تاریخ انتشار:1402/12/01 - 21:43 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 194824

سینماسینما، محسن سلیمانی فاخر

ماشه ای را می کشی چندین نفر می میرند، دکمه ای را می زنی آدم ها محو می شوند، چون در جامعه ای که قدرت مطلقه و سیاست حاکم در نظم و عدالت باشد کمترین تلاش می تواند بیشترین نتایج را منجر شود.
فیلم «شب، داخلی، دیوار» قصه بیان انسان های بی پناه و طاعون زده است که گویی در «شب»و داخل وطن، دیوارها شاهد همه چیز هستند؛ شاهد درماندگی انسان در فوران ناگهانی رنج و اندوه و فیلمساز به درستی تلاش می کند که وضعیت استثنایی را عمومی و روتین معرفی کند.
مخاطب فیلم «وحید جلیلوند» جرات نخواهد داشت عمق وقایع را مرور کند، نه فقط از شدت درد حاکم بر همنوعانش، بلکه از حس نفسگیر زیستن در «حیات برهنه» انسانیت؛ زیستنی که قدرت تمامیت خواه بر آن حاکم شده و هر وقت بخواهد بر تو و سرنوشتت چیره خواهد شد. چنین ساختاری سخن متفاوتی را نمی شنود وهمیشه به آدم‌ها مشکوک است.
علی «مرد نابینا شده » و لیلا «زن بیمار» محبوس؛ نماینده انسان های «هوموساکر» هستند. نیروی حاکم می خواهد قانون را اجرا ‌کند اما قانون از آنان حمایت نمی‌کند، آدم‌هایی که قانون داعیه حمایت و برخورد عادلانه را به آنها وعده می دهد، اما در عمل اینگونه نیست. آنها زندگی نمی کنند زنده مانی دارند و قدرت انضباطی از آنها «بدن رام و مطیع » می خواهد.
مرد گویی نمی تواند خیره و مستقیم به مصیبت و فاجعه بیرون از محبسش در روز روشن زل بزند، از زن مالامال از حس فقدان می خواهد که برای او توصیف کند. زنی که تنها حق کوچک خود برای دریافت دستمزدش را طلب کرده اما الان محکوم به قتل است.
فیلم که برگرفته از وقایع جامعه است به دردی اشاره دارد که به مخاطب «شدت» را می آموزد، آلامی که بی تردید آنی ترین و نزدیکترین تجربه‌ی مرد در مواجهه با دستگیرشدن کارگران در ماشین ضد شورش است. حال حیات چنین انسانی که در برابر نگاه های منحوس و دژدمه است، با نیستی پیوند خورده است چرا که قانون فقط بر او اعمال می شود نه حمایت و دفاع در اتمفسر فیلم «شب، داخلی، دیوار» قدرت از بالا اعمال می‌شود و می‌خواهد نظم‌ و قانون را به‌صورت بایدی شکل دهد و حتی نمی گذارد آدمها بتوانند دفاع و معانی خودشان را بسازند ،زیرا قدرت گوش شنوای جامعه نیست.حتی مامور امنیتی که داعیه گفتگو دارد به دنبال محرکی برای اعتراف و واکاوی است. ایدئولوژی حاکم در چنین گفتمانی برای کنترل انسان است.
جامعه‌ی ترسیم شده در فیلم شبیه کمپ اجباری عمل می کند و از انسان های خود قربانی می سازد. ماموران امنیتی در اجتماع از توسل به خشونت محض ابایی ندارند و همزمان در داخل زندان یا خانه اراده به اداره کردن «سوژه ها» دارند. زن که بیماری صرع دارد و سرپرست کودک خود نیز هست برای نجات خود راهی جز کوبیدن به این سو و آن سو در مقابل خود نمی یابد. اگر قانون و قدرت از او دفاع نکرده، تنها نیرویی که می تواند از او در ظاهر دفاع کند، تجمع کارگری است که اندیشیده ممکن است باعث مراقبتش شوند. او زندگی را به دنیایی می بازد که به در آغوش کشیدن فرزندش رحم نمی کند.
از سویی درون محبس، تن و روح مرد نابینا لبریز از «بحران» و بلا است. او در آستانه خودکشی است و از سویی دیگر بیرون نیز یک بحران دهشتناک در جریان است. حملات ناگهانی، برخورد‌ها، شورش‌ها، تیراندازی‌ها، کتک‌زدن‌ها و آسیب‌های روحی بی‌‌پایان مردم انفجار زده؛ جامعهی فیلم شبیه اردوگاهی به غایت غریب عمل می کند که فرآیند «قربانی سازی از انسان» را در مزبله تاریخ تحت اجرا دارد.

ساختار ترسیم شده در فیلم «جمعیت» نمی خواهد «وفادار» می خواهد اما مَرد می خواهد همچنان جمعیت بماند. او میان بی تفاوتی احشام وار و فاعلیت مه آلود و واضح همکارانش، انسانیت درونش منور است و چقدر نسبت به رنج دیگران و آلام نوع بشر حساس هست و به ظلم آلارم نشان می دهد. او خشونت پرهیزی است که با دلسوزی برای همزیستانش، با قدرت زاویه می گیرد. او روح بیدار جهان است که خفتگان را آگاه می‌کند. معیار امر اخلاقی، در جامعه مملو از خشونت است. چقدر خوب که می خواهد در کارش محتاط و مسئولیت پذیر نباشد. این شیوه تعلق شورمندانه و تا آخرین دَم، تکلیف شرافت، صداقت و انسانیت است که در یاد و خاطر زن رخنه می کند، تکلیف مهیب بر دوش ژرف ترین نگره انسانی.
اما زن مادر است، دل آشوب است، از بی اطلاعی از فرزند خویش که دربند خشم و قساوت و توحش بانیان نظم است زنده مانده؛ چون مجبور است و مصائب زنده بودن را برای یافتن خردسالش تحمل می کند، در ظاهر زنده است، زیستن در تاریکی. از فقدان فرزند و اتهام قتل، زخمی است اما نا و توان و قدرت اعتراض و حق طلبی ندارد.

مرد هم که به عنوان نماینده انسان آزادی خواه در نخستین نمای فیلم می‌خواهد دست از جان بشوید و هر چه به انتهای این قصه مهیب نزدیک می شویم می فهمد که باید در «زندگی» و «مرگ» زنده بماند و باید با هر دو خو بگیرد، تکلیفی که تقدیر فهم ناپذیر بر دوش او گذاشته است، چرا که به زعم «آدورنو» رنج ابدی همان قدر حق بیان شدن دارد که انسان زجر کشیده حق فریاد زدن؛ قصه پر محنت و رعب آور «شب، داخلی، دیوار» یک «فابولا» دارد: آن بیرون خطرناک است، مراقب باشید.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

 

آخرین ها