تاریخ انتشار:1396/10/24 - 00:19 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 77242

نیره خادمی در  شهروندنوشت : ما را خشک کردند، آب پایمان نریختند تا به تدریج مُردیم و بعد سرهایمان را بریدند. ما زیاد بودیم، بیشتر از ۱۰۰تا. قدمان بلند بود، سبزینگی داشتیم و بعضی‌هایمان ‌سال‌به‌سال و فصل‌به‌فصل میوه هم می‌دادند؛ انجیر، سیب، زردآلو و گردو. حالا اما یک زمین خشک در اطراف ماست، نه شاخه‌ای داریم و نه میوه و برگ سبزی. محله‌مان سعادت‌آباد و نزدیک به فرحزاد است؛ همان‌جایی که آدم‌های پولدار یکی‌یکی آمدند، باغ‌هایش را خریدند و بعد به جای آنها برج ساختند؛ آدم‌هایی که پول را خیلی بیشتر از ما دوست داشتند.
از خیابان طاهرخانی نبش خیابان امام صادق(ع) که نگاه کنید، دو برج ۱۲۰ واحدی کنارمان سبز شده است، اما آن دست خیابان هنوز یک باغ هست که همسایه‌ها به آن می‌گویند «باغ از ما بهترون»؛ باغی به مساحت زمین‌های زیر پای ما، بله؛ ما همان‌قدر سبز و بلندبالا بودیم. مساحت کل این زمین که از خاکش نفس می‌گرفتیم، ۲۱‌هزار و ۶۰۰ متر مربع است و حالا می‌گویند برای ساخت ۶‌هزار و ۴۸۰ متر مربع آن مجوز ساخت یک برج ۲۱طبقه گرفته‌اند.
چه بر ما گذشت؟
شاخه‌های پربار ما، حتی سرپناه کلی بازیگر و عوامل پشت‌ صحنه بود؛ چند ماه در‌ سال ۸۳ و چند ماه هم در‌ سال ۸۴ یعنی نزدیک به ۹ ماه. آقای مهران مدیری را می‌شناسید؟ همان که حالا سه روز در هفته «دورهمی» را اجرا می‌کند؛ یک روز همراه دستیار و بازیگران آمد، با کلی دوربین و تجهیزات فیلمبرداری برای ساختن سریال «شب‌های برره». عوامل سریال، عصرها می‌آمدند زیر شاخه‌هایمان استراحت می‌کردند و چای و قهوه می‌خوردند. یک عمارت آبی‌رنگ هم آن بالا هست که آن زمان توی آن را دکور زده بودند برای سریال.
قبل از انقلاب، خانواده «شاپور اردشیرچی» از نزدیکان محمدرضا پهلوی در این باغ زندگی می‌کردند، اما ‌سال ۵۷ به بعد باغ را به نفع بنیاد مستضعفان مصادره کردند و آنها شدند صاحبان ما. در دهه ۶۰، زمانی که جنگ ایران و عراق شروع شد، یک خانواده جنگ‌زده از خرمشهر آمدند و مدتی در این‌جا سرایدار بودند. پدر این خانواده، اسمش آقا جواد و از کارمندان وزارت امور خارجه بود اما بعد از مدتی او را به ماموریت خارج از کشور فرستادند و ‌سال بعد هم خانواده‌اش را از این‌جا بیرون بردند.
آن‌وقت‌ها ما هر روز شاهد بروبیای باغ بودیم. از همسایه‌ها هم بپرسید، همه با ما خاطره دارند؛ مثلا آقا جعفر که همیشه میوه‌های ما را می‌برد. آقا جعفر وقتی خانه می‌ساخت، ما در این‌جا بودیم و چند باغ و خانه‌های انگشت‌شمار. ضلع جنوب شرقی همین چهارراه که ما در نیمه شمال غربی آن هستیم، حالا دانشگاه امام صادق(ع) را ساخته‌اند، اما آن‌وقت‌ها هم آن‌جا یک باغ بزرگ بود، گاو و گوسفند داشتند و همسایه‌ها هم از آن‌جا شیر و ماست می‌خریدند.
پارسال یک روز که داشتیم از زور تشنگی تلف می‌شدیم، در باغ باز شد و دو نفر داخل آمدند. مهراب قاسم‌خانی، کارگردان با پوپک مظفری، دستیار اول کارگردان و برنامه‌ریز پروژه شب‌های برره آمده بودند تا باغ را ببینند، اما وقتی جلوتر آمدند، همین‌طور خشکشان زد و دهانشان باز ماند. خانم مظفری که وقت ساخت سریال، در این‌جا خیلی رفت‌وآمد داشت به شاخه و ساقه‌های خشک نگاه کرد و آه کشید و بعد با حسرت به آقای قاسم‌خانی نشانمان داد و گفت: «اینها سبز بودند، پس کو آن همه باغ و درخت.» انتهای مثلا این باغ را با انگشت اشاره‌اش نشان می‌داد و دوباره می‌گفت که آن همه باغ و آن همه درخت،.. اصلا ته این باغ، آن وقت معلوم نبود. او می‌گفت که سر ساخت سریال «شب‌های برره» وقتی می‌خواستیم وسیله‌ها را داخل بیاوریم، این‌جا آن‌قدر شاخ و برگ داشت که به سختی وسایل را داخل آوردیم؛ خیلی مراقب بودیم که درخت‌ها آسیب نبینند اما حالا دیگر درختی در کار نیست. مهراب قاسم‌خانی هم‌ هاج‌وواج به ته‌مانده باغ، یعنی ماها که چوب خشک بودیم، نگاه می‌کرد و حسرت می‌خورد. خانم مظفری آمد نزدیک ما و از همه باقیمانده باغ و زمین بایر و خشک عکس گرفت و هربار که با گوشی تلفن همراهش یک طرف را نشانه می‌گرفت رو به قاسم‌خانی جمله‌ای را تکمیل می‌کرد: «بچه‌های تولید این باغ را از بنیاد مستضعفان اجاره کرده بودند، یادش به‌خیر چقدر بچه‌ها از این باغ میوه و گردو می‌چیدند، عین جنگل بود این‌جا.» می‌گفت: «درخت‌هایی که در این باغ بود اصلا قابل شمارش نبود.» راست می‌گفت، ما را می‌گفت.
شب‌های برره را که ساختند و از این‌جا رفتند، دکور سریال را در این باغ گذاشتند برای ما. دکور باغ و ما که درخت‌هایی سرسبز بودیم، جزو خاطرات مردم شدیم. می‌آمدند و باقیمانده‌های «برره» را دید می‌زدند.
راه آب بر روی ما بسته شد
کسی نمی‌داند که در این روزها چه بر سر ما درختان گذشت. در سال‌های قبل از دهه ۸۰ یک قنات این اطراف بود که آب آن به سمت باغ می‌آمد و ما سیراب می‌شدیم و سبز. وقتی خیابان بالادستی باغ را تعریض کردند، مسیر آب عوض شد و روزهای بد هم آرام‌آرام شروع شد. روزها و شب‌ها آب نمی‌رسید و بنیاد مستضعفان هم به ما رسیدگی نمی‌کرد. یکی، دو باری هم به دیدن باغ آمدند، در حرف‌هایشان صحبت از نامه‌ای بود که به شهرداری تهران فرستاده بودند تا برای قنات فکری کند اما باز هم خبری نشد.
مصوبه برج- باغ‌ها، بلای جان
آن‌وقت‌ها محمدباقر قالیباف، شهردار تهران بود و در دوره او خیلی از دوستان ما در مناطق مختلف تهران خشک شدند، سرهایشان بریده شد و تبدیل به برج شدند. داستان اما از این‌جا به بعد خیلی غم‌انگیز است، یعنی وقتی که دقیقا، شورای شهر و شورای عالی شهرسازی تصمیم گرفتند مصوبه برج – باغ‌ها را تصویب کنند تا مالکان ۷۰‌درصد باغ را حفظ کنند و ۳۰‌درصد را بسازند، برای همین هم ۴‌هزار هکتار از باغ‌های شهر تهران خشک شدند، شهری که حالا هوا برای نفس کشیدن ندارد و پرنده‌ای هم برای رها شدن در آن وجود ندارد. برای زمین‌های زیر پای ما هم همین تصمیم گرفته شد. در سال‌های نخست دهه ۹۰ هم شهرداری تهران با بنیاد مستضعفان همین نقشه را برای ما هم کشیدند، آمدند زمین را دیدند و با هم توافق کردند؛ شهرداری تهران مجوز ساخت یک برج ۲۱طبقه را در مساحت ۶‌هزار و ۴۸۳ متری این‌جا داد تا ۷۰‌درصد از زمین باقیمانده زمین به‌عنوان فضای سبز در اختیار شهرداری قرار گیرد، اما کدام فضای سبز؟ این‌جا دیگر جز چند درخت و شاخه خشک چیزی نمانده است.
بعد از آن هم چندبار دور تا دور ما را برای فروش، بنرهای تبلیغاتی زدند اما معلوم نیست چه شد که پشیمان شدند. آخرین بار هم یک ماه قبل آگهی فروش این زمین را در روزنامه همشهری چاپ کردند اما خودشان حالا می‌گویند که زمین را نفروخته‌اند. یکی از مسئولان بنیاد مستضعفان هم چند روز قبل گفته است که هنوز باغ را نفروخته‌اند اما نخواسته است که بیشتر حرف بزند یا کسی نامش را بداند.
از بنیاد مستضعفان گلایه داریم
اما ما درختان از مسئولان بنیاد مستضعفان گلایه داریم که به فکر ما نبودند. آنها یک‌بار البته برای شهرداری نامه نوشته‌اند تا آنها را در جریان منحرف شدن مسیر قناتی که آب ما را تامین می‌کرد، بگذارند و این که «با این کار، ما داریم خشک می‌شویم» اما در این کار جدیتی نداشتند. همین حالا هم اگر با آنها حرف بزنید، می‌گویند که اینجا اصلا درختی نبوده است! همین حرف‌ها را یکی از مسئولان بنیاد به خبرنگار «شهروند» هم گفت اما بعد از حرف‌هایش پشیمان شد و از پاسخ‌دادن طفره رفت، با این که تمام مدارک باغ جلوی دستش بود، پاسخ بیشتری نداد. او چندبار این را گفت که بنیاد از باغ‌های تهران حفاظت می‌کند و مدام هم باغ سیب کرج را مثال می‌زد که بعد از سروصدای رسانه‌ها تخریب آن متوقف شد: «اگر هم درختی خشک شده است، ما قصد داریم آن را بازسازی کنیم. البته باغ شب‌های برره آنچنان درختی هم نداشت، فقط به صورت نی‌زار بود.»
می‌بینید! فقط ما درخت‌ها می‌دانیم مصوبه برج- باغ‌ها چه بر سر ما آورد. حالا همه می‌دانند که سودجویان برج‌ساز به هوای این مصوبه، ۷۰‌درصد باقیمانده باغ را هم با ترفندهای دیگر خشک می‌کردند و بعد، دیگر باغی درمیان نبود. مثل همین باغ کناری که با همین ترفند با شهرداری توافق کردند و به جای درخت‌های قد بلند، برج‌های بلندبالا سر به آسمان کشید.
مردم محل خوب می‌دانند بر سر ما چه آمد اما به داد ما نرسیدند
اگر از مردم بپرسید، خوب می دانند که چه بگویند. آقا اسماعیل که از همسایگان ماست و روزهای سبز ما را دیده است، شاهد است. او خودش هر روز که از سر کار برمی‌گشت، می‌آمد و یک زنبیل میوه با خود می‌برد. بهادرخان هم روبه‌روی ما خانه دارد، او چند ‌سال قبل از این محل کوچ کرد، وقتی ۵‌سال قبل دوباره به این محل برگشت، باورش نمی‌شد که این باغ خشک همان باغ سرسبز باشد. یادش به‌خیر آقا بهادر برای این باغ و باغ‌های دیگر لفظ باغ «کله گنده‌ها» را به کار می‌برد. اما دست‌آخر، هیچ‌کدام از این آدم‌ها و همسایه به داد ما نرسیدند، ما که هوای پاک را در ریه‌های آنها به جریان می‌انداختیم، خشک شدیم اما مردم حالی از ما نپرسیدند.
همسایگان ما هم خشک شده‌اند
در دهه۷۰ هم یک گندمزار در همسایگی و قسمت غربی ما بود برای فرحزادی‌ها. وقتی می‌خواستند در آن زمین برج بسازند، کشاورزان آمدند، اعتراض کردند اما کسی به حرف آنها گوش نکرد و سرانجام برج را ساختند. ته خیابان هم ملک دکتر معتمد است که قبل از‌ سال ۵۷ کلی درخت داشت؛ شاید بیشتر از ۱۰۰تا. حالا سال‌هاست که دکتر معتمد فوت کرده است و دخترش هم از خارج بر ملک نظارت می‌کند اما نصف درخت‌های آن باغ هم خشک شده است و ما این خبرها را از پرندگان می‌شنویم.
ریشه خشک درختان آن باغ هم مثل ما دلشان خون است. تازگی‌ها هم شنیده‌ایم که ملک دکتر معتمد هم قرار است ۱۲۶‌هزار میلیارد تومان خریداری شود. خانه آقای طاهرخانی، سومین خانه‌ای بود که در‌ سال ۶۴ در این محل ساخته شد. آن‌وقت‌ها این ساختمانی که حالا دانشگاه امام صادق است، یک سرایدار یزدی داشت که به مردم شیر گاو و گوسفندانش را می‌فروخت. زمین‌های دیگر هم در این محل بود که سند نداشت، بعضی‌ها رفتند برای باغ‌ها سند گرفتند و آن را ساختند. بعد هم اگر صاحبان باغ پیدا می‌شدند، آنها را با پول ساکت می‌کردند.
این خیابان به نام آقای طاهرخانی است؛ همان که پسرش در جنگ شهید شد و حالا در همین خیابان خانه دارد. او از نخستین آدم‌هایی است که در این خیابان خانه ساخت، بعد از او روند ساخت‌وساز در این خیابان هم زیاد شد. اگر با آقای طاهرخانی هم روبه‌رو بشوید، خیلی حرف‌ها برای گفتن دارد: «در ضلع شمال باغ، تعدادی درخت باقیمانده بود اما از پارسال آن چند تا درخت را هم خشک کردند. بعد خواستند خاکبرداری کنند که شهرداری آمد و جلوی آن را گرفت.»
یک روز صبح ما با صداهای عجیب و غریب از خواب بیدار شدیم، سر بلند کردیم تا منشأ آن همه هیاهو را ببینیم اما شاخ‌و‌برگ‌های درخت‌های جلویی نمی‌گذاشت تا ما پشت‌سری‌ها بفهمیم داستان از چه قرار است. درخت‌هایی که جلوتر بودند، گفتند که با ماشین‌های سنگین و بزرگ آمده‌اند باغ آقا درویش را خراب می‌کنند. آقا درویش هم یکی از آدم‌های سرشناس این محل بود و مالک بیشتر باغ‌های اینجا. ما سعی کردیم سروصدا کنیم تا در مقابل قتل‌عام دوستانمان بایستیم، اما صدای ما را کسی نمی‌شنید، برای همین با شاخ و برگ‌ها و درخت‌های باغ آقا درویش خداحافظی کردیم. همان شب، درخت‌ها را با ریشه‌ها سوار ماشین‌های بزرگ کردند و رفتند. از فردای آن روز هم ماشین‌های بزرگ آمدند، وسط آن زمین را گودبرداری کردند و خلاصه اسکلت برج‌های بلند را وسط آن کاشتند.
حالا البته تهران روزهای برفی ندارد اما آن‌وقت‌ها که برف‌های سنگین کوچه، خیابان‌های تهران را می‌بست و همه ‌چیز سفید و نو می‌شد، برگ‌های ما هم، آغوش برف‌ها می‌شد. مردم می‌آمدند و با ما عکس می‌گرفتند اما حالا می‌آیند و با حسرت، منظره سرد و خشک باغ را می‌بینند و می‌روند.

دیدگاه‌های دیگران

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها