تاریخ انتشار:1399/05/14 - 16:05 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 140030

سینماسینما: در سال ۹۴ همزمان با اکران «جزیره رنگین» به کارگردانی خسرو سینایی، همایون خسروی دهکردی با سینایی گفت‌وگویی مفصل انجام داد که در ماهنامه هنروتجربه منتشر شد. این گفت‌وگو در ۴ بخش در سینماسینما منتشر خواهد شد؛ بخش اول گفت‌وگو را اینجا بخوانید؛ بخش دوم را می‌خوانید:

یعنی دنبال چیز نخبه‌گرایانه‌تری بودید یا اساساً‌ روش‌های کار را نمی‌پسندیدید؟

آقای آلن رنه را گفتید، گفتم همان خودش است. تا امروز به این شباهت فکر نکرده بودم! من اصلاً دنبال سینما رفتم، برای اینکه «هیروشیما عشق من» یا «سال گذشته در مارین باد» اینها در ذهنم بود. آن نوع سریال‌سازی در حقیقت من را جذب نمی‌کرد. در آن طرف هم می‌دیدم که خب با این تراولینگ‌هایی که من می‌خواهم بکنم، جور درنمی‌آید. شما الان یک سریال ترکیه را نگاه کنید، صحنه را می‌سازند اینها، ولی همه پلان‌ها یک دانه لانگ‌شات است و چند تا مدیوم‌شات است و همین. تمام شد. من می‌خواستم حالا تراولینگ کنم و فلان. گفتم: ببین آقای سالور، به درد این کار نمی‌خورم، سبک کار من به ضرر شما از نظر مالی است. من هم با آن خوشحال نمی‌شوم. مرد بسیار محترمی بود و گفت: باشد، هرطور که می‌خواهی. موزیکش هم هنوز هست. موزیک تیتراژ «شما روی صفحه تلویزیون» براساس آن داستان‌ها بود. خب، اگر بخواهم بگویم تا غروب باید بنشینید.

ولی چه کسی به جای شما رفت و با سالور کار را ساخت؟

مثل اینکه اصلاً ساخته نشد. به هرحال درواقع کلید فیلمی که بعداً خیلی مطرح شد، «مرثیه گمشده»، در تلویزیون زده شد. متوجه هستید؟ یعنی از سال ۴۹ من شروع کرده بودم به تعقیب کردن موضوع. ولی در این فاصله از فرهنگ و هنر به تلویزیون رفتم و آنجا بود که ایرج گرگین یک روزی به من گفت که این بچه‌هایی که در اصفهان بودند و سال ۴۵ به زلاندنو بردندشان، دارند سی امین سال ورودشان را به زلاندنو جشن می‌گیرند. موضوعی که من چهار، پنج سال دنبالش دویده بودم که بشود، من و مرحوم قوانلو رفتیم به زلاندنو. اول به اوکلند رفتیم و از آنجا به ولینگتون رفتیم و این فیلم را آنجا گرفتیم. من هم به گرگین گفتم که فقط به شرطی که وقتی به ایران برگشتم، بتوانم این داستان را در ایران تعقیب کنم. کردیم و شد و…

«مرثیه گمشده» را اصلاً در لوکیشن‌های آنجا گرفتید؟

یک تکه‌اش را. یک قسمتش را. ولی شروعش، حالا اگر می‌خواهید برای تاریخ، این جالب است…

این چیز جالبی است. چون «مرثیه گمشده»، بدجوری وصل است به شرح زندگی خیلی از ایرانی‌ها و همین چندوقت پیش من در یکی از شبکه‌های اجتماعی دیدم که یک دوستی سؤال کرده بود که: آقا، این لهستانی‌هایی که به ایران آمدند کارشان به خیلیجاها کشیده شد، این چطوری است‌؟ دوست دیگری پاسخ داده بود که: بروید به سراغ آقای سینایی، ایشان بهتر از همه به شما می‌تواند بگوید که آن زمان چه گذشت.

من اهل ادعا نیستم، ولی از این حرص می‌خورم که خیلی‌ها می‌آیند در تلویزیون‌های ایران و خارج راجع به این ماجرا صحبت می‌کنند. معلوم هم است که هیچ چیزی نمی‌دانند. من ۴۵سال است که دارم با آن زندگی می‌کنم و من را هم رها نمی‌کند. همه می‌گویند: مادرت لهستانی است، زنت لهستانی است، می‌گویم هیچ‌کدام‌شان لهستانی نیستند. من آن موضوع را رها کرده‌ام، اوست که مرا رها نمی‌کند!

ولی با توجه به اینکه درباره لهستانی‌های مهاجر در سال‌های ۲-۱۹۴۱ داستان‌ها و البته ابهامات زیادی بر سر زبان‌هاست، بد نیست اشاره کوچکی به فیلم «مرثیه گمشده» که اثر مهمی در کارنامه شماست بفرمایید.

اشاره کوچکش فقط این است که از لحظه‌ای که من تصمیم به ساختن فیلم گرفتم، ۱۳ سال فیلم طول کشید تا ساخته شد. داستانش طولانی است. اگر خواستید من دقیق آن را دارم و در مجله پل فیروزه در سال ۱۳۸۳ تحت عنوان «یک پرونده یک داستان» نوشتم و چاپ شد و آنجا گفتم که چه مراحلی را طی کرده است. نگاتیو‌هایش گم شد و پیدا شد. داستان آن بسیار مفصل است. طبق معمول و بعد از اینکه ساخته شد، باز معلوم نشد که چه شد. فقط چیزی که خیلی برای من خوشحال‌کننده بود، این بود که تنها آن را یک جلسه در کلیسای کاتولیک‌ها در خیابان نوفل لوشاتو نشان دادیم. مرحوم باستانی پاریزی آنجا بودند. مطبوعات سینمایی‌مان هم معمولاً توجهی به این مسائل نداشتند، مرحوم باستانی پاریزی در کتاب «شاهنامه آخرش خوش است»، صفحه ۸۱۶، در پانویس نوشته است که یکی از مهم‌ترین یا بهترین فیلم‌های مستندی که من دیده‌ام، این است که شاهکار است و غیره و غیره. هرکسی هم می‌خواهد که راجع به لهستانی‌ها بداند، این فیلم را ببیند. فیلم اینجا تقریباً گم شد. حتی یک بار که من را به تلویزیون دعوت کردند که راجع به این فیلم صحبت کنم، فیلم را نشان دادند، دیدم که یک حلقه نیم ساعته آن اصلاً نیست. گفتم: آقا چرا اینطوری است؟! گفتند همین است و جز این ندارند.

پس چه کسی جایزه گرفت؟

حالا اشاره خواهم کرد که چه اتفاقی افتاد. اصلاً اینجا گم شد.

اصلاً فکر نمی‌کردم که فیلم «مرثیه گمشده» گم شده است. می‌دانید که، در مورد فیلم «قطار زمستانی» که صحبت می‌شود، من همیشه فکرمی‌کنم که با موقعیتی که «مرثیه گمشده» درست کرد بالاخره سینایی سرمایه برای تولید «قطار زمستانی» را می‌گیرد. 

خب ما که تاکنون پولش را نگرفته‌ایم. من سر آن کار اشک ریختم. ببینید، این را می‌خواهم برای شما بازگو کنم. تلویزیون رفتم، دیدیم اصلاً نیست. حالا آن گم شدن قبلش که یک ماه در انبار گشتم که نگاتیوهایش را پیدا کنم، آنها داستان‌هایش طولانی است و الان فرصت بیانش نیست. چون قصد دارم که زودتر به «جزیره رنگین» برسیم. سال ۲۰۰۸ بود. قبلش از کلیسای کاتولیک‌ها که فیلم نمایش داده شده بود، با من تماس گرفتند که یک عده لهستانی آمده‌اند که بروند سر خاک مادربزرگ‌ها و اقوامشان و ما می‌خواهیم که به هرکدامشان یک حلقه از این فیلم را بدهیم. گفتم: والله من یک VHS دارم و این نسخه کیفیتش هم چندان خوب نیست. با تلویزیون تماس بگیرید. گفتند: ما هرچه با تلویزیون تماس گرفتیم کسی جواب ما را نداد. اینها دردهایی است که آدم دارد. قصد ندارم زیاد وارد این ماجرا شوم. گفتم: من می‌توانم این نسخه VHS را به شما بدهم. گفتند: باشد. نسخه VHS را دادم به آنها. به تعدادی که آنها بودند (حدود ۵۰ نفر) کپی کردند و فیلم از طریق آنها به لهستان رفت. و البته دوستی هم که خارج از ایران زندگی می‌کرد پی‌گیر معرفی این فیلم بود.

نسخه VHS، نسخه کامل فیلم بود؟

بله. خودم آن را داشتم. به لهستان رفت. من اصلاً خبر نداشتم از جریانی که در حال وقوع بود. اینکه چگونه این به دست رئیس‌جمهور لهستان رسید و رئیس جمهور لهستان – آقای لخ‌کاچینسکی که اگر او زنده بود ما تا الان «قطار زمستانی» را هم ساخته بودیم – متاسفانه در یک سقوط هواپیما کشته شد. ولی من سال ۲۰۰۸ یکباره باخبر شدم که ایشان نشان شوالیه لهستان را بابت این فیلم به من داد. خب، خیلی جالب بود.

کار ارزشمندی است و به نظر من لهستانی‌ها هرچند با تأخیر ولی کار درستی کردند.

من را به لهستان دعوت کردند و بعد در فستیوال گیدینیا، که در شمال لهستان است، فستیوال داخلی لهستان است، گفتند که شما اگر بخواهید خود رئیس‌جمهور در مراسم باشد، ایشان الان در ورشو گرفتار است و آن وقت شما باید چندروز صبر کنید و اینها، تا به ورشو برویم. ولی ایشان مشاور ارشدشان را به گیدینیا خواهد فرستاد و اینجا هم چون فیلمسازان هستند و فستیوال است، همینجا نشان را به شما خواهند داد. که من را به این فستیوال دعوت کردند. خیلی جالب بود، حالا من از همه اینها باخبر شده بودم. یک روز صبح در هتل بودم، دیدم که یک نفر زنگ زد و گفت: «پایین تشریف بیاورید». وقتی به لابی هتل رفتم، دیدم یک خانمی گفت که آقای رئیس‌جمهور این نشان را به شما داده است و امروز ظهر یک مراسمی برای اعطای این نشان داریم. من گفتم: خب من این را می‌دانم. چون از طریق اینترنت مدام برای من تبریک می‌آمد. آن روز مراسم اجرا شد و من به آن آقای مشاور ارشدی که آمده بود، گفتم: اگر ما بخواهیم یک فیلم مشترک داستانی بسازیم، آیا لهستان کمک می‌کند؟ گفت که خیلی مشتاق هستیم و حتماً استقبال خواهیم کرد. که بر اساس آن «قطار زمستانی» را من نوشتم که ۴بار تاکنون به لهستان رفته‌ایم و آمده‌ایم و نشده است. دو سال بعدش هم در سال۲۰۱۰…

 ببخشید که حرفتان را قطع می‌کنم. «مرثیه گمشده» هم بازسازی شد؟ تعمیر شد یا نه؟ بر سر نسخه VHSچه آمد؟

من فقط همان را داشتم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده است. خودم دلم خوش است که زیرنویس انگلیسی و ترجمه هم شد.

باز خدا را شکر که مثل آن یکی‌ها گم نشده است.

حالا می‌خواهم به شما بگویم. سال ۲۰۱۰ بود که وزارت فرهنگ لهستان، دوباره توسط سفارت اینجا، یک مراسمی گذاشتند و نشان افتخار هنرمند را که «گلوریا آرتیست» اسمش است، باز به خاطر این فیلم به من دادند. پس این فیلم مستند، این طوری داشت جلو می‌رفت. من فکرمی‌کنم که خیلی زمان می‌برد که بخواهم بگویم. برسیم به «جزیره رنگین».

خوشبختانه مجله «هنر و تجربه» خوبی‌اش این است که خوانندگانش آدم‌های خاصی هستند. فرهیخته هستند. درنتیجه همین اشاره‌هایی که می‌کنید، افراد می‌روند و آن را پیدا خواهند کرد و ته و توی ماجراها را درمی‌آورند.

خیلی خب. حالا آنچه که خیلی مهم‌تر است و کمتر کسی می‌داند، حدود ۳۰ فیلم داستانی از سه دقیقه تا ۵۴، ۵۵ دقیقه است که من طی سال‌های ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۸ برای انجمن اولیا و مربیان ساختم.

انجمن اولیا و مربیان آموزش و پرورش؟

نمی‌دانم برای آموزش و پرورش بود یا نه. انجمن اولیا و مربیان بود. خانم دکتر آصفه آصفی، مدیرعامل آن بود. آنها به من گفته بودند که ما یک سری فیلم داستانی می‌خواهیم برای پدر و مادرهای کاملاً معمولی که اهل هنر سینما و آلن‌رنه و این حرف‌ها نیستند. یک قصه ساده‌ای که اینها بیایند و بنشینند و ببینند و مسائل بچه‌ها، مدرسه و خانه بچه‌ها و غیره با آنها مطرح شود. این در جوار کاری بود که من در تلویزیون انجام می‌دادم. من حدود ۳۰ فیلم برای اینها ساختم. این ۳۰ فیلم تعدادش زیاد به نظر می‌آید. اما نه، دلیل دارد. این فیلم‌ها یکسری‌اش برای این بود که قبل از کنفرانس‌های تربیتی نمایش داده شود و بعد یک متخصص امور تربیتی، راجع به آنها صحبت کند. بر این اساس، زمان فیلم، سه دقیقه، چهار دقیقه، طولانی‌ترین آن ۹ دقیقه بود. یکسری فیلم برای این بود که خود فیلم نمایش داده شود، اصلاً شب فیلم باشد و بر اساس آنها دعوت می‌شدند استادان دانشگاه و غیره و غیره، که فیلم‌ها را ببینند. آن فیلم‌ها، خیلی برای من آموزنده بودند. اینجا است که می‌گویم، همه می‌چسبند مدام به مستند، من خیلی ممنون مستند هستم، خیلی هم از آن یاد گرفته‌ام، ولی یادشان می‌رود که من در این فاصله داشتم این فیلم‌ها را هم می‌ساختم. برای این فیلم‌ها، من بازیگر غیر‌حرفه‌ای لازم داشتم. چون نمی‌خواستم که پدر و مادران این حس را کنند که خب این آرتیست است که الان این کار را دارد می‌کند. قصد نداشتم که یک فضای کاملاً هنری باشد و اتفاقاً چون جوان هم بودم و می‌گفتم که این فیلم من نیست و این حرف‌ها، آخر فیلم همیشه نوشته شده است: «پلاتو ۱۶». هر جا شما «پلاتو ۱۶» دیدید بدانید که آن فیلم‌هاست. آن فیلم‌ها را من با همان دوستانی که اسم بردم ساختم؛ یعنی مرحوم فریدون قوانلو و آقای عباس محمدی نام و آقای علی اصغر اسکندری که کار نورپردازی می‌کرد؛ ما ۴ نفر بودیم. من سناریو را می‌نوشتم و فیلم را با هم می‌ساختیم و به انجمن می‌دادیم. نمونه‌های این فیلم ها «پسر، پدر و مادر»، «سرگردانی بچه‌ها میان فرامین خدا و رفتار ما» و «فرار» است. که فقط در «فرار» آقای محمدعلی کشاورز یک بازیگر حرفه‌ای بود. یک فیلم ۳۵دقیقه‌ای است. و «سکوت رنگین» و «خط خوردگی» که راجع به جوانان بزهکار و معتاد و غیره و غیره بود که چه شرایطی باعث انحراف آنها می‌شود. من خیلی دلم می‌سوزد که این فیلم‌ها اصلاً دیده نشد.

ولی این فیلم‌ها به هر حال الان هم قابل استفاده هستند و از بین نرفته‌اند، اینطور نیست؟

والله دیگر با کیفیت‌های خیلی خراب من تعدادی از آنها را دارم. آن کوچولوها، نگاتیو‌هایشان ته انبار من است و نمی‌دانم در چه حالی است. ولی بلندتر‌هایش را یک چیزهایی از آنها دارم. که اتفاقاً چند وقت پیش، دوستان یک قسمتی از آن «سرگردانی بچه‌ها میان فرامین خدا و رفتار ما» را دیده بودند، گفتند که تو آن زمان این کار را کردی؟ چرا الان از این کارها نمی‌کنی؟ گفتم بابا ما این کارها را کردیم و گم شد. ماجرای یک پدر و مادری بود که مادر، بچه‌هایش را دعوا می‌کند که یعنی نصیحت می‌کند که حرف بد به هم نزنیم و بعد شوهر که شب دیر به خانه بر‌می‌گردد، خودشان مثل سگ به همدیگر می‌پرند و شروع به بدوبیراه گفتن می‌کنند. چون بدوبیراه هم نمی‌شد در فیلم گفت، شروع کردند به پارس کردن مثل سگ به همدیگر. اصلاً این دو تا به همدیگر پارس می‌کنند. که به نظر امروزی‌ها، خیلی مدرن آمد. من همیشه یک کم بیماری تجربه کردن‌ یک چیزهایی را داشته‌ام. می‌خواهم سریع به «جزیره رنگین» برسم که اگر سؤالی است، پاسخ بدهم. خب، این پشتوانه‌ام. یعنی مستند؛ هم مستند خالص زیاد دارم و هم مستندهایی که خودم می‌گویم اینها اصلاً مستند نیستند. فقط چون با فضاهای واقعی و اشیاء واقعی یا آدم‌های واقعی سروکار دارم، به آن می‌گوییم مستند. ولی در حقیقت، اینها فیلم‌هایی هستند که در آن مفهوم مستند که شناخته شده است، اصلاً نیست. من همیشه گفته‌ام: در فیلم مستند، برای من، آدم پایش روی زمین است و اما سرش می‌تواند که بالای ابرها باشد. فیلم هم یا خوب است یا بد.

اصلاً تعریف فیکشن همین است. خدا رحمت کند آقای احمد محمود را و عمر و عزت بدهد بقیه‌ اساتید را، آن زمان‌ها کلاس داستاننویسی که می‌رفتیم، می‌گفتند: یادتان باشد، داستان یعنی تخیلی که ارتباط معناداری با یک واقعیت واقعی دارد.

دقیقاً. دقیقاً.

این همان تعریفی است که شما می‌کنید: « پا روی زمین واقعیت و سر در تخیل داستان».

حالا یک زمان می‌گوییم در محدوده مستند می‌گنجد. یعنی استناد دارید می‌کنید دقیقا به چیزی. یک موقع شما از آن برداشت می‌کنید و یک فیلم را می‌سازید. حاصلش یا خوب است یا بد. ولی فقط به این دلیل که در آن مثلاً بازیگر نیست و داستان نیست و اینها، ما نمی‌توانیم بگوییم که مستند است. برای خود من فیلم «شرح حال» که یک فیلم تجربی است و در سال ۴۶ و ۴۷ ساختم اصلاً‌ مستند نیست. ولی یک سری مجسمه واقعی است. این را می‌خواهم خدمت شما بگویم. از این سابقه‌ای که سریع به آن اشاره کردم، قصد گفتن این را دارم که چرا فیلم‌های انجمن اولیا و مربیان را کسی ندید؛ به این دلیل بود که آن زمان انجمن اولیا و مربیان با تلویزیون به توافق نرسیدند که این فیلم‌ها را اگر تلویزیون نشان بدهد، چه کسی راجع به آن صحبت کند. تلویزیون می‌گفت که ما خودمان متخصصان علوم تربیتی داریم. انجمن اولیا ومربیان می‌گفت: می‌دهم به این شرط که متخصصان خودمان صحبت کنند. از سال ۴۹ تا ۵۸ اینها را ساختم. سال ۵۸ که بعد از انقلاب بود، تنها یک فیلم برای انجمن اولیا و مربیان ساختم به اسم «ده صحنه تا اخراج». در حقیقت این «ده صحنه تا اخراج»، داستان یک پسر بچه‌ای بود که در خانه شرایط درگیری پدر و مادر و غیره و غیره را دارد و یک حالت پرخاشجو دارد که در مدرسه با همه دعوا می‌کند. این داستان نشان می‌داد که حالا در خانه چه اتفاقی افتاد و این بچه در مدرسه چه عکس العملی نشان می‌دهد. تا اینکه ناچار می‌شوند که او را بیرون کنند. این صحنه‌هایی که در خانه می‌گذشت فیلم‌هایی بود که برای خودشان خوب بودند. اتفاقاً بعد از انقلاب این فیلم‌های ساده پسند – نه اینکه بد بوده است، نه، ولی فیلم‌هایی که خیلی ساده و راحت بود – مد شد و در فستیوال‌ها مطرح شد. بعضی از همکاران آن زمان من، به من می‌گفتند که به همان فیلم‌ها دو تا سکانس اضافه کن و بساز. فیلم‌ها بعد از انقلاب دیگر نتوانست نمایش داده شود. چون مساله حجاب مطرح بود. به دلیل مساله حجاب؛ هیچ کدام در آن حجاب نداشتند.

باید فیلم‌های خیلی قشنگی بوده باشند و البته به صورت تکنولوژیک باید قابل اصلاح باشند.

و این را می‌خواهم برای شما بگویم، اینها آن چیزهایی‌ست که در این فاصله گم شده. خیلی بامزه بود؛ یک وقت من دانشکده سینما و تئاتر درس می‌دادم. به بچه‌ها گفتم که سناریو بیاورید، دیدم یکی از آنها آورد و گفت: این در محدوده کارهای کلاس نیست. گفتم: چیست؟ گفت: آن را بخوانید. آن را خواندم، دیدم یکی از آن فیلم‌هاست که من ساخته‌ام. یک شخصیت در آن علاوه شده. نام فامیل آن فرد عزیزی بود. پسر خوبی است و هنوز هم که پیر شده است، خیلی لطف به من دارد. گفتم: عزیزی، داستان فیلم را شما از کجا آورده ای؟ جریان چیست؟ برای اینکه آن زمان من برای نوشتن سناریو‌ها از نامه‌هایی که به انجمن اولیا و مربیان می‌رسید استفاده می‌کردم و سناریوشان می‌کردم و می‌ساختم. گفت: آقا، راستش این است که انجمن ما را خواسته است و یک سری دانشجویان سینما را، گفته است که این فیلم‌های سینایی را نگاه کنید، عین آن را بسازید، فقط با حجاب باشند. من دیدم که این اخلاقاً درست نیست. یک شخصیت به آن علاوه کردم!

به نظر می‌رسد که این آثار [فیلمهایی که برای انجمن اولیاء و مربیان از سال ۴۹ تا ۵۸ ساختید] آثار خوبی بوده‌اند. با توجه به اینکه این روزها هم داستان‌های ساده و واقع‌گرا با رویکرد آموزشی خیلی طرفدار پیدا کرده، بهتر است برای این فیلم‌ها فکری بشود.

اگر من هم نباشم دوستان هستند فیلم‌ها را ببینند و درست کنند. خب همه اینها را گفتم، برای اینکه به یک جایی برسم. که چرا من این تجربه‌ها را می‌کنم. در یک فیلم‌هایی مثل «زنده باد» و «عروس آتش» هدف من این بوده است و این نگاه بوده است که سینمای ما، جامعه ما به فیلم‌هایی نیاز دارد که در عین اینکه در ارتقای سلیقه و نگاه فرهنگی جامعه مؤثر است، در عین حال بتواند خارج از ایران هم اعتباری داشته باشد. ولی ما اصلا فیلم‌های انجمن اولیا و مربیان را می‌ساختیم برای اینکه پول به دست بیاوریم و بتوانیم فیلم سینمایی مستقل خودمان را شروع کنیم. «زنده باد» کاملا تصادفی با شروع جریانات انقلاب مصادف شد که آن سوژه را من انتخاب کردم، وگرنه ما در همان زمان از این فیلم‌های کوتاه، اینقدر پول درآورده بودیم که بتوانیم مشارکتی یک فیلم سینمایی بسازیم. منتها چون دقیقا در همان زمان، جریانات انقلاب شروع شد، این بود که فکرکردیم «زنده باد» را بسازیم. در «زنده باد» و در «عروس آتش» کوشش من بر این بود که فیلمی باشد که مردم به راحتی زبان آن را درک کنند و متوجه شوند و از نظر فرهنگی هم فیلمی باشد که دیگر آن فیلم فارسی که در قدیم بود، به آن شکل لااقل نباشد و در خارج از ایران هم بتواند اعتباری برای خودش کسب کند. حاصل این شد که «زنده باد» اولین فیلمی شد که بعد از انقلاب در جشنواره کارلووی‌واری (۱۹۸۰) برای سینمای ایران جایزه آورد. اولین فیلمی است که بعد از انقلاب چنین جایزه‌ای گرفت. «عروس آتش» که ساخته شد، آن هم جایزه فیپرشی و جایزه بهترین بازیگر را گرفت و غیره و غیره و خیلی جاها هم نمایش داده شد. به این دلیل این سابقه را گفتم که بگویم چگونه شد به «جزیره رنگین» رسیدیم. همیشه علاوه بر کنجکاوی خودم برای تجربه کردن، حس من این بود که چگونه این خط‌ها می‌توانند به هم برسند. به این معنی که سینمای داستانی و سینمای مستند چطور می‌توانند به هم برسند. به هرحال غیر از داستان‌ها و چیزهای کاملا آبستره و انتزاعی، هر داستانی از «جنگ و صلح» تولستوی هم که بگیریم، یک پایه‌اش یک واقعیت است. چگونه می‌توان اینها را در یکدیگر ادغام کرد؟ به این ترتیب، در آن فاصله، آن جاهایی که بودجه نداشتیم برای اینکه فیلم‌هایی که فکر می‌کردم برای اکران بیرون هم می‌تواند مناسب باشد، بسازیم، فیلم‌هایی می ساختم که هم به خودم یاد می‌داد و هم فکرمی‌کردم که می‌شود راه‌هایی را رفت که بیننده اهل سینما هم برایش جالب باشد. به این ترتیب بعضی اوقات فیلم‌های مستند را با تکنیک داستانی می‌ساختم. بعضی اوقات فیلم‌های داستانی را با تکنیک مستند می‌ساختم. تمام اینها تجربه بود. مثلا در فیلم «در کوچه‌های عشق» که کاملا یک فیلم داستانی است، تکنیکی که من انتخاب کردم، یک فیلم در فضای مستند بود. به خودم این را گفتم که فکر کن که می‌خواهی یک فیلم مستند بسازی، گرچه یک فیلم داستانی است. چرا این کار را کردم؟ به این دلیل که می‌خواستم آن فضای جنگ، خودش باشد و دقیقا به خاطر دارم که با همین آقای حمید فرخ نژاد و دخترم که همکلاس ایشان بود و یک سری دوستان، گفتیم که آبادان درست بعد از جنگ را چطور می‌توانیم حفظ کنیم.

به نظر من «در کوچه‌های عشق» و «گفت‌وگو با سایه» هردوشان به یک شکل فیلم داستانی محسوب می‌شود. بگذریم از اینکه بزرگی گفته سینمای مستند و داستانی قابل تفکیک نیستند.

حالا همین را می‌خواهم بگویم. ببینید، مساله من این بود: فیلم «در کوچه‌های عشق» یک فیلم داستانی با تکنیک و فضای مستند است. حالا چون صحبت فرم را کردید، باز کنجکاوی من کاربرد یک فرم موسیقایی است. یعنی با کاربرد فرم سونات. یعنی ما دو تا تم را مطرح می‌کنیم و طی گسترش فیلم این دو تم را در هم ادغام می‌کنیم. که متاسفانه دوستان مطبوعاتی خودمان، کمتر به این مساله پرداختند. ولی من مجله‌اش را دارم، که در کن وقتی این بحث مطرح شد، خیلی جالب شد و اصلا یک مجله‌ای درآوردند و اعتراض کردند که چرا به این پنج فیلم جایزه داده نشد. آن زمان در سال ۱۹۹۱ هنوز «نگاه ویژه» جایزه نمی‌داد، آن زمان اصلا «نوعی نگاه» جایزه نداشت، بعدها به جشنواره کن اضافه شد. ولی در «کوچه پاییز» که راجع به ژازه تباتبایی ساختم، آنجا یک فیلم مستند با فرم کاملا داستانی است که این در «گفت‌وگو با سایه» هم ادامه پیدا کرد. درصورتی که متاسفانه آن فیلمی که می‌خواستم نشد. در «مثل یک قصه» باز دوباره برگشتیم به یک فیلم داستانی مطلق که اصلا قرار نبود که مستند باشد. یعنی این بازی همیشه در ذهن من بوده که بعضی از فیلم‌ها را این طوری کارکنیم. اما یک نکته به نظرم رسید. اجازه بدهید برسیم به «جزیره رنگین» و سوالات شما.

البته همه این صحبت‌ها در حقیقت درباره فیلم «جزیره رنگین» هم هست.

و آن اینکه وقتی ما می‌گوییم «فیلم مستند»، کمی گارد می‌گیریم. بگذریم از نسل جوان که خوشبختانه علاقه‌مند شده اند در همین پروژه‌های «هنر و تجربه» و غیره و غیره…

عکس از یاسمن ظهور طلب

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها