تاریخ انتشار:1395/02/18 - 11:22 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 15609

“جنگ” معنایی ترسناک دارد و وهم‌انگیز؛ تجاوز به حقوق و حدود دیگران سویه‌ی پلید آن است و دفاع از حقانیت سویه‌ی مقدس و قابل تکریم آن. کارگردانان بسیاری تلاش نموده‌اند مفهوم جنگ را به تصویر بکشند در آثارشان با به نمایش گذاشتن تشخص مفهوم انسانی دفاع و زشتی ومذمت جنگ؛ از آشناترین این کارگردانان در سرزمین ما “ابراهیم حاتمی کیا” ست.
“هویت” ۱۳۶۵و”دیده‌بان” ۱۳۶۷ همزمان ساخته‌شدند با جنگ. “مهاجر” ۱۳۶۸ و “وصل‌نیکان” ۱۳۷۰ اندکی پس از جنگ به تصویرکشیدند آنچه تحمیل شده بود بر مردم این مرزوبوم.
“از کرخه تا‌ راین” ۱۳۷۱ در شرایطی ساخته‌ شد که زخم‌های حاصل از دفاع چند ساله التیام نیافته‌بود هنوز و روح این سرزمین دردمند بود از لگدمال شدن مفهوم انسانیت. سعید(علی دهکردی) به واسطه‌ی جنگ دردی بر دیدگان داشت که درمانش در سرزمین دیگری بود، اما زخم عمیق‌تر چیزی بود که هیچ کجا درمانش یافت نمی‌شد و جان می‌ستاند از همچون او. این فیلم چهارسال پس از جنگ، زمانی ساخته‌شد که جراحات حاصل از آن نو بود و تازه، به همین خاطر مشتاق شنیدن و دیدن قصه‌ی آدم‌هایی بودیم که چنان دست افشانده بودند بر مرزهای این سرزمین که پلاک‌های نقره‌ای‌شان جا مانده بود در گردش بی‌رحم زمان.
در “خاکسترسبز”۱۳۷۲، هادی(آتیلا پسیانی) راه‌های رفته‌ی جنگ را کمی می‌شناخت؛ او برای همدردی و غم‌خواری انسانها به سرزمینی دیگر سفر کرده‌بود و برای یافتن گوهر انسانی در مرزوبومی دیگر تصویر می‌گرفت از زشتی و پلیدی جنگ، چند سال پس از نبردی تلخ در سرزمین خودش. این قبیل حرف‌ها هنوز آنقدر تازه و شنیدنی بود که با جان دل، دل می‌سپردیم به غم مردمانی همچون خودمان حتی در جایی دیگر.
“بوی پیراهن یوسف” ۱۳۷۴، داستان پدری بود که امید بازگشت یوسف گمگشته‌اش را داشت به کنعان. دایی‌غفور(علی نصیریان) بدون شعار دادن و تحذیر، نماد قدرتمندی بود برای جوان‌هایی همچون شیرین(نیکی کریمی) تا با صبری که لازمه‌ی آن دوران بود امید داشته‌باشند به بازگشت برادرانشان.
“برج مینو” ۱۳۷۴، سفر مینو(نیکی کریمی) و موسی(علی مصفا) است به خاطرات موسی، خاطراتی که در آن بسیاری رفتند در دفاع از مفهوم انسانی دفاع و جنگ زشت و پلید گرفت نفس بسیاری از برادرها را.
پس تا پیش از “آژانس شیشه‌ای” حرف‌های ابراهیم سینمای ایران خط سفیدی را دنبال می‌کرد که می‌ستود مفهوم انسانیت را و از دفاعی می‌گفت که مردم تشنه‌ی شنیدن قصه‌هایش بودند.
اما “آژانس شیشه‌ای” ۱۳۷۶، حرف‌های تازه‌ای می‌زد آن هم در آن زمان؛ فیلم که درست ده سال پس از اتمام جنگ اکران شد، نقدی بود علیه آنچه مردم این سرزمین در دو خرداد همان سال انتخاب کرده بودند با اکثریت‌آراء. عباس(حبیب رضایی)، همچون سعید در از کرخه تا راین دردی بزرگ داشت و خود نیز نمی‌دانست چقدر بزرگ است زخمی که بر سینه دارد، شوخ وشنگ به دنبال درمان از روستا به تهران آمده‌بود و همراه و هم‌سنگر قدیمی را دیده‌بود. اما حاج کاظم(پرویز پرستویی) برای اثبات درد عباس مشت بر شیشه‌ی آژانس می‌کوبید و اسلحه می‌کشید به سوی مردم، مردمی که کارگردان فیلم هیچ محق نمی‌دانست آنها را، از دانشجو و بازاری گرفته تا کارگردان عینک‌ دودی به چشم آن که برای جشنواره‌ای خارجی قصد سفر داشت (فردی که مجید مشیری نقش او را بازی می‌کرد؛ هیبت این کاراکتر ما را به یاد “عباس کیارستمی” می‌انداخت، کارگردان نام‌آوری که همیشه و همیشه دغدغه‌اش انسانیت بوده و است، مفهومی که بدون وجود مرزوحدی معنایی مقدس دارد برای آدمی.) آژانس کاکتوس می‌شود جولانگاه حاج کاظم، او درست وسط آژانس می‌نشیند و تنها از حقانیت خود و عباس می‌گوید بی‌اینکه حقی بدهد یا حرفی بشنود از مردمی که درگیرند در داستان او. حاج سلحشور(رضا کیانیان) هم که به حاج‌کاظم می‌گوید؛”دهه‌ات گذشته مربی!” منفور جلوه‌ داده می‌شود در طول فیلم. با وجود تمام این حرف‌ها، بنا به اقتضای زمان آن دوران همگی حق را می‌دهیم به حاج کاظمِ فیلم، با اینکه او مشت کوبیده بود بر شیشه و ترک انداخته‌بود بر آرامش آن آدم‌ها. (ای کاش ۱۸ تیر ۱۳۷۸ هم تنها ترک می‌افتاد بر سکوت خوابگاه دانشجویی نه آنکه ریشه‌کن شود امید و اطمینانشان، حاج کاظم فقط تهدید کرده‌بود بی‌اینکه خونی از بینی کسی بریزد، او دل نگران زخم عباس بود نه آنکه خودش زخمی بزند.) این چنین بود که با وجود شباهت بسیار زیاد این فیلم به “بعد از ظهر سگی” ۱۹۷۵ سیدنی لومت باز هم ما پرستویی “آژانس‌شیشه ای” خودمان را بیشتر دوست‌داشتیم از ال پاچینوی آنها.
“روبان‌قرمز”۱۳۷۷، پر از نمادها بود و نشان‌هایی از جنگ؛ شکلی جدید از داستانسرایی حاتمی‌کیا، که نشان می‌داد او بدان صورت نیز می‌تواند بزند حرف‌هایش را.
“موج مرده” ۱۳۷۹، باز هم ترس حاتمی‌کیا از فراموش شدن سردار مرتضی‌ها(پرستویی) را نشان می‌داد.

در “ارتفاع پست” ۱۳۸۰، کاپیتان هواپیما(زنده‌یاد محمد علی اینانلو) قصد داشت برساند به مقصد مرکب معلق در هوا را، اما دردکشیده و رنج دیده‌ای همچون قاسم(حمید فرخ نژاد) هفت‌تیر می‌کشید و آب‌جوش می‌ریخت بر سر و روی دیگران. غافل از اینکه جنگ باعث‌ شده‌بود نسلی همچون کودک ناقص و نارس قاسم و نرگس(لیلا حاتمی) آنچنان معلول و ملول شوند که توان دفاع از خود را نداشته باشند هیچ‌کجا و هیچ‌زمان. مع‌الاسف در ناکجاآبادی که سفینه به سمت آن می‌رفت فرزند دوم هم مجال نفس‌کشیدن نمی‌یافت حتی. نشانه‌های “اصغر فرهادی” در فیلمنامه ملموس بود، اما مفاهیم چیزی نمی‌گفت جز حرف‌های خود حاتمی‌کیا.
“به رنگ ارغوان” ۱۳۸۳ ساخته‌شد، اما در جشنواره‌ی شلوغ و درهم برهم ۱۳۸۸ مجوز گرفت و نوروز ۱۳۸۹ اکران شد؛ حرف‌هایی از جنسی دیگر، شاید مصلحت بود در آن روزها، هم‌زمان با رنجوری مردم چیزهایی آن شکلی گفته شود. اما با بازی نه چندان باورپذیر فرخ‌نژاد چندان جای تاملی نتوانست ایجاد کند برای دوستداران سینمای حاتمی‌کیا.(فیلم “زندگی دیگران”۲۰۰۷ هنکل فون دونرسمارک، سه سال پس از به رنگ ارغوان ساخته‌شد، با داستانی تقریباً مشابه، که چقدر زیبا به تصویر کشیده‌بود مفهومی انسانی را که به رنگ ارغوان الکن بود در نشان دادن آن.)
“به نام پدر” ۱۳۸۴، باز هم تکرار مکررات بود، خیلی بعدتر از جنگ. آنقدر نارسا که خود کارگردان هم اذعان داشت فیلمش ضعیف است در مقابل آثار پیشترش.
در “دعوت”۱۳۸۷، دعوت می‌شد به به دنیا آوردن! گویا کارگردان ژانر دفاع مقدس اوضاع و احوال آن روزهای مملکت را مناسب می‌دید برای تولد نسل‌های جدید، بر خلاف تصوری که در ارتفاع پست داشت مبنی بر آنکه اگر کودکی در آن ایام متولد شود تجربه نخواهد کرد احوال خوبی را.
“گزارش یک جشن” ۱۳۸۹، هنوز توقیف است و علامت سوالی بزرگ که کارگردان فیلم “بادیگارد” این روزها چه گفته که پس از شش سال هنوز هم اجازه‌ی اکران نگرفته؟!
“چ” ۱۳۹۱، آخرین حرف ابراهیم حاتمی‌کیا بود البته آن روزها. ای کاش این کارگردان توانا در انتخاب بازیگر نقش اول فیلمش دقت بیشتری نشان می‌داد تا به دلیل اختلاف نظراتش با او، فیلم گویایی لازم را نداشته باشد در مورد شخصیت و جایگاه شهید چمران.
“بادیگارد” ۱۳۹۴، به شکل غریبی ساخته‌ شده؛ تحریم‌ها تازه از بین‌رفته، فضا کمی ملایم‌تر گشته اما دل حاتمی‌کیا خیلی پر است. فیلم با عصبانیت شروع می‌شود و حرف‌های کارگردان از همان ابتدا با نشان دادن انگشت اشاره به تماشاگرانی که در این دوران تمایل بسیار زیادی دارند به فیلم دیدن در سینماها آغاز می‌گردد. با توجه به اینکه تمام آنچه این کارگردان تابه امروز ساخته نشانگر تسلط او بر مفهوم ملودرام و شناخت احساسات مردمی است که به دنبال قهرمان و اسطوره هستند؛ اینجا هم حاج حیدر ذبیحی(پرستویی) در هیبت یک بادیگارد نه که به قول خودش یک محافظ اسطوره‌ای ظاهر می‌شود در فیلم؛ منتها او دل خوشی ندارد از آنچه اطرافش رخ می‌دهد، مدام سر را به سمت راست متمایل کرده و با نگاهی شماتت‌آمیز تماشا می‌کند مردم جامعه‌اش را، مردمی که تنها حدود ربع یک قرن است که جنگ نداشته‌اند (هر چند که تحریم‌ها لطمه‌ی بسیاری زده در چند سال گذشته) او در حال و هوای دهه‌ی شصت سیر می‌کند تا جایی که هم‌سنگر قدیمی او(امیر آقایی) حذر می‌دهد او را از همچون گذشته اندیشیدن و این تحذیر با نشان‌دادن دو عکس به حد شعاری‌تری می‌رسد؛ عکسی از دهه‌ی شصت، رزمندگانی مظلوم در سنگر را نشان می‌دهد که معصومانه چشم دوخته‌اند به دوربین و عکس دیگر، تصویری از دهه‌ی نود، رییس‌جمهوری که سراز دریچه‌ی سقفی یک اتومبیل آخرین سیستم بیرون‌آورده و دست تکان می‌دهد به مردم اطرافش.
متاسفانه آوای موسیقی فیلم همچون آثار دیگر حاتمی کیا نیست که با شکل لطیف و ملایم ملودرام همراه می‌شد، بلکه از همان آغاز می‌کوبد و هشدار می‌دهد؛ یاد موسیقی بوی پیراهن یوسف به خیر که تماشاگر به واسطه‌ی آن همراه می‌شد با پدر منتظر و سکندری می‌خورد با او در مسیر رسیدن به فرزندش.

با وجود توانایی بالای حاتمی‌کیا در نشان‌دادن روابط انسان‌ها، ولی در این فیلم با دنیایی تصنعی روبرو هستیم؛ خانواده‌ای که مدام می‌خواهد نمایش بدهد –نه که زندگی کند- که ببینید چقدر ما دوست‌ داریم یکدیگر را، کاش کارگردان نام‌آشنای کشورمان نگاهی می‌انداخت به روابط خانوادگی در فیلم‌های قبلی خودش؛ مثلا در “از کرخه تا راین”، لحظه‌ی دیدارلیلا(هما روستا) و سعید با یکدیگر آنقدر واقعی نشان داده شده بود که همه به خوبی باور می‌کردیم، خون چه قدر می‌کشد انسان ها را به هم. در همان فیلم وقتی همسر آلمانی لیلا به خاطر احترام و علاقه به همسرش می‌نشیند کنار سفره‌ای که بر زمین انداخته شده، بی‌گمان عشق او به خانواده و همسر بسیار باورپذیرجلوه می‌کند، یا تکرار”فاطمه، فاطمه، فاطمه” گفتن حاج کاظم در “آژانس شیشه‌ای” روابط زیبای زن و شوهر را به مراتب قوی‌تر نشان می‌دهد نسبت به راضیه(مریلا زارعی) در “بادیگارد” که مدام با یقه، دکمه‌ی لباس یا باند دست حاج حیدر بازی می‌کند؛ روابط این فیلم خیلی تصنعی است در سینمایی که واقع‌گرایی و رئالیسم امروزه در آن طرفداران بسیار زیادی دارد.
گرفتن سیمرغ بلورین بهترین نقش اول مرد در جشنواره‌ی فجر گذشته بسیار بحث برانگیز می‌شود و پرحاشیه برای پرویز پرستویی؛ واقعیت این است که او بازیگر فوق‌العاده توانایی است و اتفاقا در این فیلم هم خوب بازی کرده، نه نقش یک بادیگارد را بلکه نقش یک پدر را البته فقط در ده دقیقه‌ی آخر فیلم، آغوش باز پدر در صحنه‌ی پایانی که جلوی زخم خوردن فرزند را می‌گیرد در وانفسای آتش بازی‌های انتهای فیلم نقطه‌ی اوج دیگری است در بازیگری پرستویی.
تجربه نشان داده که ابراهیم حاتمی‌کیا نگران جامعه‌ای است که مردان جنگ و محافظان کیان این سرزمین فراموش شوند در آن، غافل از اینکه جامعه بیش از هر چیز این روزها احتیاج به محافظانی دارد که از جوان‌هایی نه فقط همچون میثم زرین(بابک حمیدیان)، استاد فیزیک اتمی که مسائل مربوط به این علم را در ابتدایی‌ترین شکل آن، در حد فیزیک دوم دبیرستان، توضیح می‌دهد برای حضار، بلکه جوان‌های دیگری که در این جامعه رشد کرده‌اند و متاسفانه نبالیده‌اند، محافظت کند؛ جوان‌هایی مثل شاگردان راضیه‌ی فیلم که در پارک مواد می‌گیرند از قاچاقچی‌ها و بادیگارد شاخ وشانه می‌کشد بر آنها و کاری نمی‌کند یا نمی‌تواند بکند در مقابل این جنگ بین خودی. جامعه‌ی ما نیاز مبرمی به محافظ و بادیگاردی دارد که از”دخترخودکشی”(که تنها اشاره‌ی کوچکی به او شده در تیتراژ پایانی فیلم) دفاع کند؛ دختران جوانی که امروزه حتی تصویر رگ پاره‌ی دستشان را یا لفاف خالی قرص‌های مصرف کرده برای خودکشی را، با افتخار به عنوان عکس پروفایل می‌گذارند در صفحات اجتماعی‌شان. بله، اوضاع داخل این جامعه همین قدر خراب است، دشمن بزرگ‌تر بین مردم است، دشمن بزرگ‌تر همین بی‌فرهنگی نه که گم‌گشتگی فرهنگی ماست؛ جوانانمان حرف‌های کهنه‌ی قدیمی را گوش نمی‌گیرند و هر حرف ناحسابی را در همان شبکه‌های اجتماعی که لاجرم گریزی هم از آنها نیست می‌پذیرند، جوان‌های ملول که در “ارتفاع پست” حتی جنسیت‌شان معلوم نبود حالا بزرگ شده‌اند و نمی‌دانند چه می‌خواهند و نسل پیشترشان حیرت‌زده‌اند از شیوه‌ی زندگی آنها. به اینها نمی‌شود فقط گفت؛ آهای! حواستان باشد که عباس داشته‌ایم و سعید و یوسف و خسرو و…. چیزهای ابتدایی‌تر را باید یاد بگیریم که بیاموزیم به آنها.
پرواضح است که فداکاری‌های مردان جنگ نباید فراموش شود برای هیچ نسلی، چه آنها که پیش از انقلاب جوانی و نوجوانی کرده‌اند و چه نسلی که حتی کودکی‌شان عجین شده با چسب‌های ضربدری روی شیشه‌ی پنجره‌ها و صدای آژیر وضعیت قرمز و ضد‌هوایی و ترس از پله‌های رو به پایین پناهگاه‌ها – بی‌گفتگو می‌شود فهمید که آن نسل بخت‌برگشته توان تربیت فرزندان شعورمندی را نداشته و ندارد، چرا که خود در فضایی آکنده از ترس و هراس بالیده و بزرگ شده- پس باید به شکل درست و واقعی یادآور شویم تاریخ پراوج و فرود این سرزمین را برای تمام نسل‌ها و حواسمان باشد بدانیم چه اتفاق مبارکی خواهد بود که دیگر در این مرزوبوم جنگی نداشته باشیم تا بلکه نسل‌های بهتری را بپروریم در این خاک و آب.

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها