمی شدم.
برنامه‌ای به نام «دانش»؛ درست است؟
بله، آقای قطبی مدیرعامل تلویزیون یک شب در پخش آمد گفت میرفخرایی تو این‌قدر ژن و ژنتیک خواندی حالا نشسته‌ای اعلام برنامه می‌کنی! بعد هم به مدیر پخش برنامه‌ها گفت آقای میرفخرایی دوشنبه ساعت ۷ ونیم برنامه دانش دارند. حالا من جوانی که تازه می‌خواستم خودم را نشان دهم یک دفعه دربرابر یک پیشنهاد بزرگ قرار گرفته‌ام. خلاصه این‌که حکم تهیه‌کنندگی هم به من دادند و از این‌جا کار جدی من در برنامه‌سازی شروع شد.
چطور برنامه‌ای بود؟
برنامه‌ای بود که با مونتاژ درست می‌شد و من به غیراز تهیه‌کننده، مجری بودم و در آن فیلم‌های خارجی پخش می‌کردیم. یک سری فیلم بود که از سفارتخانه‌ها و موسسات زبان می‌گرفتم و میهمان را دعوت می‌کردم و در مورد مسائل علمی بحث و گفت‌وگو می‌شد. برنامه‌ای علمی و تا حدی مردمی و در واقعا نخستین کسی بودم که بدون مبالغه، دانشگاه را به تلویزیون آوردم.
چرا برنامه‌های علمی خارجی را پخش می‌کردید؟
اوایل این‌طور بود و کم‌کم فیلم‌های علمی ایرانی هم ساخته شد. ولی یک چیز جالب بگویم که من فیلم‌های خارجی را هم ایرانیزه می‌کردم یعنی آنجایی که فیلم‌های آمریکایی پرچم آمریکا را نشان می‌داد، حذف می‌کردم.
خط قرمز برنامه‌تان بود؟
نه، معتقد بودم علم برای همه دنیاست و آمریکایی‌ها هم با وجود ابوعلی سینا و زکریای رازی به این‌جا رسیده‌اند. البته چند وقت بعد رئیس موسسه‌ای که از آن فیلم‌ها را می‌گرفتم که یک آمریکایی هم بود مرا خواست و گفت ما می‌دانیم تو پرچم را حذف می‌کنی ولی چون برای علم این کار را می‌کنی اشکالی ندارد صدایش را هم در نیار.
چه میهمان‌هایی دعوت می‌کردید؟
معمولا آدم‌های متخصص در حوزه‌های علمی و استادان دانشگاه‌ها یا مسئولانی مثل شهردار یا رئیس محیط زیست.
شما با اشخاص مهمی مثل دکتر حسابی گفت‌وگو کرده‌اید. با چه افراد و چهره‌های مشهور دیگری مصاحبه کردید؟
دکتر حسابی یکی از برجسته‌ترین‌ها بود. با دکتر مجتهدی که رئیس موسسه البرز بود و بعد رئیس دانشگاه آریا مهر که بعدا نامش به صنعتی شریف تغییر کرد هم مصاحبه کردم؛ دکتر میردامادی، دکتر شیبانی رئیس دانشگاه تهران. به‌هرحال آدم‌های متخصص در رشته‌های خودشان در یک برنامه گفت‌وگوی رادیویی با من می‌نشستند و مصاحبه می‌کردیم.
شما اصالتاً تفرشی هستید و دکتر حسابی هم همین‌طور. نسبت و آشنایی داشتید که با شما مصاحبه کردند؟ چون به‌هرحال منِ خبرنگار می‌دانم که مصاحبه گرفتن از یک سری آدم‌های خاص که زیاد هم اهل مصاحبه نیستند، سخت است.
آشنایی نزدیک نداشتیم، ولی پسر دکتر حسابی به من گفت که پدرم گفته فقط با میرفخرایی که اهل تفرش است مصاحبه می‌کنم؛ حالا راست و دروغش با خود ایرج.
برگردیم به بحث قبلی و میهمانان برنامه‌های‌تان. آدم‌های سیاسی هم میهمان برنامه‌تان می‌شدند؟یعنی وزرا یا مسئولان آن دوران هم به تلویزیون می‌آمدند؟
برنامه دانش حضور افراد سیاسی را نمی‌طلبید، ولی برنامه‌ای داشتم که در تلویزیون آموزشی در مورد کنکور صحبت می‌کردیم و برای همین وزیر علوم آن دوران به برنامه‌ام آمد.
می‌توانستید در تلویزیون وزرا و مسئولان را به چالش بکشید؟ خط قرمزها چه بود؟
جز محدودیت در مورد شخص اول مملکت و دشمنان ایرانِ آن زمان، مثل قذافی و صدام حسین ما خط قرمز دیگری نداشتیم. استاد یا وزیر را دعوت می‌کردیم و هرچه دلمان می‌خواست، می‌پرسیدیم. البته به‌عنوان مجری برنامه حدود سوال‌ها را فهمیده بودیم، ولی هیچ‌کس ما را به سانسور مجبور نمی‌کرد. خودمان می‌دانستیم که شخص اول مملکت را نمی‌شود زیر سوال برد، اما نخست‌وزیر را می‌توانستیم. ممکن هم بود که کسی دلخور شود. دایما هم ما این گرفتاری را داشتیم که مقام مسئول از تلویزیون شکایت‌هایی می‌کرد، ولی ما هرچند دولتی بودیم، اما مستقل عمل می‌کردیم.
شما یکی از مجری‌های حرفه‌ای تلویزیون بودید و هنوز هم نحوه پرسیدن سوال‌های چالشی‌تان از میهمانان برنامه در بین رسانه‌ای‌ها معروف است. به دلیل مصاحبه‌ای از شما شکایت شده بود؟ یا خط قرمزی را رد کرده بودید?
یک‌بار روز ژاندارمری بود و برنامه زنده داشتم و یک نفر زنگ زد گفت: «این چه دستگاه ژاندارمری است که داریم؟ شخصی در جاده قدیم کرج تصادف کرد، ما هر چه به پلیس راه زنگ زدیم نیامد، بعد کامیون آمد و از رویش رد شد.» این پخش شد و همان موقع اتاق فرمان من را صدا کردند و گفتند تیمسار قره‌باغی می‌خواهد با تو حرف بزند. گوشی را گرفتم و از آن طرف خط گفت: «میرفخرایی دستمزد ما را دادی روز ژاندارمری! می‌گویم با جیپ بیایند ببرندت.» تاچند روز من را با یک پاسبان می‌فرستادند که مبادا تیمسار بیاید با جیپ مرا ببرد. (می‌خندد) یک اتفاق دیگر هم زمان آتش‌سوزی سینما رکس آبادان افتاد. من برنامه عصرانه‌ای در رادیو داشتم که به‌طور زنده پخش می‌شد. تهیه‌کننده برنامه گفت یک خانمی روی خط آمده، این خانم آمد روی آنتن و یک‌دفعه گفت این کار خود دستگاه و خود شاه بوده است. من مثل این‌که آب سرد ریخته‌اند روی سرم، یخ زدم. سخت‌ترین لحظه زندگی‌ام بود و باید جمعش می‌کردم.
چطور جمعش کردید؟
میکروفن را که گرفتم، گفتم: «امیدوارم این خانم برای حرفش سندی داشته باشد. اگر سندش را رو کند، من به‌عنوان یک ژورنالیست سندش را پخش خواهم کرد.» و بعد حرفم موزیک رفت و به این ترتیب جمعش کردم.

ماجرای نخستین تلویزیون‌ها در ایران

آقای میرفخرایی! شما خیلی زود چهره‌تان دیده شد، یعنی در جوانی شهرت را تجربه کردید. رُک بپرسم، مغرور شده بودید؟
شهرت اولش به آدم غرور می‌دهد و فکر می‌کنی یک کاره‌ای هستی. شاید اولش حس خوبی باشد که مردم تو را در خیابان می‌شناسند، اما اگر هوشمند نباشی کم‌کم تو را مریض می‌کند. زمان ما خیلی‌ها هنوز تلویزیون نداشتند و بعضی جاهایی که می‌رفتم، من را نمی‌شناختند. اولش عصبانی می‌شدم که چرا من را نمی‌شناسند. (می‌خندد) ولی یادم هست در خیابان گاهی ماشین‌ها برایم نگه می‌داشتند یا در چلوکبابی می‌آمدند و از من امضا می‌خواستند. البته درست است که چلوکباب کوفتم می‌شد، اما ذوق می‌کردم. هنوز هم اثرش مانده، البته نه این‌که غرور باشد. هنوز هم اگر همسرم را می‌برم بیمارستان و جلوی در یکی تنه می‌زند و می‌گوید برو کنار، دلم می‌خواهد بگویم آقا من یک کم با برو کنار فرق دارم، ولی خُب نمی‌شود.
شهرت در دوران شما چطور تجربه‌ای بود و با الان که مقایسه‌اش می‌کنید، چقدر فرق می‌کرد؟
سال اول من جز مجری برنامه در شب کاره‌ای نبودم. اوایل می‌خواستم خودم را با آدم‌های بالای سرم و مدیرانم تطبیق دهم و چون آنها آدم‌های فهمیده‌ای بودند، من نمی‌توانستم ادای بی‌خودی دربیاورم. برای همین تلاش می‌کردم نشان دهم که لیاقت این کار را دارم و البته در وجودم حس خودستایی هم داشتم. شکل ظاهری‌ام هر برایم مهم بود که آراسته باشم و در نتیجه مراقب بودم لباس جلف نپوشم. قوانینی هم داشت؛ مثلا اگر زن است، گوشواره بلند نیندازد چون حواس بیننده را پرت می‌کند. اگر مرد است، اداهای زنانه درنیاورد یا زیر ابرو برندارد. خودِ من به این فکر می‌کردم آبروی فامیلم را هم نبرم که بگویند بچه‌قرتی. اما به‌هرحال دوست داشتم بین مردم هم محبوب شوم. در نتیجه من هم غرور داشتم و هنوز هم یک رگه‌اش را دارم ولی می‌دانم تصنعی است. دلم می‌خواهد این غرور مربوط به یک کار دیگر بود، به شما می‌گویم که یکی از اشتباهات بزرگ زندگی‌ام این بود که بعد از بازنشستگی دنبال رشته بیولوژی نرفتم.
گفتید آن زمان همه مردم تلویزیون نداشتند و برای همین هم ممکن بود شما را نشناسند.  یادتان می‌آید اصلا چطور تلویزیون به خانه‌ها رفت و کم‌کم جزو وسایل ضروری شد؟
ببینید! تلویزیون در ایران اول توسط آقای حبیب ثابت به‌عنوان تلویزیون خصوصی درست شد و آقای ثابت چون نماینده پپسی‌کولا و فولکس‌واگن بود، تلویزیون را هم به‌عنوان یک کالا به ایران آورد. یک فرستنده دست دوم خریدند و آخر خیابان وزرا ایستگاهی درست کردند و این اولین‌بار بود که تلویزیون در ایران شروع کرد به پخش، منتها همه تلویزیون نداشتند. این اولین‌باری بود که مردم با یک کالای لوکس شمال شهری آشنا شدند، درحالی‌که همان موقع در بغداد تلویزیون روتین شده بود. این تلویزیون خصوصی طبق قرارداد با دولت کار کرد و کم‌کم طبقه مرفه در شهرها تلویزیون خریدند. بعد که دولت آمد و تلویزیون ملی ایران ایجاد شد، طبق نظر سازمان برنامه تلویزیون خصوصی پنج سال بعد با ما ادغام شد و شبکه‌ها از دو جای مشخص یعنی تهران و آبادان که قبلا بودند گسترش پیدا کرد و تدریجا به زندگی مردم طبقات پایین‌تر هم وارد شد.
قیمت تلویزیون چقدر بود؟
دوهزار و پانصد تا سه‌هزار تومان که برای آن موقع خیلی گران
بود.
برای همین هم همه مردم تلویزیون نداشتند.
یکی از دلایلش این بود. مردم می‌دیدند طبقات پولدار وسیله‌ای می‌خرند و ماشین پپسی‌کولا به جای این‌که پپسی ببرد درِ خانه‌ها، تلویزیون هم می‌برد. من هم در خانه فامیل‌های پولدارمان می‌دیدم که یک تلویزیون گنده گذاشته‌اند با صدای خوب. از ساعت ۷ عصر تا ۱۰ و ۱۱شب هم برنامه پخش می‌کرد.

مخاطبم را گم کرده‌ام

آقای میرفخرایی! چند فرزند دارید؟
من تولید مثل نکردم. سه‌بار ازدواج کردم، اما شرط ازدواجم این بود که بچه‌دار نشویم.
چرا؟ بچه دوست نداشتید؟
بچه را دوست دارم، ولی مسئولیت پدر شدن در جامعه‌ای که وضع خودم معلوم نیست، من را از بچه‌دار شدن منصرف کرد. الان هم یکی از افتخارات زندگی‌ام همین است که هر اشتباهی کردم، خودم کردم و دیگر بچه‌هایم دچار این اشتباه نمی‌شوند. من خودم بچه‌ام و در وجود خودم هنوز بچگی وجود دارد.
برسیم به بازنشستگی‌تان در جوانی. فکر کنم حدود۳۰‌سال داشتید که بازنشسته شدید.
طی پاکسازی که بعد از انقلاب برای کارکنان تلویزیون انجام شد، من را هم بازنشسته اجباری کردند و طبعا دیگر جزو کارکنان تلویزیون نبودم، اما کاری هم با ما نداشتند فقط بازنشسته‌مان کردند.
روزهای انقلاب چه می‌کردید؟ آن موقع هنوز در تلویزیون برنامه داشتید؟
در روزهای انقلاب شدم مشاهده‌گر. یک موتورسیکلت داشتم؛ می‌پریدم روی موتور و می‌رفتم ببینم کجاها چه خبر است. یکسری از رفقا در تلویزیون ماندند و حتی در روزهای آخرِ بختیار، رادیوی جدیدی راه انداختند و به من هم گفتند بیا و من قبول نکردم. آخرین برنامه‌ای که داشتم برنامه عصرانه بود که از رادیو پخش می‌شد.
اما بعد از انقلاب به تلویزیون برگشتید.
بله، بعد از انقلاب به‌صورت آزاد برنامه می‌ساختم ولی دیگر شغلم نبود. مثل برنامه طبیعت یا گنج دوران.
هیچ‌وقت ممنوع‌التصویر نشدید؟
نه، شاید عده‌ای از مدیران و مسئولان دوست نداشتند با من کار کنند، اما ممنوع‌التصویر نبودم. الان هم بازنشسته تلویزیون هستم و حقوق بازنشستگی‌ام را می‌دهند.
مدتی هم از ایران به استرالیا مهاجرت کردید.
یک مدت به استرالیا رفتم و آن‌جا به بازنشستگان ارتش استرالیا درس رادیو می‌دادم و قبل از آن هم دوسالی در آمریکا بودم و در یک دانشگاه درس رسانه می‌دادم.
مدتی که در آمریکا بودید، پیشنهاد کار در شبکه‌های فارسی‌زبان را نداشتید؟ چون به‌هرحال، خیلی از همکاران شما بعد از انقلاب کارشان را در آن‌جا ادامه دادند؛ مثل دوست صمیمی‌تان آقای فرح‌اندوز.
شانس آوردم. چون هم از تلویزیون صدای آمریکا پیشنهاد کار داشتم و هم از رادیویی در پراگ که آن موقع اسمش رادیو آزاد اروپا بود.  وقتی که در آمریکا بودم، دوستانم که در شبکه صدای آمریکا  (VOA) کار می‌کردند به من گفتند فکرش را هم نکن، بی‌خود آمدی، این‌جا ما نوکر آمریکا شدیم. یادم است که وقتی از درِ ساختمان ویس‌ آو آمریکا بیرون آمدم، مثل بچه‌هایی که گریه‌کنان از مهد کودک فرار می‌کنند و می‌گویند مامانم را می‌خواهم، فرار کردم. کشور ایران برای من مامان است، البته الان مامانم یک کم مریض شده!
پشیمان نیستید؟
به هیچ‌عنوان. از درِ آن‌جا که بیرون آمدم با خودم فکر کردم اگر پس‌فردا اینها به خلیج فارس بگویند خلیج عرب، من را تکه‌تکه هم کنند، نمی‌توانم اسم دروغینی که عرب‌ها درآوردند را به زبان بیاورم. در نتیجه دوست عزیز من که خودش آن‌جا کار می‌کرد و به‌ناچار رفته بود، اولین حرفی که به من زد گفت اسی! تو اگر بروی سر کوچه سوسیس بفروشی بهتر از این است که بیایی صدای آمریکا.
بعد از بازنشستگی زودرس چطور گذران زندگی می‌کردید؟
من رسانه را با دید معلمی دنبال کرده بودم و بعد از بازنشستگی هم یک مدت که در آمریکا و استرالیا درس می‌دادم و بعد هم در ایران.
آخرین برنامه‌ای که در تلویزیون داشتید، چه بود؟
گنج دوران که حدود دو، سه سال پیش ایام عید از شبکه ۴ پخش می‌شد که با استادان بنام گفت‌وگو کردم، اما مثل این‌که هیچ‌کسی هم نگاه نکرد.
چرا؟
چون خودم در یک هتلی بودم و می‌رفتم در لابی هتل و موقع برنامه، تلویزیونِ هتل را روی شبکه ۴ می‌گذاشتم و می‌دیدم آدم‌ها می‌آیند کانال را عوض می‌کنند. (می‌خندد)
چرا حضورتان در تلویزیون کمرنگ شده است؟ نمی‌خواهید پرکار‌تر شوید؟
راستش اگر الان بگویند بیا رادیو و تلویزیون، می‌ترسم، چون مخاطبم را گم کرده‌ام. مثل خیلی‌ها که مشتری‌شان را گم کرده‌اند، من نمی‌دانم مخاطبم کیست. خیلی‌ها ممکن است من را دیگر نشناسند و اصلا ماهیت ژورنالیستی من اجازه نمی‌دهد که یکسری آدم کم‌سواد بخواهند به من دستور بدهند.

همه کانال‌ها را می‌بینم حتی مزخرف‌ترین‌شان، منهای آنهایی که فحش می‌دهند
اگر نتوانیم جلوتر از مردم باشیم گرفتار ابتذال می‌شویم و در نتیجه مجری خبری‌مان می‌شود شومن و تا پاچه می‌رود توی آب
عادل فردوسی‌پور به گرد پای مرحوم عطاالله بهمنش هم نمی‌رسد
از تلویزیون صدای آمریکا پیشنهاد کار داشتم و هم از رادیویی در پراگ که آن موقع اسمش رادیو آزاد اروپا بود
شاید عده‌ای از مدیران و مسئولان دوست نداشتند با من کار کنند، اما ممنوع‌التصویر نبودم
اگر الان بگویند بیا رادیو و تلویزیون، می‌ترسم، چون مخاطبم را گم کرده‌ام. مثل خیلی‌ها که مشتری‌شان را گم کرده‌اند، من نمی‌دانم مخاطبم کیست

لینک کوتاه

نظرات شما

  1. بهروز
    ۱۰, آذر, ۱۳۹۸ ۶:۱۱ ب٫ظ

    درود بر جناب میرمیرفخرایی عزیز
    شما مخاطبان خود را هنوز دارید.
    شما با بیان و صدای
    پراز مهرتان همواره
    عضوی از خانواده
    ما هستید.
    امیدوارم دوباره در
    عرصه فرهنگی شما نازنین را بازهم ببینیم و بشنویم.

  2. ممد
    ۸, فروردین, ۱۳۹۹ ۰:۴۵ ق٫ظ

    اقای میر فخرایی قوی ترین و بهترین مجری سیماست زمانی که اپلو به کره ماه رسید این برنامه را به صورت زنده از تلویزیون پخش کردند و به سیوالات پاسخ مى دادند

  3. سامي
    ۸, فروردین, ۱۳۹۹ ۰:۵۵ ق٫ظ

    بله جناب میر فخرایی شماً و سروران دیگری از جمله ناصر ممدوح زنده یاد ژاله کاظمی ومجری ورزشی عطااله بهمنش شوهر خانم پوران و….. هرگز از یاد بردنی نیستید چهره زیبای شما
    در هر صورت موفق و پیروز باشید

  4. ناشناس
    ۱, دی, ۱۳۹۹ ۶:۰۶ ق٫ظ

    من بچه بودم و کاملا به یاد دارم که خانواده با چه علاقه و شوقی برنامه دانش را نگاه میکردند ….آرزومند شادی و تندرستی برای ایشان هستم

  5. ناشناس
    ۳, آذر, ۱۴۰۲ ۷:۲۶ ق٫ظ

    مردی خوش کلام شاداب خوش اخلاق با سواد بود

نظر شما


آخرین ها