تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۷/۳۰ - ۲۲:۳۱ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 98693

فاطمه عودباشی در جام جم نوشت :

وقتی نام شان را در تیتراژ سریال ها و فیلم های سینمایی می بینند، کلی ذوق می کنند و حتی برای خودشان کف می زنند! ساعت ها می شود درباره شان حرف زد و پای حرف هایشان نشست. وقتی پای درد دل هایشان می نشینید، متوجه می شوید همه سال های عمرشان را به عشق دیده شدن، یک لحظه بودن جلوی دوربین، بازی کردن کنار یک هنرپیشه اسم و رسم دار و… گذاشته اند.

این افراد، سینه سوختگان تلویزیون و سینمای ایران هستند! و نام این مظلومان هنر، چیزی نیست جز هنرور یا سیاهی لشکر.

کافی است سر لوکیشن یک کار تلویزیونی و سینمایی بروید، آن وقت است که با تماشای رفتار و نگاه شان بیشتر با دلمشغولی های این افراد آشنا می شوید. آنها ناچار هستند گاهی برای دیده شدن حتی به کتک خوردن تن بدهند و کتک خور صحنه باشند تا قهرمان قصه حسابی بدرخشد و خودنمایی کند. البته اگر خوش شانس باشند نقش کتک خور را نخواهند داشت و در نقش های آبدارچی، سرایدار، نگهبان، سرباز و… حضور دارند. با وجود این که هنروران صحنه های مختلف آثار تلویزیونی و سینمایی را رنگ آمیزی می کنند، اما هرگز کارشان دیده نمی شود.

آنها همه جا حاضر هستند؛ از میدان جنگ گرفته تا در صحنه های دعوا و… برایشان فرق نمی کند در چه صحنه ای حضور داشته باشند، زیرا پذیرفته اند که گوش به فرمان قهرمانان فیلم ها باشند! واقعیت این است که آنها به شکل عجیب و غریبی دیده نشده اند و اگر هم سر صحنه آسیب ببینند، هرگز کسی حالی از آنها نمی پرسد، حتی هنرمندانی که حضور این سیاهی لشکرها باعث می شود هنرشان جلوه بیشتری پیدا کند.

در واقع نگاه عوامل هم به سیاهی لشکرها مثل بخشی از لوازم و تجهیزات کار است. آنها گاهی باید ساعت ها زیر آفتاب سوزان بدون هیچ سایبانی بنشینند و بیهوده منتظر باشند تا آقا یا خانم بازیگر گریم شود و بعد به میدان بیایند و بتازند. همه اینها بهانه ای شد تا یکی از روزهای پاییزی سری به خیابان منوچهری و خیابان ارباب جمشید بزنیم، خیابانی که روزگاری قهوه خانه های آنجا پاتوق هنرمندان بزرگی همچون علی حاتمی و… بوده و دفاتر تجهیزات سینمایی در آنجا بود، اما حالا این خیابان محلی شده برای دلال های دلار و پرسه زدن هنرمندان قدیمی که عاشقانه برای تلویزیون و سینما پیراهن پاره کردند و در سن پیری باید آواره این خیابان باشند و منتظر! گرچه صدای خرید و فروش دلار به گوششان می رسد، اما تنها صدایی که می تواند آنها را از دنیای خودشان بیرون بیاورد، صدای یک آشنا است تا آنها را سر کارش ببرد.

آنها باید روزها به انتظار بنشینند تا این که سر و کله یکی از دستیاران کارگردان پیدا شود و با خود سر فیلم یا سریال ببرد و بعد هم خدا را شکر کنند که دوباره نظری به آنها انداخته و می توانند برای چند لحظه کوتاه جلوی دوربین باشند. البته برخی از این پیشکسوت ها برای خودشان هم القاب خاصی دارند. از غلام ژاپنی گرفته تا حسن چیچو و… البته این القاب شاید خیلی هم مورد علاقه شان نباشد، اما برای دیده شدن حتی به کارگردانان این اجازه را داده اند که متناسب با ظاهر و روحیات شان هر طور دلشان می خواهد آنها را صدا کنند و همین نام بر آنها باقی بماند.

پیرمردهای دوست داشتنی چاپخانه سعادت

همهمه دلالان دلار به حدی در خیابان منوچهری زیاد است که وقتی همراه با عکاس وارد خیابان ارباب جمشید می شویم، خیلی امیدی نداریم که بتوانیم هنروران قدیمی را پیدا کنیم. حواس مان به صدای یکی از دلارفروشان جلب می شود که فلانی دلار چند؟! و آن یکی با صدایی بم می گوید که هنوز قیمت نیامده! بعد از ۲۰۰ متر راه رفتن در این خیابان، نگاه مان به یک چاپخانه قدیمی جلب می شود. در چوبی و سبز رنگ!

دو پیرمرد کهنسال از پشت شیشه های خاک خورده دیده می شوند. وارد چاپخانه می شویم. همه چیز بوی کهنگی می دهد، اما با این وجود سرپاست. دو پیرمرد با دیدن ما گپ خودمانی شان را قطع می کنند و با لبخند می گویند: دنبال آدرسی هستید؟! و من هم پاسخ می دهم: بله و دنبال قهوه خانه ای می گردم که در گذشته پاتوق هنرمندان بود.

صاحب چاپخانه که متوجه می شوم نامش علی خلیلی است و ۸۷ سال دارد از پیشکسوتان صنعت چاپ به شمار می رود. او با شنیدن جمله ام سر حرف را باز می کند، البته با یک صدای خش دار که نشان می دهد سال ها خاک این صنعت را خورده، اما در این سن هم دست از فعالیت برنداشته است.

او ادامه می دهد: من از ۵۵سال پیش این چاپخانه را دارم. یادش بخیر. زمانی این خیابان پر بود از مغازه هایی که تجهیزات سینمایی را اجاره می دادند. مرتب هنرمندان در تردد بودند و ما آنها را می دیدیم. سه بار هم در چاپخانه ما فیلمبرداری کردند. البته گاهی پنجشنبه ها بهزاد فراهانی به این خیابان سری می زند و با پسرم گپ و گفتی دارد، اما دیگر خبری از هنرمندان مثل گذشته ها نیست.

دوستش هم که اصلیت اش همدانی است و مهندس آن مقطع زمانی، ادامه می دهد: به یاد دارم در آن زمان چهارده پانزده سال داشتم که وقتی از این خیابان رد می شدم، مرتضی احمدی را می دیدم که تصنیف و آواز می خواند! البته چون خیلی نوجوان بودم در آن زمان او را خیلی نمی شناختم و هم صحبت هم نمی شدم. فقط از کنارش رد می شدم…

علی خلیلی بعد از تمام شدن صحبت دوستش به ما نشانی قهوه خانه ای را می دهد که زمانی پاتوق هنرمندان بود، ولی می گوید دیگر هنرمندان به این خیابان سر نمی زنند و فقط هنروران هستند!

دوستش هم با لبخندی بر لب ادامه می دهد: اطراف قهوه خانه می توانید غلام ژاپنی (از هنروران قدیمی تلویزیون و سینما) را هم پیدا کنید!

خانم! هنر عاقبت ندارد!

طبق نشانی این دو پیرمرد دوست داشتنی، قهوه خانه را پیدا می کنیم که سبیل در سبیل مردان نشسته اند و مشغول خوردن چای! ساختمان قهوه خانه قدیمی، اما بازسازی شده است. یک نیمچه تابلوی شکسته روی دیوار قهوه خانه خودنمایی می کند. روح ا… عرفان مقدم، صاحب قهوه خانه پشت میزش و نزدیک در ورودی نشسته است.

او ۸۷ پاییز را در زندگی اش دیده و همچون پیرمردهای چاپخانه با این که پا به سن گذاشته، تن صدایش بریده بریده بوده و همه این موارد نشان از زمان بازنشستگی اش است، اما به هیچ وجه خودش را رها نکرده، بلکه قهوه خانه اش را به بهترین شکل می چرخاند. پر بودن جمعیت در این قهوه خانه نشان می دهد که از قرار املت های خوشمزه ای هم دارد! او اردبیلی است و از سال ۱۳۲۶ این قهوه خانه را دارد.

او این طور تعریف می کند: زمانی علی حاتمی، ولی ا… مومنی، بوتیمار و… به اینجا می آمدند و چای می خوردند. خدا بیامرزدشان.

رفت و آمد هنرمندانی همچون بهروز وثوقی، رضا بیک ایمانوردی و… قبل از انقلاب در این خیابان زیاد بود، اما بعد از انقلاب حضورشان پراکنده بود و حالا دیگر خبری نیست! خیلی ها به عشق هنرپیشه شدن به قهوه خانه می آمدند تا هنرمندان را ببینند، حتی به من هم می گفتند که وارد هنر شوم. اما من از اول هم دوست نداشتم، چون می دانستم که عاقبت هنر خوش نیست. اگر بدانید چقدر عاشق هنر به این قهوه خانه آمدند و زندگی هایشان را گذاشتند! اما همه آنها فقط صدمه دیدند و از زندگی شان افتادند.

مشکلات مردم در سریال های تلویزیونی

این پیرمرد اردبیلی صحبت هایش را ادامه می دهد: من هنر را دوست دارم، اما فقط دلم می خواهد فیلم یا سریال ببینم، نه این که خودم هم بازی کنم. حتی از قهوه خانه هم فیلم گرفتند، اما حاضر نشدم بازی کنم. دلم نمی خواست آلوده هنر شوم. الان هم سریال های تلویزیون را می بینم. خیلی خوب است سریال ها مشکلات مردم را نشان می دهند. داستان بعضی سریال ها هم درس عبرت است برای مردم که اگر به عمد در حق کسی بدی کنند، مطمئن باشند یک جایی عدالت درباره شان اجرا می شود. البته الان که محرم است خیلی فرصت نمی کنم تلویزیون ببینم، چون درگیر و دار کارهای محرم و صفر هستم.

شاگرد قهوه خانه بعد از صحبت صاحبکارش می گوید که غلام ژاپنی را می توانید همین اطراف پیدا کنید. باید چرخی در خیابان بزنید، حتما یک جا نشسته است. بعد از چند دقیقه پیاده روی، نگاه مان به غلام ژاپنی می خورد که همراه با یک آقای دیگر که او هم مثل غلام کت و شلوار پوشیده، روی نیمکت و زیر آفتاب لذتبخش پاییزی نشسته است.

لقبم را غلامحسین لطفی گذاشت!

جلو می رویم و در حالی که لبخند پیروزمندانه ای بر لب داریم که غلام ژاپنی را پیدا کرده ایم، به او می گوییم: الان نیم ساعتی است که در این خیابان دنبال شما می گردیم. او هم بادی به غبغب می اندازد و با لحن خاص لوتی منش خودش می گوید (ما در این گزارش لحن هنروران را حفظ کردیم): جانم، بگو؟ در خدمت هستم. همین جا می خواین حرف بزنیم؟

بله. از قدیم ها می خواهیم صحبت کنیم. دارم یک گزارش برای روزنامه جام جم آماده می کنم.

البته خانم به شما بگم این آقا که بغل دستم نشسته از من پنج سال زودتر به تلویزیون و سینما آمده. اسمش حسن نقدی هست و دستیار فیلمبردار بوده. حسن جون من اول شروع کنم یا تو؟

نقدی: غلام جان شما بگو که چقدر خاک تلویزیون و سینما را خوردی! خانم این آقا ۵۰۰ تا سریال و فیلم بازی کرده.

غلام دستش را روی شانه حسن نقدی می گذارد و با لحن خودش شروع به تعریف کردن می کند: پاتوق من اول ساختمان پلاسکو بود. اونجا ده تا دفتر فیلمبرداری بود. هنرمندان هم به این خیابون می اومدند. تا این که من دنبال هنرمندی به نام منوچهر صادق پور بودم. تا این که ردش را گرفتم تو خیابون منوچهری، ارباب جمشید که اونجا دفتر داشت. وقتی اومدم تو این خیابون. گفتم که ای دل غافل کجا اومدم! اینجا ۵۰ تا دفتر فیلمسازی هست.

یادش بخیر خانم! توی این خیابان از ۵۰ تا خونه ۳۰ تاش ژاپنی و کره ای زندگی می کردند و من هم شروع کردم رفت و اومد با اونا. همین باعث شد تا یک روز غلامحسین لطفی که فیلم سرخپوست ها را می خواست بسازد و من هم برد سر کارش، اونجا به من لقب غلام ژاپنی داد. این لقب هم به خاطر فرم چشمهام و هم رفت و اومدم با این ژاپنی ها بود! و از همان موقع این لقب من شد!

غلام ژاپنی در حالی که به یاد سال های جوانی اش افتاده، ادامه می دهد: البته خانم بگم بهتون که من بچه تهرونم! ۶۹ سالم است و از ۱۸ سالگی در کار هنروری هستم. من بگم که هیچ وقت خودم را هنرپیشه ندونستم. من هنرورم! واقعا در همه این سال ها سینه سوخته تلویزیون و سینمای ایران هستم! خانم من ۴۰۰ تا سریال و فیلم بازی کردم. یادش بخیر تو سریال دایی جان ناپلئون بازی کردم.

از نگهبان دربار تا بادکنک فروش
در این سریال چه نقشی بازی می کردید؟

نقش بادکنک فروش را داشتم. البته خانم، بیشترین نقش ام تو سریال خسرو میرزای دوم به کارگردانی نصرت کریمی بود. در اون سریال نقش راننده تاکسی را داشتم و همین دوستم حسن نقدی اونجا دستیار فیلمبردار بود. در سال های بعد از انقلاب هم در سریال سلطان و شبان بازی کردم که نقش نگهبان دربار را داشتم. در سریال همه چیز آنجاست یک نقش کوتاه داشتم که چند سال اخیر پخش شد. چند وقت پیش هم سریال لحظه گرگ و میش همایون اسعدیان را بازی کردم که نقش آبدارچی را داشتم. دو جلسه اونجا هم بازی کردم. خانم! عمرم را در این کار گذاشتم!

خسته نشدید از این که عمرتان را گذاشتید و هیچ چیز عایدتان نشد؟!

متاسفانه بهره ای نبردم. از این خسته شدم. باید الان بازنشسته بودم. البته بگم که حقوقی از خانه سینما می گیرم که ماهانه یک میلیون و دویست هزار تومان هست! خانم، من هیچ وقت دنبال کار نرفتم، همیشه دنبالم اومدند. اتفاقا در فیلم هزارپا بازی کردم. همه می رفتند با رضا عطاران، جواد عزتی و… عکس می گرفتند. به من هم گفتن که برم با اونا عکس بگیرم. من هم بهشون گفتم که با هنرمندان قدیمی عکس دارم. خوره عکس که ندارم! واقعا در تلویزیون و سینما زحمت کشیدم، اما به خواسته ام نرسیدم. مثل عکاس شما که نبودم که تیپ و قیافه و هیکل داشته باشم که برم هنرپیشه شم! برای بازیگر تیپ، سواد، پارتی مهم است که من هیچ کدوم را نداشتم. البته بین هنرمندان، مهدی هاشمی خیلی آدم حسابی هست. چند سال پیش برای جشنواره فجر من رو برد تالار وحدت. همه کارگردانان از کیمیایی گرفته تا مهرجویی، میلانی، درخشنده، فخیم زاده و… جمع بودند. البته بعضی هنرمندها ناراحت شده بودند و به آقای هاشمی گفته بودند که برای چی من رو برده اونجا! خدایی خیلی مرد است!

الان هم مهدی هاشمی سراغی از شما می گیرد؟

نه.البته بنده خدا حق داره. تو محل خودشون هم باید با عینک آفتابی بره بیرون. مردم می ریزن دور و برش!

برای هر جلسه هنروری چقدر می گیرید؟

جلسه ای ۱۵۰ هزار تومن!

هر کس آب منوچهری را بخوره ول کن این خیابون نیست!

غلام ژاپنی با همان لحن شیرین لوتی اش می گوید: من این کار را ول نکردم و تا وقتی هم زنده هستم ول نمی کنم. جلوی همه هم وایستادم. هیچ هنرمندی هم نمی تونه به من حرف بزنه، چون ۵۰ سال است که خاک خورده تلویزیون و سینما هستم. هر کی آب این خیابون منوچهری را بخوره ول کن این خیابون نیست! نه این که برای کار به کسی التماس کنم، نه به قرآن! التماس نمی کنم.

متاهل هستید؟

بله. دو تا دختر دارم که عروسی کردن. خانم اگه می خواستم پول در بیارم همون موقع می تونستم دو سه تا مغازه تو این خیابون بخرم که الان می شد شش هفت میلیارد! ولی دنبال عشقم یعنی تلویزیون و سینما رفتم. شانس توی این کار خیلی مهمه. یکی توی این کار می سوزه و یکی دیگه می ره بالا! اتفاقا احسان علیخانی از من دعوت کرد و رفتم برنامه اش. خانم می دونید جلوی دوربین تو برنامه زنده صحبت کردن چه کار سختی هست! اما من تونستم. احسان هم بچه بدی نبود. خدا را شکر از میدون هم پیروز اومدم بیرون. اتفاقا خیلی از هنرمندها ناراحت شدند که چرا غلام ژاپنی را بردن برنامه ماه عسل. اما باکی نیست!

قیچی ام کردن!

حسن نقدی در ادامه حرف غلام ژاپنی می گوید: خانم، غلام صدای خوبی هم داره. بذار بخونه.

و غلام شروع به خوندن می کند. مهتاب… انگشتری به دستت…

و بعد غلام این طور ادامه می دهد: خانم قبول دارید سینما شانسی است! یکی مثل امیرشهاب رضویان که خیلی هم آقاست فیلم یک دزدی عاشقانه می سازه که یک میلیارد می فروشه، اما هزارپا ۳۵ میلیارد می فروشه! البته بگم من توی این فیلم بازی ام زیاد بود، اما در آوردنش! به آقای داوودی هم گفتم چرا کار من رو بریدی. اون هم گفت دو ساعت و ربع فیلم ساخته و باید یک ساعت و ۴۵دقیقه می شد. چون نمی تونست عطاران رو ببره از خرده پاها بریده و شانس من بوده که قیچی شدم!

احمد نجفی سر سریال کارآگاه علوی مسخره ام کرد!

در ادامه صحبت های غلام ژاپنی، دوستش حسن نقدی داستان سینه سوختن خودش را این طور روایت می کند. او می گوید: من متولد سال ۱۳۲۵ هستم و ۷۵ سالم است. اوایل کفاشی کار می کردم، اما وقتی کفش ملی اومد، بازار ما کساد شد. همون موقع عشق بازیگری هم داشتم و از شهرری به تهران اومدم. یه روز که سمت خیابان لاله زار بودم، دیدم مردم جمع شدند و شلوغ است. رفتم جلو و دیدم دارن فیلمبرداری می کنن. من هم عاشق بازیگری! همون موقع نیاز به هنرور داشتن. من هم رفتم جلو. سه جلسه کار کردم و چون خیلی خوب دیالوگ هام رو گفتم به من ۱۵ تومن دادن. البته بگم این دستمزد بالایی بود. همین دستمزد باعث شد من این کار رو ول نکنم. در ۴۵۰ سریال و فیلم حضور داشتم. البته در بعضی کارها هنرور بودم و برخی دیگر دستیار فیلمبردار. در سریال خسرو میرزای دوم هم دستیار فیلمبردار بودم. یادم می آید آقای هدایت من را برد سر سریال کارآگاه علوی و نقش قهوه چی رو به من داد. احمد نجفی اولش من رو مسخره کرد و به هدایت گفت اینا کی هستند که از خیابون منوچهری آورده! بعد جالب بود خانم من همه دیالوگ هام بدون تپق گفتم و همین باعث شد تا احمد نجفی جلوی من کم بیاره! البته آقای هدایت وقتی دید خوب دیالوگ هام رو حفظ می کنم با گریم چهار تا نقش دیگه هم در این سریال به من داد. در همه این سال ها خیلی زحمت کشیدم، ولی هیچ وقت دیده نشدم. واقعا سینه سوخته تلویزیون و سینما هستم.

الان چه کار می کنید؟ هر روز اینجا می نشینید تا یک نفر شما را سر کار ببرد؟

بله. دستفروشی هم می کنم. انگشتری می خرم، می فروشم…

چند تا بچه دارید؟

سه فرزند دارم که ازدواج کردن. دو تا هم نوه دارم.

اسمم سیامک است اما حسن صدام می کنن!

چرخ زندگی تان با این درآمد می چرخد؟

نه، ولی خب چیکار کنم. علاقه دارم. از سال ۴۰ تو این کارم.

شما که دستیار فیلمبردار بودید، چرا تلاش نکردید فیلمبرداری هم یاد بگیرید؟

نیاز به سواد داشت.

چطور در این سال ها برای شما لقب نگذاشتند؟

اسم شناسنامه ای من سیامک نقدی است، اما همان زمان که وارد این کار شدم در فیلمی هنرور بودم که اسم کارگردان سیامک بود و برای همین سر صحنه من رو حسن صدا کردن. من هم چیزی نگفتم و از همون موقع به من می گن حسن نقدی! الان خانم نه سینما می رم و نه تلویزیون می بینم. برای چی ببینم. چون هر چی بلا سرم آمده به خاطر این سینما و تلویزیون بوده.

صحبت های حسن نقدی که تمام می شود، غلام ژاپنی می آید سراغم و به من می گوید بهتر است برویم آن طرف خیابان که با یک هنرور دیگر صحبت کنیم که اسمش اکبر ساده است. غلام می گوید: خانم ایشون هم از قدیمی ها هستند. ما هنرورها دروغ نمی گوییم. بنده خدا الان به خاطر بیکاری سیگار می فروشه!

اکبر ساده در گوشه ای کز کرده و روی صندلی نشسته و بساط سیگارفروشی اش به پاست. قبل از این که با او صحبت کنم. می گوید: خانم عکس هام با هنرمندها طبقه بالای این عکاسی هست، بیارم؟

دلالی به شغل سیاهی لشکر هم رسیده

من هم خطاب به او می گویم: بعد از مصاحبه زحمت بکشید بیارید تا عکس بگیریم. ساده از عشق اش به تلویزیون و سینما این طور می گوید: ۶۳ ساله ام. نه بیمه دارم و نه حقوقی از خانه سینما! چون قرارداد کارهام رو ندارم، من رو بیمه نکردن. خانم، من تو خیلی از سریال ها بازی کردم، مثلا تو سریال سلطان و شبان بازی کردم.

وی ادامه می دهد: سریال تاریخی کم بازی نکردم. سیاهی لشکر سریال سربداران بودم. یک ماه تمام کار کردم و تو بیابون بودیم. اونجا مریض شدم، اما هیچ کس به داد ما نرسید. سریال گرگ ها هم بازی کردم. بهترین پولی که گرفتم سر فیلم اجاره نشین ها بود. ولی الان دست زیاد شده و دلالی به شغل ما هم رسیده. مثلا یک عده سیاهی لشکر می برن با دستمزد کمتر مثلا جلسه ای ۲۰ هزار تومن! چون دستمزد ما جلسه ای صد هزار تومن هست، نمی برن. برای همین دنبال ما قدیمی ها نمی یان!

ساده آهی سر می کشد که بر گرفته از سال های بر باد رفته عمرش است و می گوید: خانم من با داداشم تولیدی داشتیم. کارمان هم خوب بود، اما از سال ۵۳ آلوده هنر شدم و به عشق بازیگری وارد این کار شدم. این هم وضعم هست که بعد از این همه سال باید سیگارفروشی کنم. خونه ام تو پرند هست و هر روز باید ۳۵ کیلومتر بیام تا نونی در بیارم!

در ادامه غلام ژاپنی که کنارمان ایستاده می گوید: خانم، یک آدم مشتی اومد و از من و اکبر یک مستند ساخت چندبار شبکه خبر پخش کرد. همش از ما امضا می گرفتن! خدایی خیلی مستند خوبی بود.

چند دقیقه بعد صدای ماموران نیروی انتظامی که همه دلالان را متفرق می کند در خیابان می پیچد. به غلام می گویم شما درگیر دلار نیستی؟ او هم با لبخند می گوید: خانم اگه دلار داشتم که وضعم این طور نبود. خراب بشه این سینما که این بلا را سر ما آورد.

وقتی حسن چیچو سر و کله اش پیدا می شود

همان طور که با غلام مشغول حرف زدن هستم، پیرمردی که یک کاپشن قرمز رنگ پوشیده پیدا می شود و بسیار هم سرزنده است. به من می گوید: خانم من حسن چیچو هستم! نمی خوای با من مصاحبه کنی؟

بله. اتفاقا دنبال شما می گشتم. آقای چیچو چند سال تان است؟

۹۲ ساله ام. من از بچگی عشق این کار را داشتم و یه عالم سریال و فیلم بازی کردم. این کار عاشق می خواد. هر کس به عشق سینما و تلویزیون بیاد، دیگه نمی تونه ول کن. یادم می آید. جوون بودم به عشق دیدن هنرمندها زود می رفتم سر کار. کار من تدارکات بود. باید سیاهی لشکرها رو جمع می کردم و می بردم سر فیلم و سریال. گاهی هم بازی می کردم. الان هم از خانه سینما و خانه هنرمندان حقوق می گیرم.

چرا اسم تان رو چیچو گذاشتند؟

به خاطر این که من می تونستم مثل دوبلورهای چیچو و فرانکو حرف بزنم. برای همین از اون موقع اسم من رو گذاشتن حسن چیچو. می خوای خانم برات اجرا کنم. چیچو به فرانکو می گه: فرانکو تو آبروی ما رو بردی از بس عشق دوربین داری و… خانم قراره تو یک سریال هم نقش بابای مدرسه رو بازی کنم که هنوز شروع نشده است…

حرف حسن چیچو هم شنیدنی است و هم جالب. برایم جالب است پیرمردی با ۹۲ سال همچنان به دنبال عشق اش در خیابان منوچهری قدم می زند تا یک لحظه جلوی دوربین بیاد. این خیابان را ترک می کنم، اما می دانم تعداد سینه سوختگان این هنر در این خیابان کم نیست.

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها