تاریخ انتشار:1396/05/27 - 07:49 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 62944

اگر در تدوین «یک ایستگاه جلوتر» تجدیدنظر شود، فیلم بیشتر به کام مخاطب خواهد نشست.

سینماسینما، مینو خانی:

موضوع «یک ایستگاه جلوتر» مرگ است؛ موضوعی ازلی- ابدی برای ساخت هر شکل از آثار ادبی و هنری خصوصا سینمایی که هنر هفتم است. وحشت مرگ یا پذیرش و استقبال از آن موضوعی است که تلنگر شدیدی به ذهن هنرمند وارد می کند و باعث می شود اثر ادبی یا هنری سرشار از لحظه های پرتنش‌وکنشی خلق شود که مخاطب را با اثر همراه می کند. ظاهرا همین جذابیت باعث شده کارگردان «یک ایستگاه جلوتر» موضوع مرگ را برای ساخت اثرش انتخاب کند. اما «چگونه» گفتن در کنار «چه» گفتن نکته بسیار مهم و حساسی است که در موفقیت اثر نقش بسیار مهمی ایفا می کند.

در نگاه اول به این فیلمِ بسیار کم‌خرج و ساده به نظر می رسد کارگردان جوان موضوع مرگ را از منظر یک قوم یا گروه خاصی روایت می کند؛ چراکه تمام ماجرا در یک دهکده و با اهالی آن، که همه به یک زبان (آذری) حرف می زنند، روایت می شود و این یعنی این باور به مرگ و رفتگان نزد این اهالی جهان شمول است، و این یعنی نقض نظر کارگردان که این کار را نوعی آشنایی زدایی قلمداد کرده است.

قصه از این قرار است که وقتی اهالی یک روستای کوچک خبردار می شوند که پسر شهری (عباس) یکی از آن‌ها چند روز بیشتر با مرگ فاصله ندارد، تصمیم می گیرند نامه هایی را برای رفتگانشان بنویسند و از عباس می خواهند نامه هایشان را با خود به آن دنیا ببرد و به عزیزانشان برساند! برای همین سکانس ها و پلان های زیادی در فیلم به نامه نوشتن ها و درددل کردن اهالی روستا برای عباس می گذرد. پیرزنی از عباس می خواهد که پسر مفقودالاثرش را پیدا کند و به او می گوید: «تو که به بهشت می روی، پسر من رو هم پیدا کن. پسر حاج قاسمه، خودش حاج کاظمه، از شهدا خبرش رو بگیر، از اهالی کندوان خبرش رو بگیر.» به خانه ای وارد می شود که گوش تا گوش پیرمردانی با صورت‌های چروکیده و چشمانی ملتمس از او می خواهند نامه آن‌ها را به آن دنیا ببرد. این‌جاست که نامه نوشتن اهالی شروع می شود: پیرزنی شرح ماوقع زندگی بعد از فوت پسر را می گوید تا نوه اش بنویسد، پیرزن دیگری از این‌که پسرش سواد خواندن و نوشتن ندارد، عجز و لابه می کند و معتقد است او در آن دنیا هم آبروی مادرش را می برد، چون سواد خواندن و نوشتن ندارد، پسر نوجوانی از عشقش که خیلی زود بار سفر بسته و او را تنها گذاشته می نویسد، مادری برای عباس لالایی می خواند برای این‌که او به ذهن بسپرد و وقتی در آن دنیا پسرش را دید، برای او بخواند… هر چه عباس می گوید که آدم مرده حافظه ندارد و نمی تواند این کارها را بکند و نمی تواند با خود نامه ای به آن دنیا ببرد، فایده ای ندارد و مردم مرتب از او می خواهند که ثواب کند و این کار خیر را انجام دهد و پیام آن‌ها را به رفتگانشان برساند. در این میان تنها شیخ روستاست که او را از این کار برحذر می دارد و به او تذکر می دهد که توبه کند و نماز قضاهایش را بخواند و اعمال خیر انجام دهد تا سر پل صراط نکیر و منکر حسابش را درست رسیدگی کنند و جزای خیر به او بدهند.

چنین باوری به مرگ و دنیای آخرت بروز بیرونی باوری است که همه ما، حداقل مسلمانان شیعه به دنیای پس از مرگ و قدرت سفرکرده ها به آن دنیا داریم. همه ما گاه و بیگاه با آن‌ها صحبت می کنیم؛ وقت گرفتاری بیشتر از هر وقت دیگر این باور را داریم، برای همین حتی در این مواقع سر مزارشان می رویم و سر درددل باز می کنیم. «یک ایستگاه جلوتر» این باور را به شکل انتقال پیام از طریق فردی که به‌زودی به آن دنیا خواهد رفت، طرح می کند و انگار که باور همیشگی ما، یعنی ارتباط  مستقیم ما با رفتگان را زیر سوال می برد. خصوصا که حضور نابازیگران و بازی سرد و بی‌روح عباس که سردی کلام و رفتارش ناامیدی و مسخ شدگی برای مرگی غیرمنتظر را تداعی می کند، اجازه نمی دهد ارتباط لازم با مخاطب برقرار شود.

اما چه گفتن و چگونه گفتن توامان است که یک اثر را دارای اهمیت می کند؛ چیزی که به نظر می رسد کارگردان دقت لازم را به آن نداشته است. عباس برای این‌که برای این سفر آماده شود، بعد از سال‌ها به روستای کودکی و کنار مادر برگشته است. در طول راه با نوجوانانی برخورد می کند که ماشین هیلمن قدیمی او را که در برف گیر کرده، هل می دهند، اما دلیل حضور آن‌ها درک نمی شود. بعد که به روستا می رسد و خبر بیماری اش را به مادر می دهد، دیدارهایی با اهالی روستا دارد تا پیام‌هایشان را به رفتگان برساند؛ از خزینه روستا که در حال بازسازی و تبدیل شدن به حمام تک نفره است، بازدید می کند، تلفن هایی به او می شود که کسی آن سوی سیم نیست، ماشینش را در میان برف و گل می شوید، مادرش آب گرم می کند تا حمام کند و کارگردان در تاریک و روشن نوری که از بین تیرهای در چوبی به داخل می تابد، او را عریان نشان می دهد و… صحنه هایی که انگار هیچ کمکی به پیشبرد داستان نمی کنند. تنها سکانسی که به نظر می رسد در راستای موضوع فیلم ساخته شده، صحنه برخورد عباس با چند نفر در جاده است که یکی از آن‌ها بیمار است و وقتی عباس آن‌ها را می بیند، بیمار به رحمت خدا رفته و این‌جا انگار فرصتی فراهم می شود تا عباس آماده سفر آخرت شود. برای همین مرده را به جایی که برای سردخانه ساخته اند، می برد تا مرگ را از نزدیک ببیند و… البته نباید از صحنه ای هم که در قبرستان نشسته و گوش به صدای اذان موذن می بندد، گذشت؛ حرکتی که تاکیدی بر نگاه و رفتار سرد و مسخ شده او مبنی بر عدم آمادگی برای سفر آخرت است. شاید به همین خاطر است که در پلان آخر که هم‌چنان مسخ‌شده در برف راه می رود و به زمین می افتد، از همان راه و بر همان جاپاهای مانده در برف برمی گردد. خصوصا که ریتم کندی بر کل فیلم حاکم است و این مخاطب را از ادامه داستان عاجز می کند. برای همین به نظر می رسد اگر بر سرعت تدوین افزوده شود، احتمالا بیشتر به کام مخاطب خواهد نشست و موضوع حساس مرگ و دنیای آخرت به‌عنوان یک موضوع مذهبی و اجتماعی در قالب تصویر ارائه خواهد شد که تاثیرگذاری بیشتری نیز خواهد داشت.

ماهنامه هنر و تجربه

 

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها